در جِلد تواَم، در تو بودن خوب است
هم خسروِ تو بودم و هم فرهادَت...
تنها سهمِ ما شد، آن تلخیِ جانَت
هرگز نَچِشیدیم زِ شیرینیِ کامَت
دیگر نَرِسَد به گوشِ تو، صدایِ سنگی
رها سازم تیشه و تبر را، به آغوشِ سرآبی...
خواهم گذشت از گذشتهام باتو
خواهم بُرید از سرابِ غَم بیتو
در دل به تو دادن زُبدهاَم ای صَنَمَم
حیف که تو در دلبری مردودی...
در مدحِتو من شعرها گفتهام
حیف که از خواندنِ آن معذوری
در وصفِتو من باغِ وَزین کاشتهاَم
حیف... که تنها خاران را دیدهای
بازیِ هرشبِمن شد به یادَت مستی
تو زِ من ندیدی، جز خُماری و سردی...
به هوایِتو هر شب، کوه میکَندم
لیک در نظر نَیُفتَد، جز پیله دستم ...
چِشمَم که به نَقشَت اُفتَد
دلِ بیقرارم به حسرت گوید :
چگونه تراشیدی، چُنین سنگِ ناب
برای شیرینِ دروغین و سَراب ...