شناسهٔ خبر: 74574848 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: عصر ایران | لینک خبر

قصه‌های نان و نمک(19)/ مردی بیرون از دنیا در داروخانه!

دختر جوان پشت کانتر داروخانه با صدای خیلی بلند می‌گوید: - آقای چاردانگه! چاردانگه کیه؟ مرد جاافتاده و ساکتی کنار من....

صاحب‌خبر -
عصر ایران؛ احسان محمدی -  دختر جوان پشت کانتر داروخانه با صدای خیلی بلند می‌گوید:
- آقای چاردانگه! چاردانگه کیه؟
 
مرد جاافتاده و ساکتی کنار من است، زل زده به دیوار. موهای سفید یکدستی دارد با پوست شفاف، صورت تراشیده و پیراهن آستین کوتاه و شلوار مرتب اتوخورده، کفش‌های قهوه‌ایش به دقت واکس خورده و براق شده. از رد چشم‌هایش می‌فهمم که توی این دنیا نیست. حدس می‌زنم خودش است.
 
- ببخشید شما آقای چاردانگه هستید؟
 
واکنشی نشان نمی‌دهد، دستم را روی پایش می‌گذارم و حرفم را تکرار می‌کنم، نگاهم می‌کند، انگار فکر کرده یک آشنای دورم. می‌گویم صدایش می‌زنند. لبخند می‌زند، تشکر می‌کند، موقرانه بلند می‌شود و به سمت کانتر می‌رود.
 
- چاردانگه هستم، شما منو صدا زدید؟
 
دختر بی‌حوصله و عصبانی مشمای سفید داروها را روی پیشخوان می‌گذارد و بدون اینکه نگاهش کند می‌گوید:
- کجایید آقا! یه ساعته دارم صداتون میزنم، مگه ما علافیم واسه هر نفر اینقدر داد بزنیم؟
 
کلماتش تیز و برنده است. احتمالاً به تیزی تیغی که مرد سر صبح با آن صورتش را تراشیده. آقای چاردانگه خیلی آرام می‌گوید:
 
- ببخشید من شنواییم رو تقریباً از دست دادم. عذر می‌خوام اگه مزاحمتی ایجاد کردم
 
بعد کارت بانکی‌اش را دست دختری می‌دهد که احتمالاً کم سن‌تر از نوه‌هایش است. داروها را می‌گیرد، لبخند می‌زند، تشکر می‌کند و می‌رود و من فکر می‌کنم به اینکه گذر زمان چه آدم‌هایی را از اسب انداخته که ما هیچ از گذشته‌شان نمی‌دانیم. یاد شعری از مولوی می‌افتم:
 
سجادہ‌نشین باوقاری بودم
بازیچه کودکان کویم کردی!