شناسهٔ خبر: 74608146 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: عصر ایران | لینک خبر

باب سوم حکایت دوم

با سعدی در گلستان : من آن مورم که در پایم بمالند / نه زنبورم که از دستم بنالند (+صدا)

دو امیرزاده در مصر بودند، یکی علم آموخت و دیگری مال اندوخت. عاقبة‌الاَمر آن یکی عَلّامهٔ عصر گشت و این یکی عزیزِ مصر شد.

صاحب‌خبر -

این حکایت را با خوانش مهرداد خدیر بشنوید

عصر ایران ــ درویشی را شنیدم که در آتشِ فاقه می‌سوخت و رُقعه بر خِرقه همی‌دوخت و تسکینِ خاطرِ مسکین را همی‌گفت:
 
به نانِ خشک قناعت کنیم و جامهٔ دَلْق
که بارِ محنتِ خود بِهْ که بارِ منّتِ خَلق
 
کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کَرَمی عَمیم، میان به خدمتِ آزادگان بسته و بر دَرِ دل‌ها نشسته. اگر بر صورتِ حالِ تو چنان‌که هست وقوف یابد، پاسِ خاطرِ عزیزان داشتن منّت دارد و غنیمت شمارد.
 
گفت: خاموش! که در پَسی مردن بِهْ که حاجت پیشِ کسی بردن.
 
هم رُقعه دوختن بِهْ و الزامِ کنجِ صبر
کز بهرِ جامه، رُقعه بَرِ خواجگان نبشت
 
حقّا که با عقوبتِ دوزخ برابر است
رفتن به پایمردیِ همسایه در بهشت

 

پربیننده ترین پست همین یک ساعت اخیر