به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ استاد آیتالله سید عبدالله فاطمینیا از اساتید برجسته اخلاق، عرفان و معارف اهلبیت(ع) بودند که با بیانی شیرین و دلی سرشار از اخلاص، سالها در مسیر تربیت نفوس و ترویج آموزههای ناب اسلامی تلاش کردند. شخصیت علمی و معنوی و خطابههای ایشان در دلها جاودانه مانده و ظرایف و نکات اخلاقی سبک زندگی او همچنان الهامبخش طالبان معرفت است.
حجتالاسلام والمسلمین سیدحسن فاطمینیا فرزند این عالم ربانی، استاد اخلاق و معرفت، در گفتوگویی تفصیلی با خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ به ابعاد مختلف شخصیت و سلوک فردی و اجتماعی استاد فاطمینیا پرداخته است که بخش دوم آن تقدیم میشود:
کرامت اخلاقی استاد فاطمینیا
خاطرهای در ذهن دارید که مثلاً در جایی از ایشان توقع نمیرفت که خوشاخلاق باشند اما باز هم خوشاخلاقی را برمیگزیدند؟
مثلاً به یاد دارم کسی بود که خیلی نسبت به حاجآقا بیمروتی کرده بود، یکی از اقوام بود، خدا انشاءالله ایشان را هم رحمت کند، حالا باز نمیکنم، خیلی بیمروتی کرده بود، ما توقع داشتیم اینها وقتی روبهرو میشوند حاجآقا فرضاً سرد برخورد کند، ولی دیدیم نه، گویی اتفاقی نیفتاده است.
یعنی حاجآقا نسبت به این فرد هیچگاه سرد برخورد نمیکردند؟
نه. او هم تا مدتها به رویهاش ادامه داد ولی دید که آب در هاون میکوبد، یعنی این چیزی که فکر میکند نیست. فکر میکرد که باعث و بانی یکسری مشکلات در زندگی او حاجآقا بوده و حاجآقا باید یک چیزی را تأیید میکرده و نکرده است. بههرحال هر آنچه که بلد بود بیمهری میکرد و هر جایی که میرفت سعایت میکرد ولی خودش متوجه شد که چه لزومی دارد! اتفاقاً یکی، دو روز مانده به آخر عمرش به خانهی حاجآقا آمده بود و خیلی گرم گرفته بود. نه اینکه عذرخواهی کند ولی حالتش طوری شده بود که؛ من دیگر آنطوری نیستم و به من با آن دید نگاه نکن. چنین برخوردی داشت، حاجآقا گفت تو همان هستی که در ذهن من خوب بودی و همیشه هم هستی.
حاجآقا اهل تفریح و سیاحت هم بودند؟
خیلی نه. همیشه میگفتند: باغ و بستان من این کتابها هستند. کم پیش میآمد، فرضاً یک بار ما پا پیچ حاجآقا شدیم و یک بار با هم به شمال رفتیم. یک بار هم یک سفر دورهای به آذربایجان رفتیم.
زمانی که در تهران ساکن بودند، برای سخنرانی به شهر و دیار پدریشان یعنی شهر تبریز هم میرفتند؟
هفت، هشت سالی بود که در غدیر و نیمه شعبان به تبریز میرفتند.
در تبریز هم منزلی داشتند؟
نه. معمولاً با اینکه همشیرهشان در آنجا بودند، ولی چون خیلیها میآمدند که از حاجآقا سؤال کنند، معمولاً به هتل میرفتند که مزاحم همشیره نشود ولی به همشیرهشان سر میزدند.
رابطه و تعاملات استاد فاطمینیا با رهبری
آیا ایشان با رهبری معظم ارتباط خصوصی یا از قبل آشنایی داشتند؟
حاجآقا و مقام رهبری قبل از انقلاب در قم و جاهای مختلف یکدیگر را میدیدند و حاجآقا میفرمودند: همان زمانی که ما یک طلبهی جزء بودیم و تازه برای طلبگی آمده بودیم، مقام رهبری و اخوی ایشان در قم به عنوان دو طلبهی فاضل مطرح بودند، شاخص بودند. این دو بزرگوار با هم گفتوگوهایی داشتند و بعد این ادامه پیدا کرد. مقام رهبری هم خدا حفظشان کند خیلی به حاجآقا محبت و علاقه داشتند.
یعنی در زمانی که در تهران ساکن شدند آیا دیدارهای خصوصی هم با یکدیگر داشتند؟
حاجآقا خیلی مزاحم وقت ایشان نمیشد، ولی گاهی اوقات دیداری بود. من به یاد دارم که مثلاً گاهی از طرف ایشان میآمدند و با حاجآقا صحبت میکردند یا کتابی با واسطه بین آنها رد و بدل میشد.
با توجه به اینکه هر دو بزرگوار علاقهمند به کتاب بودند و هستند، آیا در این رابطه هم خاطرهای دارید؟
به یاد دارم که یک بار مقام رهبری کتابی برای حاجآقا فرستادند که حاجآقا گفتند من این را نداشتم. خود مقام رهبری خیلی بزرگوار هستند. خود من نزدیک به بیش از یک سال جزء منشیهای ویژهی ایشان بودم در زمانی که ایشان ریاستجمهوری بودند و بعد هم وقتی رهبر شدند، محضر ایشان را درک کردم. ایشان خیلی جاذبهی بالایی دارند. ایشان جزء کسانی است که اگر یک نفر ایشان را ببیند دیگر نمیتواند از ایشان دل بکند، واقعاً خدا انشاءالله حفظشان کند.
یکی از ویژگیها و صفتی که رهبری معظم در پیام تسلیتشان برای مرحوم استاد فاطمینیا بیان فرمودند، واعظ درسآموز است. به نظر شما به چه دلیل رهبر انقلاب بر این ویژگی ایشان تکیه کردند؟
چون سخنرانیهای حاجآقا سخنرانی علمی بود، واقعاً با مطالعه بود. ایشان واقعاً مطالعه میکردند و مباحثی هم که میگفتند، کسانی که پای صحبتهای حاجآقا بودند، نمیخواهم بگویم همه همانقدر استفاده میکردند ولی خیلیها بودند که بار زندگیشان را با صحبتهای حاجآقا بستند، حتی در انتخابهای زندگیشان، در نحوهی سلوکشان هم اینطور بودند. هنوز هم که هنوز است، من که گاهی اوقات دوستان را میبینم، خیلیها هستند که من نمیشناسم.
همین حرم که خدا لطف کرده هفتهای سه ساعت در آنجا محضر مقدس حضرت معصومه(س) میروم، خیلیها از روی شباهت چهره میفهمند که من پسر حاجآقا هستم، من اصلاً آنها را نمیشناسم ولی میگویند که حاجآقا زندگی ما را عوض کرد، من در یک راه دیگری بودم و حاجآقا راهم را عوض کرد. حتی خیلی از روحانیون میگویند که ما با حرفهای حاجآقا روحانی شدیم. یکی از دوستان ما میگفت: برادر من در لرستان است، او با صحبتهای حاجآقا روحانی شد. بعضی میگفتند: پدر ما در یک مسیر دیگری بود، در بین راه که میرفتیم، در رادیو صحبتهای حاجآقا را شنید و کلاً مسیر زندگیاش عوض شد. اینها لطف خدا است.
ماجرای برخورد استاد فاطمینیا با خانم بدحجاب
اگر مرحوم استاد در جایی دختری بیحجاب یا بدحجاب را مشاهده میکردند یا در مکانی مردی لاابالی و بیقید را میدیدند که مثلاً اهل قمار و اینگونه کارها بود، چگونه با آنها رفتار میکردند؟
ما یک بار در خیابان شریعتی و نزدیک میرداماد با حاجآقا میرفتیم، خانمی که ادبیات پوششی او خیلی متفاوت بود، آمد و به حاجآقا ابراز علاقه کرد و عبای حاجآقا را هم بوسید و حاجآقا هم خیلی به ایشان ابراز لطف کرد و با او پدرانه برخورد کرد و خیلی او را تحویل گرفت. من در آن زمان سن کمتری داشتم، ۲۶-۲۷ ساله بودم. به حاجآقا گفتم: حاجآقا، او که آمد، با شأن شما سازگار نبود که در خیابان اینطور با او صحبت کنید. چون آنها ۱۰ دقیقهای با هم صحبت کردند، آن خانم سؤالی داشت و پرسید و حاجآقا جواب داد و مفصل گفتوگو کردند. به حاجآقا گفتم: کنار خیابان که همه دارند میروند، با این وضعیت خوب نیست و در شأن شما نیست. گفت: حسن جان، شأن دیگر چیست؟! یک نفر آمده، یک انسان، یک سؤال دارد، یک چیزی میپرسد، من به او بگویم: برو، تو از ما نیستی؟ تو چه میدانی که او در درگاه خدا چه جایگاهی دارد؟ مگر من خبر دارم که او کیست یا چیست؟ خلاصه کلی به من درس اخلاق دادند که این نگاه را عوض کنم. واقعاً هم نگاهم عوض شد که اصلاً مرزبندی یعنی چه؟ او یک انسان است. بعد حرف حضرت امیرالمؤمنین(ع) که فرمود: «إما شبیهٌ لک فی الخلق» را برای من فرمودند.
ماجرای عرقخوری کتابفروشی در روز تاسوعا
یک بار هم من و خانمم رفته بودیم، یک کتابفروشی که صاحب آن آقایی بود. روز تاسوعا بود، داشتیم از مجلس حاجآقا برمیگشتیم، دیدیم که کتابفروشی باز است و وارد شدیم. پدر من هم این کتابفروش را میشناخت. وارد شدیم و دیدیم که دارد سکسکه میکند. بعد خودش گفت: دیشب من خلاصه دمی به خمره زدم. بعد سری تکان داد و گفت: عجب شبی هم این کار را کردم! با ناراحتی گفت. شرب خمر کرده بود.
بنده خدا مبتلا است، خدا انشاءالله نجاتش دهد. بعد با حالتی از کتابفروشی بیرون آمدیم که حال من هم بد شده بود. شما ببینید روز تاسوعا یک نفر مست و اینجوری. تقریباً من از آن به بعد دیگر خیلی رغبت نکردم به آن کتابفروشی بروم، شاید یکی، دو بار رفتم و دیگر هم نرفتم. این قضیه مربوط به ۲۳-۲۴ سال پیش است. بعد با خانمم به منزل حاجآقا رفتیم. حاجآقا بعد از مراسم به منزل رسیده بود. گفتیم: حاجآقا، رفتیم و فلانی اینطوری بود. چون حاجآقا میدانست که او چکاره است و غیبت هم نمیشد. به ایشان گفتیم و بعد هم گفتیم که او گفت عجب شبی این کار را کردم. حاجآقا گفت: این خیلی مهم است. همین که اهمیت شب تاسوعا را فهمیده خیلی مهم است، خدا انشاءالله از سر تقصیراتش بگذرد. باز نگاه ما یک مقداری عوض شد. همین که او فهمیده و گفت که من چه شبی این کار را کردم و این را با ناراحتی گفته مهم است. خانمم هم گفت که وقتی میگفت خیلی چهرهاش درهم شد، معلوم است که گویی حرمتشکنی کرده است. حاجآقا گفت: این خیلی مهم است، شاید همین انشاءالله او را نجات دهد.
ماجرای گفتوگوی مادر شهید با استاد فاطمینیا
حاجآقا همیشه میگفتند که بنبستی در کار نیست، مگر اینکه... . یک بار به یاد دارم که خانمی خیلی محترم بودند که یکی از فرزندان ایشان شهید شده بود. دو تا از آنها در خانهی تیمی مجاهدین کشته شده بودند. یکی در آنجا بود و یکی هم اعدام شده بود. ما در یکی از شهرستانها بودیم. این خانم با حالتی آمد و گفت: حاجآقا، من اینطوری هستم، این سه پسرم اینطوری از دنیا رفتهاند که دو تا آنطوری و یکی هم اینطوری بوده است و شهید شده است. گفت: من برای آنکه در جبهه بوده و شهید شده همیشه قرآن میخوانم، منتها برای اینها هم میخواهم بخوانم، الان شک دارم که بخوانم. فکر میکنم از کل قضیهی شهادت آن پسرش و از کشته شدن آنها دوتای دیگر نهایتاً دو سال میگذشت. البته از کشته شدن آنها چند ماه میگذشت، شهادت آن یکی هم قبلتر بود. اوایل بحبوحهی منافقین خلق بود. حاجآقا به مادر او گفت: این دو بچهات که منافق بودند، دستشان به خون هم آلوده شده بود؟ گفت: بله حاجآقا، در جایی بمبگذاری کرده بودند و چند نفر در آن بمبگذاری شهید شده بودند. دو مرتبه در جاهایی بمبگذاری کرده بودند. حاجآقا گفت: نه، نخوان. برای همان پسرت که شهید شده بخوان، برای آن دو نفر نمیخواهد بخوانی. آن مادر وقتی داشت سؤال میکرد گریه میکرد، ولی وقتی حاجآقا این را گفت، او گفت: چشم حاجآقا.
یعنی جای امیدی برای آنها نبود؟
حاجآقا گفت برای آنها فایدهای ندارد که بخوانی، نخوان. ولی گفت برای آن شهید بخوان و برای ما هم دعا کن. بعد که او رفت به من گفت: این یعنی ایمان.
حقالناس و دُم عقرب!
یک خاطرهی دیگر الان در ذهنم آمد. ما به پولی که حقالناس است دم عقرب میگوییم، آن هم از اینجا است که شاید من ۶ ساله بودم، خانهی ما در همین خیابان ورزشگاه بود که در میدان شهید حمزهای قم است، در صفائیه است که ورزشگاه تختی است. شما وقتی سر کوچه میایستید، خانهی روبهرویی دقیقاً خانهی ما بود، منتها الان ساختهاند، آن زمان که ما بودیم، یک شکل دیگری بود. دیدم که حاجآقا جلوی آنجا دارد به کتوشلواریها چند تا پوتین و کفش میفروشد. گفتم: بابا، چرا اینها را میفروشی؟ گفت: میخواهم چیزی به دست بیاورم که با آن نان و ماست بخریم. گفتم: سر طاقچه که کلی پول هست. اسکناسهای آن زمان هم ۵ تومانی و ۲ تومانی بود. اسکناس درشت نبود. الان تراول چک کلیتومانی داریم. این مقدار پول بود که آورده بودند که حاجآقا به یکی از مراجع بدهد. حاجآقا گفت: آنها دم عقرب است، اگر دست بزنیم، نیشمان میزند. آنها مثل دم عقرب خطرناک است. مبادا به آنها دست بزنید، آنها امانت است و من باید به فلانی بدهم. این دم عقرب یک ترمینولوژی برای حقالناس برای ما شد. مثلاً فلان کار را که بکنید دم عقرب است و حقالناس است. این خیلی روی من تأثیر گذاشت.
ماجرای آقای چوبکیکار
یکی هم اینکه آقایی بود که چوبکی بود. شما چوبکی را به یاد ندارید که چیست، در زمان ما بود. چیزهایی شبیه به خاکاره بود که با مواد شوینده مخلوط میکردند و با آنها ته دیگ و اینها را میساییدند که سیاهیهایش برود. دست چوبکی هم میلرزید، یک گونی چوبک روی دوشش بود و میگفت: چوبکیه، چوبکیه. صدای او میپیچید. آن زمان شهر اینقدر آلودگی صدا نداشت. آن طرف خیابان که گنجشکی جیکجیک میکرد، صدای او را میشنیدیم. الان در تهران حتی یک گنجشک نیست. باز در قم الحمدلله گنجشک میبینیم. او میگفت: چوبکیه، چوبکیه. پدربزرگم وقتی صدای او را شنید گفت: آقا، بیا. گفت: بله. گفت: این خدمت شما باشد. پولی به او داد. من لای درب بودم و از پشت داشتم میشنیدم. او گفت: حاجآقا، این زکات فطره است، یا همینطوری است؟ بعد از ماه رمضان بود. پدربزرگم گفت: این زکات فطره است. او گفت: من چون کار میکنم، به من نمیرسد. او پیرمردی ۷۰-۸۰ ساله بود که کارش هم چوبکفروشی بود که سنّار سهشاهی درمیآورد. گفت: چون من کار میکنم این به من نمیرسد. پول را نگرفت و رفت. پدربزرگم که درب را بست، دیدم که اشکش جاری شده بود. بعد گفت: حسن جان، انسانیت را دیدی؟ واقعاً اینها خیلی برای من تأثیر داشت.
منظور چوبکی این بود زکات فطره باید به کسی برسد که مستحق آن است، ولی چون من الان کار میکنم مستحق این نیستم.
یک بار هم الاغی بود که روی او بار خربزه و طالبی بود. تابستان هم بود، فصل خربزه و طالبی بود، حوالی ۲ بعدازظهر بود که صاحب الاغ و فروشنده خربزه و طالبی به کوچه آمد و درب خانهی پدربزرگم را زد. پدربزرگم جلوی درب رفت. او با لهجهی ترکی گفت: حاجآقا، اگر این را از من نخری، من باید دور بریزم و میگندد. به یاد دارم که همهی بارش را پدربزرگم خرید. البته خانوادهاش هم عیالوار بود و الحمدلله خورده میشد، ولی میخواهم بگویم که خسّت نداشت. او هم چون پدربزرگ من را میشناخت، به آنجا آمده بود. گفت: اگر نخری، باید دور بریزم. او هم از خربزهفروش همه بارش را خرید.
پس حاجآقا مدتی در قم ساکن بودهاند.
بله، ما چند سال در قم بودیم.
چون فرمودید هنگامی که ازدواج کردند در تهران ساکن شدند.
گفتم که سربازیشان در قم بود و به قم آمدند و ماندند. حاجآقا بعد از ازدواج و تولد من که در آن موقع ۴-۵ ساله بودم به قم میآیند و تا حدود ۷ سالگی من در قم بودیم. ما حدود ۳-۴ سال در قم بودیم.
اجداد پدری و وطن استاد فاطمینیا
جد پدری حاجآقا هم روحانی بودند؟
حاجآقا کلاً خانوادهی اهل علم و شناختهشدهای بودند. یک وقتی کدخدا منطقه میآید که جد پدری حاجآقا جایی را مهر کند و از حالت وقف درآورد که مثلاً ایشان مهر کند که این وقف نیست و آن زمین مال اینها شود. مثل اینکه پدرشان وقف کرده بود و میخواسته از وقف درآورد. او میآید و خلاصه پدرِ پدر حاجآقا میگوید که این کار را نمیکنم. این داستان در آن منطقه یک چیز معروفی بود. میگوید که نه، من مهر نمیکنم. خلاصه او هم تهدید به کشتن میکند. حاجآقا میگفت که پدربزرگم تسبیحی که مهر به آن بود را میدهد و میگوید: خودت مهر کن. میرود بردارد، میبیند که سر آن مهر یک عقرب شده است. بعد هم به پای او میافتند و میگوید: سید، ببخشید. خلاصه اصلاً تیپ خانوادهی حاجآقا اینطوری بود.
پس جد پدری مرحوم استاد روحانی بودند؟
بله. یعنی میخواهم بگویم که کلاً خانوادهی اینمدلی بودند. اهل علم و مرجع بودند، یعنی مهر او آنقدر مهم بوده که میخواسته با آن وقف را باطل کند.
ظاهراً سمت منطقه شبستر ساکن بودند.
سمت شندآباد نزدیک خامنه و شبستر بودند.
بنابراین پدر مرحوم استاد یعنی آیتالله اصفیائی از شندآباد به تبریز آمده بودند و حاجآقا هم در تبریز متولد شدند.
بله، حاجآقا در تبریز متولد شدند. جد پدریام آن زمان رئیس مدرسهی علمیهای در تبریز بوده و برای خودش عنوانی داشته و در کل آذربایجان مطرح بوده است.
پدر شما فرزند ارشد ایشان بودند؟
نه، یک همشیرهشان بزرگتر است و بعد پدر من هستند.
رابطهی حاجآقا با آیتالله بهاءالدینی، آیتالله بهجت و این دسته از بزرگان چگونه بود؟
یه چیزی که دأب خود حاجآقا بود و به بقیه هم توصیه میکرد این بود که میگفت در محضر علما سعی کنید استفاده کنید و خیلی حرف نزنید. حاجآقا خیلی از این بزرگواران استفاده کرد. ببینید حاجآقا هم با آقای بهجت، هم با آقای مصطفوی، هم با آقای الهی، هم با آقای طباطبایی و هم با پسر آقای قاضی خیلی دمخور بود و به یک واسطه شاگرد مرحوم آقای قاضی بود. مثلاً از آقای مصطفوی خیلی استفاده کردند. با آقای بهجت و آقای بهاءالدینی که خیلی سنخیت پیدا کرد. بعضی اصلاً به لحاظ روحی و روانی به نحوی با هم چفت میشوند. خود من آن حالی که سر قبر آقای بهاءالدینی دارم، خیلی برای من لذتبخش است. دو تا قبر در حرم حضرت معصومه(س) هستند که سر آنها خیلی حال خوبی دارم، یکی قبر مرحوم شهید مدنی است. کسی هم نمیشناسد، چون روی دیوار زدهاند و اصلاً کسی نمیداند که آنجا قبر ایشان است. این قبر جاذبهی خیلی زیادی برای من دارد و یکی هم قبر مرحوم آقا شیخ محمدتقی بافقی است که نزدیک آن قبور علما است. اینها در درجهی اول است.
قبر آقای بهاءالدینی را هم فرمودید.
با قبر آقای بهاءالدینی هم خیلی ارتباط دارم ولی این دو تا یک چیز دیگری هستند. بعد از این دو تا طبیعتاً قبر حاجآقا خیلی برای من تأثیرگذار است. البته حاجآقا به لحاظ پدری هم هستند، ولی به لحاظ گرهگشایی هم تا حالا خیلی تأثیرگذار بوده است. الحمدلله لطف پدری حاجآقا هنوز از ما برداشته نشده است.
ماجرای بیماری و فوت و تدفین استاد در حرم حضرت معصومه
حاجآقا وصیت کرده بودند که در حرم حضرت معصومه دفن شوند؟
گفته بودند علاقهمند هستم. گفته بودند اگر میشود آنجا دفن بشوم. ما گفتیم: حاجآقا، تکلیف ما لا یطاق نکنید. گفت: شما فقط به مقام رهبری بگویید و کاری نداشته باشید. ما هم عین عبارت حاجآقا را به مقام معظم رهبری گفتیم و ایشان هم لطف کردند.
بیماری حاجآقا چه بود و از چه زمانی شروع شد؟
حاجآقا تقریباً آدم سالمی بود. تقریباً که میگویم چون گاهی اوقات آدم بیمار میشود ولی نه قند خون داشت و نه مشکل خاصی داشت. یعنی حاجآقا هیچ دارویی نمیخورد. ماشاءالله جسم سالم و سرحالی داشت و قوّت بدنی خوبی داشت، خدا رحمتشان کند. روزی به من تماس گرفت و گفت: من در ادرارم خون دیدم. حاجآقا خیلی دوست نداشت نزد پزشک برود. گفتم: حاجآقا، حتماً با دکتر مشورت کن. گفت: حالا چیزی نیست، راضی نیستم تو هم به کسی بگویی. من هم گفتم: چشم. ولی کاش نمیگفتم، البته بالأخره فرقی نمیکند، اجل است، اگر من چشم نمیگفتم شاید فقط عقوق والدینی بر من میماند. من هم به کسی نگفتم. من یک دکتری را دیدم و به او گفتم: پدر من اینطوری گفته است. دکتر گفت: ۹۰ درصد سرطان مثانه است، پیگیری کنید. با حاجآقا تماس گرفتم که بگویم این مسئله را پیگیری کنید. مادرم گفت: حاجآقا برای سونوگرافی رفته است. گفتم: چرا؟ گفت: برای مثانه رفته سونوگرافی کند، چون خیلی در فشار قرار گرفته بود، ظاهراً تکرر ادرار و مراجعه به دستشویی زیاد شده بود و مجبور شده بود نزد دکتر برود.
شب که آمدند، من تماس گرفتم و گفتم: حاجآقا، رفتید؟ گفت: بله، رفتیم و قرار است جوابش بیاید. گفتم: ظاهراً گفتهاند که این چیز حادی باشد. گفت: حالا هر چه خدا صلاح بداند. بعد آمد که بله، سرطان مثانه در استیج بالا است. بعد من به حاجآقا گفتم که: حاجآقا، اگر میخواهید تومور مثانه خوب شود، کلاً پروتئین حیوانی را حذف کنید. گفتم که حالا شما در روحیهای نیستید که در این سن بخواهید خامگیاهخواری کنید، ولی گیاهخواری کنید، لبنیات، شیر، مast، تخممرغ، پروتئین حیوانی، گوشت، مرغ، ماهی، بوقلمون و هیچی مصرف نکنید. حاجآقا خیلی علاقهای به گوشت نداشت. گفت: باشد. مادرم برای او خوراک سبزیجات و میوه و این چیزها درست میکردند. یک آقای دکتری بود که دکتر شیمیدرمانی حاجآقا بود، به حاجآقا گفته بود: این شیمیدرمانی به اندازهی چند ماه روی شما تأثیر گذاشته است. خیلی خوب به شیمیدرمانی جواب دادهاید.
این بیماری از چه سالی شروع شده بود؟
دقیقاً در خاطر ندارم ولی ۴-۵ سالی تا فوتشان طول کشید.
دکتر گفته بود: حاجآقا، اگر میخواهید بهتر پاسخ بگیرید، به کلی پروتئین حیوانی را حذف کنید. حاجآقا گفته بودند که پسرم تقریباً ۱.۵ ماه پیش به من گفته و من دیگر نمیخورم. گفته بود: پس برای همین است که اینقدر خوب جواب داده است. ولی از آنجایی که معروف است بیماران سرطانی باید قوی شوند، دوباره حاجآقا را به خوردن مرغ و گوشت و کباب بستند.
در ایام بیماری تا زمان منتهی به فوتشان برای سخنرانی به مجالس میرفتند؟
تقریباً ۵-۶ ماه به فوتشان مانده بود که حالشان خیلی بد شد و بیشتر بستری بودند. تا قبل از آن میرفتند، یکی، دو تا سخنرانی خیلی جزئی و یا یکی، دو تا ضبط خیلی جزئی میرفتند ولی دیگر توان نداشتند.
جلسات شرح صحیفهی سجادیهی (ع) ایشان نیمهکاره ماند؟
بله، نیمهکاره ماند.
ظاهراً بعد از فوت مرحوم استاد، رهبر معظم بر پیکر ایشان نماز اقامه کردند.
بله، همهی اینها لطف خدا است. واقعاً لطف خدا است، یعنی خدا بخواهد یک نفر را بلند کند، بلند و بزرگ میکند. خب بعضی از افراد بیلطفی میکردند و فکر میکردند که حاجآقا جزء دراویش و صوفیه است. توسط یکی، دو تا از طلبهها به من پیغام دادند که: چرا حاجآقا باید در حرم دفن شود؟ شأن حرم اجل از این است که یک صوفی در آنجا دفن شود. من گفتم: به آنها بگویید که شما اگر بخواهید در بیابان یک هویج چال کنید باید مجوز داشته باشید. هنوز جواز فوت حاجآقا صادر نشده در حرم دفن میشوند. یک نفر دیگری دارد کار را میگرداند، شما جوش نخورید. بله، آقا، همه چیز دست خدا است. این یک امر واقعی است، تعارف نیست. همه چیز دست خدا است.
شما رمز محبوبیت ایشان در میان مردم را در چه میدانید؟
خدا میگوید اگر کسی با من باشد، محبتش را در دل مردم میاندازم. در سورهی حضرت مریم(س) هست که میگوید: رابطهات را با من خوب کن «سَیَجْعَلُ لَهُمُ الرَّحْمنُ وُدًّا» (مریم: ۹۶) محبتت را در دل مردم میاندازم.
آیا درب منزل حاجآقا به روی مردم به ویژه انسانهای گرفتار باز بود؟
حاجآقا در حد توانش دریغ نمیکرد. یعنی جایی که حتی از آبرویش مایه بگذارد و برای کسی پولی بگیرد، این کار را میکرد، چون خودش که درآمد و پولی نداشت.
ماجرای عدم تمایل استاد فاطمینیا برای خواندن عقد
آیا ایشان عقد ازدواج زیاد میخواندند؟
حاجآقا عقد زیاد میخواندند ولی یک اتفاقی افتاد که دیگر عقد نخواندند. یک بار حاجآقا عقد یک نفر را خواند، پس از عقد وقتی به طبقه بالا آمد خیلی بههمریخته بود. وقتی وارد شد، صورتش سرخ و برافروخته بود و گفت: عقد یک دختر طفل معصوم را برای یک حیوان خواندم. با همین عبارت گفت. خیلی خیلی ناراحت بود. بعد گفت: دیگر برای من عقد نیاورید، من دیگر عقد نمیخوانم.
مگر داماد چگونه بود؟
نمیدانم چطور بود، حاجآقا گفت: حیوان. ۲ یا ۲.۵ ماه بعد صدای پدر عروس در پیغامگیر خانهی حاجآقا بود که گفته بود: حاجآقا، شما را به جدّتان ما را از دست این حیوان نجات دهید. عبارتش اینطوری بود.
عجب. حاجآقا قبل از عقد صحبتی با پدر عروس داشتند؟
من به حاجآقا گفتم چرا چیزی نگفتید؟ گفت: من چه بگویم؟ وقتی میوه و شیرینی خریدهاند و همه کاری کردهاند و به اینجا آمدهاند، من چه بگویم؟ بعد هم نمیتوان ثابت کرد که او بد یا خوب است. بعدهم من اگر حرفی بزنم میگویند که او دو بههمزنی کرد و رابطهی دو تا معشوق و مرغ عشق را از بین برد. هزار تا از این حرفها میزنند و پذیرش هم ندارند. خلاصه حاجآقا گفتند اگر بگوییم چند تا فحش میدهند و میروند. قبول هم نمیکنند.
توصیههای مهم اخلاقی استاد فاطمینیا
به نظر شما مهمترین توصیهی اخلاقی حاجآقا چه بود؟
بردباری، رفتار خوب با همسر و بچهها، حلم. مرتباً این حدیث را از حضرت امیر(ع) میخواندند که: اگر حلیم و بردبار نیستید، خودتان را به حلیم و بردبار بودن بزنید.
خود ایشان ظاهراً برای همسرداری خاطرهای از پدرشان نقل میکردند که هنگامی که ازدواج کردند، مرحوم پدرشان روایتی و عباراتی راجع به همسرداری از یکی از معصومین با خطی خوش نوشته بودند و آن را در قابی گذاشته و به مرحوم استاد داده بودند. داستان را توضیح دهید که چه بود؟
بله، عبارت این بود: از کسی که جز خدا پناهی ندارد برحذر باش و بترس، مثل اینکه این عبارت از اباعبدالله(ع) است. به پدرم گفته بود که: زن جزء همین دسته است که جز خدا پناهی ندارد. فکر میکنم این را توصیه کرده بودند. قاب نبوده است، من اینطوری به یاد ندارم. من اینطوری شنیده بودم که توصیه کرده بودند. چنانکه وقتی من میخواستم سال ۶۴ معلم شوم، روز اولی که میخواستم بروم، شب قبل حاجآقا به من گفت: حسن، تو فردا میخواهی به مدرسه بروی و معلمی را شروع کنی؟ گفتم: بله. من خرداد دیپلم گرفتم و مهر هم معلم شدم. این وضع آموزشوپرورش فشل ما است که یک آدمی خرداد دیپلم گرفته و دهان خودش بوی شیر میدهد و معلم مدرسهی راهنمایی شود. ما کانادا که بودیم، اگر شما میخواستید در مدرسهی راهنمایی درس بدهید، باید دو تا لیسانس در دو موضوع مختلف میداشتید، بعد از آن سه سال به کالج معلمی میرفتید و بعد معلم میشدید. اگر میخواستید ابتدایی درس دهید، باید یک لیسانس میداشتید، سه سال به کالج معلمی میرفتید و بعد درس میدادید. من خرداد دیپلم گرفتم، مهر رفتم درس دادم.
ایشان شب قبل به من گفت: میخواهی فردا صبح بروی درس بدهی؟ گفتم: بله. گفت: همهی این بچهها برادران تو هستند، مبادا تندی و بداخلاقی کنی، مبادا از کوره در بروی و یا خدایی ناکرده کسی را بزنی و به کسی اهانت کنی. توصیهی بعدی ایشان هم این بود که: فکر کن کلاست در یک بیابان است و دور این کلاس هم پر از گرگ و شیر و ببر و پلنگ است. اگر یک بچهای اذیت کند، جرأت میکنی او را از کلاس به بیرون بیاندازی؟ هر کاری هم بکند او را نگه میداری، چون اگر به آنجا برود گرگها او را میخورند. گفت: هیچکسی را از کلاست بیرون نکن.
مرحوم استاد ظاهراً عکسی دارند که در مهدکودکی بوده است. داستان آن عکس چه بود؟
حاجآقا از جایی رد میشدند. آن عکاسی که عکس گرفته بود، اینطوری نوشته بود که: من از حاجآقا خوشم آمد و خواستم از ایشان عکس بیاندازم، کنار دیوار یک مدرسهای بود، حاجآقا گفته بودند: من اینجا میایستم و از من عکس بیانداز. کنار آن نقاشی ایستاد و عکس انداخت.
ظاهراً تعمدی هم در گرفتن این عکس داشتند.
حالا دیگر خود مرحوم ابوی تشخیص دادند.
زندگی و تحصیلات حجتالاسلام سیدحسن فاطمینیا، فرزند استاد فاطمینیا
حاجآقا مقداری به زندگی خود حضرتعالی بپردازیم، فرمودید که سال ۴۵ در تهران متولد شدید.
من که به درد نمیخورم، باید بمیرم تا مهم شوم، آدمهای زنده که مهم نیستند.
زنده باشید. تحصیلات شما چه بود؟
یکی از الطاف خدا به ما این بود که در تهران به مدرسهی خوبی رفتیم.
من به مدرسهی علوی رفتم و الحمدلله بانی مدرسه، مرحوم علامه کرباسچیان، مدیر اول آنجا، مرحوم آقای روزبه، مدیر خودمان حاجآقای رحیمیان، حاجآقای خواجهپیری، حاجآقای دکتر خسروی، حاجآقای تنها و اینها مدیران ما بودند. انشاءالله کسانی از آنها که از دنیا رفتهاند، خدا روحشان را شاد کند و کسانی که هستند، به آنها توان بیشتر بدهد.
مدرسه در شکلگیری اخلاق و رفتار من خیلی مؤثر بود. ما در مدرسه خیلی چیزها به لحاظ منش رفتاری یاد گرفتیم. من حتی بعد از فارغالتحصیلی به مدرسهی نیکان میرفتم و مدتی هم در آنجا درس دادم. آنجا هم از مدیر مدرسه، حاجآقای دوایی و حاجآقای نیکخواه خیلی چیزها یاد گرفتم. مدرسه خیلی در همه چیز مؤثر بود. من خیلی بچهی درسخوانی نبودم، نه اینکه درسخوان نبودم، درس را به صورت کامل میفهمیدم ولی حوصلهی اینکه ۲۰ بگیرم نداشتم. خیلی اوقات بارم را میشمردم و وقتی میدیدم ۱۲ شد، دیگر رها میکردم. یک مدل اینطوری داشتم. هنوز هم همینطوری هستم، یعنی وقتی میبینم که کار از کار گذشت و پاس شد دیگر خیلی برایم مهم نیست. ولی به لحاظ تربیتی الحمدلله مدرسه من را قبول داشت. یعنی به مادرم گفته بودند که: ما خیلی اوقات میخواهیم به او گوشمالی بدهیم و یا تصمیم بگیریم به نحوی اخراج موقتش کنیم - چون درسم این مدلی بود - ولی همینکه وارد مدرسه میشود میبینیم که نمیتوانیم هیچ کاری کنیم. همانطور که گفتم تو دل برو بودم.
معلمین ما خیلی روی ما تأثیر گذاشتند. یک استاد عزیزی به نام آقای اویسی داشتیم، آقای کاظمی، پسر آقای کرباسچیان، حاج حسین کرباسچیان، معلمهای دیگر هم بودند که اگر بخواهم نام ببرم زیاد هستند. اینها در شکلگیری شخصیتی من خیلی تأثیر داشتند. یک آقای محمدیدوست بود - خدا رحمتش کند - معلم ما بود، البته در کلاس اول معلم مستقیم ما نبود ولی جزء معلمین کلاس اول بود، من یک علاقهی خوبی به ایشان داشتم و ایشان هم به من علاقه داشت. حتی ایشان از منشیهای ویژهی مقام رهبری بودند. معمولاً معلمهایمان به نوبه دستگیر میشدند و آزاد میشدند، چون اکثر آنها انقلابی بودند. ایشان هم از افرادی بود که وقتی هم از دنیا رفتند، مقام رهبری یک پیامی هم برای ایشان دادند. اگر در اینترنت آقای محمدیدوست را سرچ کنید، میآورد. ایشان هم در رفتار و اخلاق من خیلی تأثیر داشت. بعداً هم در ریاستجمهوری آقا و در رهبری ایشان با هم همکار بودیم. بعد ایشان یک مدرسهای با عنوان شهدای مؤتلفه تأسیس کردند، من در آنجا خدمت ایشان میرفتم، هم چند صباحی معلمی کردم و هم در چند تا از مدرسهها برای بچهها آزمون ورودی میگرفتیم که برای کلاس اول بیایند.
رشتهی اولی که من رفتم یکی از شاخههای عمران بود. سال سوم بودم که رها کردم و به سربازی رفتم. در روحیهی آن جلسات یکشنبهها بودیم و دیدم که نمیتوانم به دانشگاه بروم، به سربازی رفتم که راهی جبهه شوم. کمی گذشت و قطعنامه پذیرفته شد و نشد به جبهه هم بروم و فقط یک سربازی رفتم. کلاً من چون ناراحتی قلبی دارم، معاف از رزم و اینها بودم و میگفتند که تو نمیتوانی به جبهه بروی. خیلی علاقه داشتم بروم. حتی سوار اتوبوس شدیم که یک گروهی را برای عملیات مرصاد ببرند. من سوار اتوبوس شدم و فرماندهمان من را از اتوبوس پیاده کرد که: تو کجا میروی؟ بههرحال توفیق نداشتم و یکی از چیزهایی که خودم را سرزنش میکنم همین است که موفق نشدم به جبهه بروم.
ماجرای سفر به کانادا
خلاصه انصراف دادم و به سربازی رفتم و بعد هم به رشتهی ادبیات رفتم. در واقع ازدواج کردم و با خانمم به رشتهی ادبیات رفتیم. بعد از آن یک سفری پیش آمد و ما به کانادا رفتیم که آن هم در واقع خودمان سفر را پیش آوردیم، برای کانادا مهاجرت گرفتم. به کانادا رفتیم. خانمم در آنجا ادبیات انگلیسی خواند، من هم هنر خواند. چون بنای من بر این بود که مدت زیادی در آنجا بمانم، آنجا هم باز در یک مدرسهی اسلامیک اسکولشان معلمی میکردم.
چه سالی با خانواده به کانادا رفتید؟
ما دقیقاً روز حملهی ۱۱ سپتامبر در راه مسافرت بودیم، یعنی دو ساعت مانده به کانادا در تورنتو بودیم که این حمله اتفاق افتاد و به آمستردام برگشتیم. من به خانمم گفتم: ببین مهاجرتهای بزرگ با یک اتفاقهای بزرگ هم همراه میشود. برای خودمان پرتقال هم پوست کندیم. من تقریباً نزدیک به ۷ سال در کانادا بودم. نقشهام این بود که برای مدت طولانی در آنجا بمانم. رشتهی هنرم را با جامعهشناسی آنر کردم که در واقع دو تا لیسانس شود که بتوانم در مدارسشان درس بدهم. جالب این است که من تمام سوابق تدریسم در ایران را هم که بردم گفتند: تو باز هم باید سه سال به کالج معلمی بروی. منتها در این میان خدا به ما یک دختر داد، الحمدلله قدم بر دیدهی ما گذاشت، من دیدم که اگر بخواهم در کانادا بمانم، معلوم نیست سرانجام دخترم چه شود. حالا مثلاً ما بتوانیم در آنجا دندان روی جگر بگذاریم و او را تربیت کنیم، بچههای او چه میشود؟ یک چیزی هم که بود این بود که پذیرش انسان نسبت به چیزهای بیخودی بالا میرود. بالأخره این هم یک انسان است. ولی واقعاً ما باید از بعضی چیزها فاصله بگیریم. نمیخواهم افرادی را قضاوت کنم ولی من دوست نداشتم همکلاس مثلاً دبیرستان دختر من یک همجنسباز باشد، وقتی شما در آنجا باشید قبح همجنسبازی ریخته میشد، قبح شرابخواری ریخته میشد، قبح قمارخانه ریخته میشد. بالأخره اینجا هم مشتری خودش را دارد. در حالی که اینها واقعاً قبیح است. ما برای اینکه این اتفاق نیفتد، قبل از اینکه او ۲ ساله شود به ایران برگشتیم. من تقریباً نزدیک به ۷ سال در آنجا بودم، چون ابتدا که رفتیم او به دنیا نیامده بود.
زمانی که فرمودید مربوط به سال ۸۱ بود؟
دقیقاً سال ۸۰ بود، چون ما سال ۷۹ بلیطهایمان را خریدیم و ۸۰ رفتیم. ما تقریباً اوایل ۸۷ و یا اسفند ۸۶ برگشتیم.
دخترتان چند ساله بود که به ایران بازگشتید؟
هنوز ۲ ساله نبود که ما برگشتیم. بخشی از دانشگاه من در طفولیت ایشان بود. در آنجا به عنوان کار کارآموزی و کار حرفهای هنردرمانی را انتخاب کردم که یک مقداری هم روی هنردرمانی کار کردم و بعد که به ایران آمدیم، یک مدتی کار هنردرمانی هم در قم در مؤسسهی روانشناسی پروایی انجام میدادم. منتها از آنجا که بیرون آمدم نامش را هنردرمانی نگذاشتم ولی واقعاً در کار هنری من، درمان هم بود. آن زمان ارشد فقه و حقوق میخواندم. وقتی ارشد فقه و حقوق را تمام کردم به رشتهی روانشناسی رفتم. گفتم به اینجا برویم که حداقل نظام روانشناسی بگیریم و این هنردرمانی را به یک جای رسمی برسانم. لیسانس و کارشناسی را گرفتم، برای فوق به فوت مرحوم حاجآقا خورد و ماند. سال گذشته میخواستم برای فوقلیسانس بروم، مادرم گفت: میخواهی در دانشگاه شرکت کنی؟ گفتم: بله. گفت: چه رشتهای؟ گفتم: فوقلیسانس روانشناسی. گفت: من فکر کردم میخواهی برای دکتری بروی، من دوست داشتم تو برای دکتری بروی. گفتم: دوست دارید برای دکتری بروم؟ برای دکتری میروم، آن را یعنی فوق روانشناسی بعداً میخوانم. با ارشد فقه و حقوقم برای دکتری شرکت کردم و الان دارم دکتری تاریخ تشیع میخوانم.
چه زمانی به سمت طلبگی و روحانیت رفتید؟
از سال ۶۴ که از دبیرستان فارغالتحصیل شدم و وارد دانشگاه شدم، به خاطر آموزشهایی که در مدرسه داشتیم، مثلاً ما صرف میر و اینها را در مدرسه خوانده بودیم، مکالمهی عربی را در مدرسه کار میکردیم. من همان زمان به مدرسهی آقای مجتهدی تهرانی - خدا رحمتش کند - رفتم، حاجآقا هم در آنجا درس اخلاق داشتند. من هم رفتم و خلاصه طلبگی را در آنجا شروع کردم. منتها چون من از آموزش عالی معافیت داشتم، آنجا من را طلبهی رسمی حساب نکردند. خلاصه آنجا بودم و از سال ۶۴ طلبگی را شروع کردم، به دانشگاه هم میرفتم، تا اینکه به کانادا رفتیم و باز در آنجا هم یکسری CD دروس حوزوی را بردم که دور نباشم. حاجآقا در این اواخر گفتند: من دلم میخواهد که تو لباس بپوشی. گفتم: حاجآقا، من ۴۰-۵۰ سال است که بیلباس هستم و الان لباس بپوشم؟ آن زمان ریشم هم نصفه بود، عکسم در اینترنت هم هست. حاجآقا گفت: نه، سختیاش یک ماه است. من هم تا قبل از اینکه لباس بپوشم، ابتدا ریشم را گذاشتم که پر شد. برای لباس هم یک لباس معمولی پوشیدم. بعد وقتی ملبس شدم کسی تعجب نکرد و فکر میکردند که من از اول روحانی بودهام. من حتی یک روز هم مشکلی نداشتم و اصلاً کسی تعجب نکرد.
در چه سالی ملبس شدید؟
من قبل از فوت حاجآقا ملبس شدم، حاجآقا سال ۱۴۰۱ فوت شدند، من سال ۱۴۰۰ ملبس شدم.
فرزندان استاد فاطمینیا
برادران شما در کجا مشغول هستند؟ یکی از برادران هم ظاهراً روحانی هستند؟
بله، حاج حسین آقا هم دروس حوزوی را خیلی از من جلوتر و بیشتر خوانده است. جلوتر نه به این معنا که زودتر از من شروع کرده است، یعنی پیشتر رفته است، من در دورهای که کانادا بودم، ایشان به صورت جدی ممحض روی اصول بود. دکترای ایشان هم دکترای فقه و مبانی حقوق است. بالأخره آنجا هم باید یک بخشهایی از کفایه را بخواند. خودش با حاجآقا خیلی فرصت داشت و رفع اشکال میکرد. من چون به لحاظ مکانی از حاجآقا دور بودم، خب یک زمانی کانادا بودم و نبودم، یک دورهای هم که در قم بودم، یک دورهای هم که در تهران بودیم، خانهی ما جدا بود و همخانه نبودیم. خلاصه حسین آقا بیشتر نزد حاجآقا بودند. بار علمی ایشان خیلی خیلی بیشتر از من است، بار آدمیتش هم بیشتر از من است، همه چیز او بیشتر از من است.
ایشان بعد از شما هستند؟
بله، نزدیک به ۴ سال با هم اختلاف داریم.
مقداری از اخوان دیگر هم برای ما بفرمایید.
آنها آدمهای خوبی هستند ولی در فاز روحانیت نیستند.
در کجا مشغول هستند؟
یکی که خیلی کار خاصی ندارد و بیشتر در خانه است و کارهای مطالعاتی و پژوهشی میکند. یکی دیگر هم سعی میکند کار آزاد کند اگر موفق شود.
همشیرهها هم درس طلبگی خواندند؟
نه، نخواندند. یکی از همشیرهها الان دکترای حقوق دارد و دانشجوی دکترای حقوق است و در بخش حقوقی شرکت نفت مشغول است، یکی دیگر هم خانهدار است.
ازدواج پسر استاد فاطمینیا با دختر شهید بهشتی
حضرتعالی در چه سالی ازدواج کردید؟ ظاهراً با بیت شهید آیتالله بهشتی وصلت نمودید؟
بله، در حدود سال ۷۱ با دختر کوچک شهید آیتالله بهشتی ازدواج کردم.
آیا مابین خانوادهی پدرتان و خانوادهی شهید بهشتی ارتباطی بود که باعث این وصلت شود؟
نه، ما هیچ آشنایی خانوادگی نداشتیم.
پس چطور این وصلت انجام شد؟
یک واسطهای بود، خانمی بود که با مادرم دوست بود و به مادرم گفتند که: ایشان برای پسر شما مناسب است. مادر هم با دوستش رفتند منزل شهید بهشتی و دیدند که مناسب است و ازدواج کردیم.
پس ازدواج شما سالها بعد از شهادت شهید بهشتی بود.
بله.
ویژگیها و فرزندان شهید بهشتی
آیا خانواده شهید آیتالله بهشتی از ویژگیهای ایشان مطلبی برای شما گفتهاند؟
مرحوم مادرخانمم خیلی از ایشان برایم میگفت. قبل از اینکه ایشان هم بگویند، ما خودمان آقای بهشتی را به عنوان یک آدمحسابی میشناختیم، یعنی کسی که به معنای واقعی انسان بود. مادرخانمم میگفت که: من یک بار صدای بلند آقای بهشتی را در خانه نشنیدم، فقط یک بار ایشان داد زد و آن هم زمانی بود که ساواک آمده بود که ایشان را ببرد و گفته بود: صبر کنید تا من بیایم. بعد گفت که: اینها خواستند وارد اندرونی شوند، آقای بهشتی یک دادی بر سرشان زد که: مگر نگفتم صبر کنید تا من بیایم؟ فرد ساواکی هم دو متر به عقب پرید و رفت. ولی غیر از آن دیگر هیچ دادی از آقای بهشتی نشنیدم.
شهید بهشتی با مرحوم پدرتان هم مرتبط بودند؟
نه، شاید قبلاً یک بار یکدیگر را دیده بودند ولی ارتباط آنچنانی نداشتند. همان یک باری که حاجآقا دید، من هم آقای بهشتی را همان یک بار دیدم.
همسر شما چند ساله بودند که پدرشان به شهادت رسیدند؟
حدود ۷ سال.
پس خیلی ایشان را درک نکردند و احتمالاً موارد کمی از ایشان به یاد دارند.
یکسری چیزها را به خوبی به یاد دارد ولی یکسری چیزها را به یاد ندارد. مثلاً یکی از خاطراتی که به یاد دارد این است که میگوید من بیدار میماندم و پدرم ساعت ۱۰-۱۱ شب به خانه میرسید و با آن همه مشغلهی کار دست من را در دست میگرفت و الف و ب را مینوشتیم. میگفت الف و ب را پدرم به من یاد داد. چون در اوایل انقلاب هم بود و مدارس تق و لق بود.
شهید بهشتی چند فرزند داشتند؟
۴ تا، دو تا پسر و دو تا دختر، خانم من بچهی آخر بود.
باجناق شما مرحوم آقای شیخ جواد اژهای بودند.
بله، مرحوم دکتر اژهای بودند. فاصلهی سنی بچهی بزرگ آقای بهشتی با بچهی کوچک خیلی بود. آقای اژهای که در واقع باجناق من بود از مرحوم پدرم دو سال کوچکتر بود.
آقای بهشتی یک قالیچهای داده بود که برای خانم من و یکی هم برای دختر بزرگشان بافته بودند. وقتی این قالیچهها بافته میشود، خانم من ۲ ساله بوده، ۵ سال قبل از شهادت آقای بهشتی بوده است. فرش هم از این فرشهای جانمازی است و الان در خانهی ما است که من روی آن نماز میخوانم. فرش نخ ابریشم و اینها هم نیست، یک فرش معمولی جانمازی است. گفت که دیدم این را لای تنباکو پیچید و گفت: خانم، من در پاتختی دخترم محبوبه نیستم، این را از طرف من به او هدیه دهید. یک ساعتی هم داده بود و گفته بود که: داماد من یک سید است، این را به دامادم بدهید.
پس شهید بهشتی اعلام کرده بودند که داماد آخرشان سید است.
بله، گفته بود که دامادم یک سید است، این را به او بدهید. ما خدمت مقام معظم رهبری رفته بودیم که عقد ما را خواندند. از خواستگاری ما که رفتیم تا عقدمان نزدیک به ۱۰-۱۲ روز شد. به آنجا رفتیم و مقام رهبری عقدمان را خواندند. فردای آن روز یک آقایی بود که یکی از دوستان قدیم آقای بهشتی بود و از دوستان مرحوم حاجآقا هم بود، به مرحوم پدرم تماس گرفت و به ایشان گفت: حاجآقا، من دیشب یک خوابی دیدهام. حقیقت این است که من دیشب دخترم را دعوا کردم، یک دختر ۸-۹ ساله داشت، گفت که او را دعوا کردم و خوابیدم و خواب آقای بهشتی را دیدم. به من گفت: چرا دخترت را دعوا کردی؟ الان آقای فاطمینیا آنقدر مهربان است که من دخترم را به پسرش دادهام. او هم بیدار شده بود و تماس گرفته بود و میگفت: حاجآقا، من چنین خوابی دیدم، تعبیرش چیست؟ حاجآقا گفت: تعبیرش این است که اولاً دخترت را دعوا نکن، دوم اینکه ما دیروز این دو را برای هم عقد کردیم.
شخصیت همسر شهید بهشتی
همسر شهید آیتالله بهشتی تا چه سالی در قید حیات بودند؟
تا سال ۷۸.
ایشان با شهید بهشتی نسبتی داشتند؟
بله.
چه نسبتی داشتند؟
دخترخالهی آقای بهشتی بودند.
همسر شهید بهشتی چه ویژگیهایی داشتند؟ شما که ایشان را درک کردید چه ویژگی خاصی را در ایشان میدیدید؟
خیلی بزرگوار بودند. پدر من برای ایشان خیلی احترام قائل بود. یک خانم مدیر با جنم و کسی که زندگی آقای بهشتی را میگرداند، خیلی بزرگوار بود.
حاجآقا در کانادا که بودید با مسلمانان و شیعیان آنجا اعم از مسلمانان و شیعیان کانادایی و غیرکانادایی هم ارتباط داشتید؟
بله. ما با کابارهایهای آنها که مرتبط نبودیم.
آخر بعضی فقط در فضای دانشجویان هستند و کاری با بقیه ندارند.
من به رشتهی هنر دانشگاه هم که رفتم به نیت طلبگی رفتم. یک روز حاجآقا به من گفت: تو چرا میروی نقاشی درس میدهی؟ گفتم: حاجآقا، آن کسانی که پای منبر شما نمیآیند، پای منبر من میآیند. خیلیها با ادبیات منبری آشنا نیستند، به کلاس من میآمدند، کلاسهای من هم طوری بود که دائماً حرف خدا و پیامبر(ص) بود.
ماجرای تدریس در اسلامیک اسکول
در کانادا یک اسلامیک اسکول بود که بچههای آنجا انگلیسی بلد بودند و باید به انگلیسی به آنها درس میدادیم، فارسی بلد نبودند. بعد مادرهایشان و یکی، دو نفر از پدرهایشان هم بودند که خیلی اقتصاد مقاومتی را رعایت میکردند، حداقل پوشش را داشتند و به آنجا میآمدند و منتظر بودند. هیچ حجابی نداشتند و آستینهایشان کوتاه بود ولی بچههایشان را برای کلاس قرآن میآوردند. یعنی بالأخره یک ارتباطی با قرآن داشتند ولی پوشششان آنطوری بود. آدم آنجا چیزهای عجیبوغریب زیادی میدید.
ماجرای سیدیفروش
یک CDفروشی بود که همه مدل CD میفروخت، بیشتر CDهایش موسیقی بود و فیلم کمی داشت. ولی در تاسوعا مغازهاش را سیاهپوش میکرد و خرج میداد. داخل مغازهاش بساط پختوپز بود و جلوی مغازه هم ظرفهای یکبار مصرف بود و خرج میداد. جلوی مغازهاش یک صفی از ایرانیها میایستادند، مثلاً کسی با لباس رکابی و سر باز و با لباس مستهجن آمده بود ولی میخواست نذری حضرت عباس(ع) بگیرد و برود. به خاطر علاقه به حضرت عباس(ع) آمده بود که این کار را بکند. آدم واقعاً میماند.
همین آقای علامه کرباسچیان که گفتم خیلی در من تأثیر گذاشته بودند، یک روایتی میخواندند که: روز قیامت قبل از اینکه یقهی جاهل را بگیرند که چرا یاد نگرفتی، یقهی عالم را میچسبند که چرا یاد ندادی؟ ما چقدر در جامعهمان یاد دادیم؟ آیا اینکه من در تلویزیون چند کلمه حرف بزنم، صرف یاد دادن است؟ حضرت رضا(ع) میگویند: «رحم الله عبداً أحیاء أمرنا». بعد میگوید: چطور امر شما را احیاء کنیم؟ میفرمایند: یاد بگیر و یاد بده. بعد حضرت ادامه میدهند و میگویند: اگر محاسن علوم ما را بدانند «لاتبعونا»؛ از ما تبعیت میکنند. چرا در جامعه تبعیت نکردند؟ چند سال از انقلاب میگذرد و این همه روحانی در تلویزیون دارند حرف میزنند، خطبههای نماز جمعه هست، منبر هست، ولی چرا باید تأثیرش اینطوری باشد؟
خلاصه ما به آنجا رفتیم و دیدیم که اینها خیلی ولنگار هستند، به مسئول آنجا گفتم که: یک کلاس هم برای اینها بگذار که من بیایم و حرف بزنم. اینکه نشد، آنها بالأخره علاقه به قرآن دارند که بچههایشان را آوردهاند. این حداقل علاقه را بگیریم و یک چیزی به آنها بچسبانیم. گفت: پس من بگویم که اینها لباسهایشان را مرتب کنند و کلاس قرآن بگذاریم.
اهل کشور کانادا بودند یا از کشورهای دیگر هم بودند؟
این کسانی که بودند ایرانی بودند، چند نفر افغان هم در بین آنها بودند، منتها چون بچههایشان در آنجا بزرگ شده بودند، فارسی بلد نبودند. گفتم که: نه میخواهم کلاس قرآن بگذارم و نه با پوشش اینها کاری داشته باشید، اینها میروند. گفت: پس کلاس چه بگذاریم؟ گفتم: کلاس شرح مثنوی. خلاصه یک کلاس شرح مثنوی برای اینها گذاشتیم. مثنوی هم تماماً حدیث و آیه است. خود مولوی هم میگوید: «تو به تاریکی علی(ع) را دیدهای / زین سبب غیری بر او بگزیدهای». خیلی آدم حسابی بوده است. بعضی میگویند که: مولوی سنّی بوده است، اما من نمیتوانم قبول کنم. کسی که بگوید: «تو به تاریکی علی(ع) را دیدهای / زین سبب غیری بر او بگزیدهای» سنّی میشود؟ و یا در خطبهاش وقتی ابتدای مثنوی آورده است، انتهای آن میگوید: «و صلی الله علی سیدنا محمد و علی عترة الطیبین الطاهرین»، حتی صحبهای هم نمیگوید. حالا برای تقیه مجبورند یک چیزهایی بگویند که سرشان را بر باد ندهند. اصلاً چرا میخواستند شمس تبریزی را بکشند؟ چون به شیعه بودن او پی برده بودند. چرا اصلاً معلوم نشد سرنوشت او چه شد و او را از مولوی دور کردند؟
حالا از این بحثها بگذریم. من آنجا شرح مثنوی گفتم. نمیخواهم بگویم که اینها محجبهی آنچنانی شدند ولی پوشش آنها خیلی بهتر شد. البته کلاسهایمان هم خیلی طول نکشید و برگشتیم.
ارتباط و تعامل پسر استاد فاطمینیا با مسلمانان کانادا
با خود مسلمانان و شیعیان کانادایی هم ارتباط داشتید؟
من هم با سنّیهای مسلمان کانادایی جلسه داشتم و هم با شیعیان آنجا جلسه داشتم. با سنّیهایشان جلسات تکی و انفرادی داشتیم.
رابطهشان با شیعیان و ایرانیها چطور بود؟ مثلاً شما که به عنوان یک محصل و مبلغ شیعهی ایرانی در آنجا حضور داشتید آیا گارد یا مقاومت خاصی نسبت به شما نشان نمیدادند؟
بله، ابتدا گارد میگرفتند ولی بعد میدیدند که ما خیلی هم بدخیم نیستیم.
ماجرای لعن معاویه توسط دانشجوی سنی
در دانشگاه به یاد دارم که یکی از همکلاسیهای ما گفت: حضرت معاویه علیه السلام...! به او گفتم: چرا میگویی معاویه علیه السلام؟ حالا آن زمان انگلیسیام خوب بود و به انگلیسی میگفتم، الان ترجمهاش را میگویم. او گفت: خب صحابی پیامبر(ص) بود. گفتم: به علی(ع) چه میگویی؟ گفت: علی(ع)، کرّم الله وجهه، علیه السلام، رضی الله عنه. گفتم: حضرت علی(ع) با معاویه جنگیده یا نه؟ گفت: بله. گفتم: میشود دو تا علیه السلام با هم جنگ کنند؟ بالأخره یکی از آنها باید باطل باشد. اگر تو به معاویه علیه السلام میگویی، پس باید به علی(ع) نعوذ بالله لعنت الله بگویی، چون با یک علیه السلام جنگیده است. گفت: نه، راجع به علی(ع) که نمیتوان حرف زد، اگر هم بگویم باید به معاویه بگویم. گفتم: خب بگو معاویه لعنة الله علیه. گفت: لعنة الله نمیگویم، ولی دیگر علیه السلام به او نمیگویم. گفتم: حضرت هم به او نگو. گفت: حضرت هم به او نمیگویم. گفتم: اگر بروی و شب تا صبح فکر کنی، به او لعنة الله هم میگویی. فردا آمد و گفت: بدم نمیآید که به او لعنة الله هم بگویم. چون کسی که با علی(ع) بجنگد، معلوم است که لعنة الله علیه است.
در آنجا هنوز تفکر وهابیت نیامده بود؟
بعضی از سنّیها یک خشکمزاجیهایی میکردند، ولی وهابی به آن معنا نبود.
ماجرای مطالعه قرآن توسط غیرمسلمانان
مثلاً به یاد دارم که یکی از آنها آمده بود و دکترای داروسازی هم داشت، بحرینی بود، یک مقداری فارسی هم بلد بود، اسمش هم یحیی بود. او آمد و با عصبانیتی گفت: امروز به کتابخانه رفتم و دیدم که قرآن در آنجا است. گفتم: خب، باشد، میخوانند. گفت: دست کافر به قرآن میخورد. گفتم: خب بخورد. تا زمانی که قرآن نخواند که نمیفهمد در قرآن چیست. گفت: نه، اینها اصلاً لیاقت ندارند. گفتم: دست بردار. خشکمغزی وهابیت در بعضی از آنها داشت کمکم نفوذ میکرد. کلی با او حرف زدم که یک وقت نرود قرآن را از آنجا بردارد. گفتم: همین که قرآن را آنجا گذاشتند خیلی مهم است که یک نفر بخواند و با آن هدایت شود.
گفتوگوی فرزند استاد فاطمینیا با دو کشیش مسیحی
با مسیحیان آنها بحث میکردیم. یک بار دو تا کشیش به من گفتند: تو که پیامبر اسلام(ص) را ندیدهای. چرا مسلمانی؟ به زبان من آمد که بگویم: مگر تو حضرت عیسی(ع) را دیدهای که مسیحی هستی؟ ولی این را نگفتم. الحمدلله رب العالمین خدا به دلم انداخت و گفتم: من به خاطر اطمینانی که به مسیحیت دارم مسلمان هستم. گفت: یعنی چه؟ خیلی تعجب کرد. گفتم: داستان اصحاب کهف در کتاب شما هست؟ گفت: بله. گفتم: در کتاب ما هم هست. وقتی داستان اصحاب کهف به پیامبر ما(ص) نازل شد، مسیحیان آمدند و گفتند: اگر خدای ما یکی است، چرا به تو ۳۰۹ سال میگوید و به ما ۳۰۰ سال میگوید؟ گفت: بله. گفتم: پیامبر(ص) هم جواب داد که سال ما قمری است و سال شما شمسی است، در سال شمسی و قمری چنین اختلافی در ۳۰۰ سال میافتد که دقیقاً ۹ سال اختلاف میشد. الان ۱۴۴۶ قمری و ۱۴۰۳ شمسی هستیم، یعنی تقریباً ۴۳ سال اختلاف دارد. این به خاطر سال قمری و سال شمسی است. بعد گفتم که: یک آیه در قرآن هست که حضرت عیسی(ع) میفرمایند که: بعد از من یک پیامبری با این مشخصات میآید، از او تبعیت کنید. گفتم: یک نفر مسیحی هم نیامد بگوید که عیسی(ع) این را نگفته است. چون مسیحیان این را نگفتهاند در واقع تأیید کردهاند که حضرت عیسی(ع) این را گفته است و من به خاطر این مسئله مسلمان هستم. یعنی حضرت عیسی(ع) پیامبر(ص) را تأیید کرده که من به ایشان ایمان دارم. خلاصه اینها دیگر نزد من نیامدند. نزد ایرانیها و مسلمانان دیگر زیاد میرفتند که تبلیغ کنند.
خدا رحم کرده که دین یهودیها تبلیغی نیست، چون دین یهودیها نژادی است، یعنی اگر من یهودی هم بشوم، من را یهودی حساب نمیکنند، چون میگویند که باید از طرف مادر یهودی باشید.
فقط از طرف مادر؟
بله، فقط از طرف مادر، پدر نه. اگر قرار بود دین اینها تبلیغی باشد، فکر میکنم الان نصف دنیا یهودی بودند، اینقدر که اینها پشتکار دارند.
ویژگیهای عروس استاد فاطمینیا
به عنوان سؤال آخر بفرمایید که در هنگام حضور شما در کشور کانادا آیا همسرتان هم همراه شما کار تبلیغی انجام میدادند؟
بله، الان هم کار تبلیغی میکنند.
الان ایشان در کجا مشغول هستند؟
الان یک مکتب حضرت سیدالشهداء(ع) هست که در واقع با کتابهایی که خودشان تنظیم میکنند و نه کتابهای آموزشوپرورش به بچهها آموزش میدهند.
به نظر شما همسر گرامیتان ویژگیهای پدرشان شهید آیتالله بهشتی را دارند؟
همین را میخواهم بگویم. ایشان الان در واقع مسئول بخش مربیهای آنجا است و کاملاً مدیریت و کارگردانی و کار راهاندازی میکند و کار را از روی زمین برمیدارد و مدیریت میکند و الان زبانزد همه است که عین شهید بهشتی است و گفته میشود که: بالأخره دختر شهید بهشتی است.
حاجآقا، خیلی ممنون از فرصتی که برای ما قرار دادید.
دعا کنید که خدا به ما هم توفیق دهد که انشاءالله اگر خدا قبول کند، خودم روی صحیفه دارم کار میکنم، مدل کارم را هم با حاجآقا قبل از فوتشان چک کردم و گفتم که من دارم اینطوری کار میکنم و خیلی هم من را تأیید کردند و گفتند که انشاءالله ادامه بده. دعا کنید خدا توفیق دهد و بتوانم انشاءالله کار را ادامه دهم بلکه یک چیزی از آن درآید. ما هم دعاگوی شما هستیم.
......................
پایان پیام