شناسهٔ خبر: 71997394 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: شفقنا | لینک خبر

روش زمامداری امیرالمومنین (ع)/ نوشتار آیت الله العظمی صافی گلپایگانی

صاحب‌خبر -

شفقنا- آیت الله العظمی صافی گلپایگانی در یکی از نوشتارهای خود به مناسبت شهادت امیرمومنان علی (ع) اینگونه آورده است: «مردان صریح و آزاد و حق پرست، همواره غرامت آزادی خواهی و صداقت و حقیقت خود را می پردازند و از طریق حقیقت منحرف نمی شوند و بابت حقّ و درستی و راستی، بهای سنگینی را متحمّل می شوند.

اینان برای اینکه دروغ نگویند و مردم را فریب ندهند و از مسیر تقوای سیاسی بیرون نروند یا به خُلف وعده ای ناچار نشوند، بسا می شود که از فرصت ها و موقعیت های حسّاس و پست های بزرگ و مقام هایی که به آنها پیشنهاد می شود، صرف نظر کنند.

اسلام، دین حقیقت و عدالت و صداقت است؛ چنانچه در قرآن آمده است:

﴿کُونُواْ قَوَّامِینَ بِالْقِسْطِ شُهَدَاء لِلّهِ وَلَوْ عَلَى أَنفُسِکُمْ أَوِ الْوَالِدَینِ وَالأَقْرَبِینَ﴾؛

«در به پا داشتن عدل و داد، استوار باشید و برای خدا گواه باشید، هرچند که بر علیه خود یا پدر و مادر و نزدیکانتان باشد».

امیرالمؤمنین (علیه السلام) نیز می فرماید:

«عَلامَه الْإِیمانِ أَنْ تُؤْثِرَ الصِّدْقَ حَیثُ یضُرُّکَ عَلی الْکِذْبَ حَیثُ ینْفَعُکَ»؛

«علامت ایمان، این است که راستی را در هنگامی که به تو ضرر می زند، بر دروغ هنگامی که به تو سود می دهد برگزینی».

یکی از عللِ عمده غلبه ظاهری اهل باطل، بر اهل حق این است که آنان به هر نیرنگی دست می زنند؛ مردم را فریب می دهند؛ دروغ می گویند؛ وعده های پوچ و دروغین می دهند؛ افراد را با رشوه و مقام می خرند؛ هر حقّی را پایمال می کنند؛ افراد حقّه باز وخائن و جنایت کار را به مزدوری می گیرند و به هر کار ننگ و خلاف شرافتی تن درمی دهند. همه این اعمال را انجام می دهند، برای اینکه حریف را شکست دهند، و به هدف خویش دست یابند.

این کارها در منطقشان جایز است؛ چون مقصدشان ریاست، حکومت و غلبه بر حریف است. امّا اهل حق که مردمانی آزاده و صادق هستند، از به کار بردن این اعمال شیطانی خودداری می نمایند و برای اینان، نتیجه ای که با اعمال نیرنگ و فریب و کلاهبرداری به دست می آید، نه تنها پیروزی نیست، بلکه عین مغلوبیت است.

اگر اهل حق ظاهراً شکست بخورند، مغلوبیت شان نه به علّت ضعفِ روش و سوء سیاست آنها، و نه به علّت قوّت روش و حُسن سیاستِ اهل باطل است؛ بلکه به شرایط محیط و موقعیت و اوضاع و احوال اجتماعی و رشد فکری و تربیتی جامعه بستگی دارد.

در جوامعی که مردم آن غافل هستند و از نظر فکری چندان رشد نیافته اند، اهل باطل می توانند با دَغل بازی و حیله گری و تزویر و ریا جلو بیفتند و مردم ساده و بی خبر را به دام اندازند.

امّا اهل حق، هرگز برای رسیدن به پیروزی، به نیرنگ و حقّه بازی و دروغ متوسّل نمی شوند و مردم را اغفال و گمراه نمی کنند و خلاف حقیقت نمی گویند، چون هدفشان بنیان حکومت حق و تربیت مردم بر آیین حقیقت است.

این حکومتی است که رهبر آن می فرماید:

«لَوْ اُعْطیتُ الْأَقالیمَ السَّبْعَه بِما تَحْتَ أَفْلاکِها عَلی أَنْ اَعْصِی اللهَ فی نَمْلَه أَسْلُبُها جِلْبَ شَعیره ما فَعَلْتُ»؛

«اگر هفت اقلیم جهان را با آنچه در زیر آسمان های آن است به من ببخشند تا اینکه خدا را نافرمانی کنم که پوست جوی را از دهان مورچه بیرون بکشم، این کار را نمی کنم».

در تاریخ پر از عبرت اسلام، یکی از مظاهر این دو روش، موقعیت و جایگاهی بود که برای دو فرد سرشناس یعنی علی (علیه السلام) و عثمان پیش آمد؛ که یکی برای نپذیرفتن یک بدعت و صراحت و ترک مُسامحه و مجامله، از حقّ مسلّم خود برکنار شد و دیگری با قبول رسمی آن بدعت و تعهّدی که به آن وفا نکرد، به اجبار، والی مردم شد.

چنان که می دانیم، وقتی عُمَر متوجّه شد که ضربت «ابولؤلؤ» او را رهسپار عالم جزا کرده است، بدعت تازه ای به کار بست و روش بی سابقه ای را مقرّر کرد که نه زمامداری خود و نه زمامداری سلفش ابوبکر، بر آن اصل استوار بود.

توضیح آنکه چنان که می دانیم، ابوبکر به اسم انتخاب و اجماعِ (واقع نشده) روی کار آمد! ولی خودش در هنگام مرگ، از اجماع و حقّ انتخاب امّت جلوگیری کرد و عُمَر را به خلافت تعیین نمود. عُمَر هم موقع مرگ بدعت دیگری به کار بست؛ و آن این بود که تعیین خلافت را به شورای شش نفری واگذار کرد و سایر امّت را از اظهار رأی محروم نمود.

بدیهی است که هر سه روش به این دلیل بود که خلیفه منصوب و معین شده ازجانب پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را کنار بگذارند.

آنها نخست، مسئله بیعت و اجماع امّت را مطرح کردند؛ زیرا مشخّص بود که اگر براین اساس موضوع با حضور علی (علیه السلام) به مشورت گذارده شود و علی (علیه السلام) مداخله نماید، نمی توانند به سرعت، ابوبکر را انتخاب کنند و با وجود علی (علیه السلام) و راهنمایی هایی که آن حضرت می فرمود، ابوبکر انتخاب نمی شد. ازاین رو آنها موضوع را در غیاب علی (علیه السلام) و سایر بنی هاشم، یک طرفه خاتمه دادند، و چون ابوبکر می دانست که با اجماعِ امّت، عُمَر انتخاب نمی شود و علی (علیه السلام) روی کار خواهد آمد، حقِّ انتخاب و اجماعی را که خودش براساس آن زمان دار شده بود، از تمام امّت سلب کرد و شخصاً عُمَر را به ولایتعهدی خود معین نمود.

عُمَر نیز هنگام مرگ چون می دانست اگر تصمیم در مورد خلافت به مردم واگذار شود، انتخاب علی (علیه السلام) قطعی است، شورای شش نفره ای را پیشنهاد کرد؛ تا علی (علیه السلام) در آن شورا برکنار شود؛ و با این عمل، ضربه جبران ناپذیری را به اسلام و اهداف اسلامی وارد ساخت؛ به طوری که سید قطب از این مسئله اظهار تأسّف می کند که رهبر لایق و شایسته و نمونه ای مثل علی (علیه السلام) خانه نشین شد و مرد نالایق و ضعیف و بی شخصیتی مانند عثمان زمامدار مسلمانان گردید.

اقدام عُمَر و دستوراتی که در این مورد صادر کرد، به چندین علّت، عملی غیرشرعی و جرم بود که ما در مقامِ بیانِ نقاط ضعف و تخلّفات شرعی او نیستیم.

در این قسمت می خواهیم گوشه ای از شورای شش نفری و مَظهر دو هدف و روش متضادّ آنان را شرح دهیم.

عُمَر، شورا را در اختیارِ عبدالرّحمن بن عوف ـ که شوهرخواهر عثمان بود ـ گذارد؛ زیرا به ابی طلحه انصاری دستور داد: اگر پنج نفر اتّفاق کردند و یک نفر مخالفت کرد، گردن آن یک نفر را بزن و اگر چهار نفر اتّفاق کردند و دو نفر رأی مخالف دادند، گردن آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر بر یک رأی، و سه نفر دیگر بر رأی دیگر اتّفاق کردند، رأی آن سه نفری را که عبدالرّحمن بن عوف در بین آنهاست، درنظر بگیر؛ و اگر سه نفر دیگر از رأی خود برنگشتند، گردن آنان را بزن!! (واقعاً عجیب است).

در این شورا معلوم بود چهار یا پنج نفر از این شش نفر ـ که عُمَر، سوابق آنان را با علی (علیه السلام) خوب می دانست ـ به آن حضرت رأی نمی دهند؛ زیرا طلحه با علی (علیه السلام) دشمن بود و عبدالرّحمن بن عوف، علاوه بر دشمنی با آن حضرت، شوهرخواهر عثمان نیز بود.

سعد وقّاص علاوه بر انحراف از علی (علیه السلام) از قبیله عبدالرّحمن بن عوف و تحت نفوذ رأی او بود.

بالاخره به گونه ای این شش نفر انتخاب شده بودند که به فرض اگر سه نفر به علی (علیه السلام) رأی می دادند، چون عبدالرّحمن بن عوف در بین آنها نبود، رأی ایشان بی اعتبار بود.

این شورا با این شکل و ترتیب و با این برنامه عجیب و غریب و مغرضانه شروع به کار کرد. طلحه، به عثمان رأی داد و زبیر به علی (علیه السلام) و سعد وقّاص به عبدالرّحمن بن عوف رأی دادند. بنابراین سه نفر کنار رفتند و سه نفر باقی ماندند، علی (علیه السلام) و عبدالرحمن و عثمان و نقشه مرموز عُمَر کار خود را کرد.

بااین همه، عبدالرّحمن چون از وجاهت و آبروی خود می ترسید و می دانست که اگر بدون عذر و دلیل، شخص نالایق و بی علم و بی کفایتی را از بنی امیه ـ که همواره قبیله ای ضدّاسلام و پیغمبر | بودند ـ بر کسی چون علی (علیه السلام) که برادر و وصی و پسرعموی پیغمبر صل الله علیه و آله و سلم و یگانه وارث علوم آن حضرت و فاتح غزوات و صاحب آن همه مناقب و فضایل بود برگزیند، مورد طعن و لعن و تنفّر عمومی واقع می شود و احساسات را علیه خود تحریک می کند و همه می فهمند که در این انتخاب، غیر از رعایت خویشاوندی، مصلحتی از مصالح اسلام و مسلمین درنظر گرفته نشده و خیانتش آشکار می شود، سرانجام برای جلب نظر قبیله «تَیم» و «عدی» و طرف دارانِ ابوبکر و عُمَر، دست به نیرنگ عجیبی زد تا بهانه ای به دست آورد و علی (علیه السلام) را کنار بگذارد.

عبدالرّحمن و گروهش که می دانستند علی (علیه السلام) مرد حق است و غیر از کلمه حق، چیز دیگری بر زبانش جاری نمی شود و روشی را که دین اسلام نیاورده باشد، نمی پذیرد و هیچ گونه بدعتی را امضا نمی کند و می خواهد اسلام، بی پیرایه و خالص و پاک باقی بماند. بنابراین طرحی ریختند و شرطی برای بیعت عبدالرّحمن معین کردند که برای علی (علیه السلام) به هیچ وجه قابل قبول نبود.

آنها علاوه بر شرط عمل به کتاب خدا و سنّت پیغمبر صل الله علیه و‌اله وسلم عمل به سیره ابوبکر و عُمَر را نیز افزودند و همین شرط بود که برای علی (علیه السلام) قابل قبول نبود؛ زیرا اوّلاً، عمل به کتاب خدا و سنّت پیغمبر صل الله علیه و آله وسلم کافیست و در آن نقصی نیست که با سیره این دو نفر تکمیل شود.

ثانیاً، معتبر شمردن سیره این دو در امور اسلام و شرع، بدعت و تصرّف در حریم دین و مآخذ احکام است.

ثالثاً، سیره این دو از کجا معتبر شده است که شخصی مانند امیرالمؤمنین علیه السلام ملزم به تبعیت از آنها باشد.

رابعاً، در سیره این دو، روش های ضدّاسلامی صریحی وجود داشت که نمی توان روش آنها را برای دیگران حجّت و دلیل قرار داد.

خامساً، با اینکه در سیره خودِ این دو نفر، در مواردی تضاد واقع شده است، چگونه برای آیندگان، هر دو سیره معتبر می شود؟!

سادساً، مگر نه عُمَر بن خطّاب و گروهش، رسول خدا | را از نوشتن وصیتی که امّت پس از آن هرگز گمراه نشوند، مانع شدند (چنانچه در معتبرترین کتب اهل سنّت است) و آن جسارتی را که قلم از تحریرش شرم دارد، به مقام مقدّس رسالت کرده و عذرشان این بود که «حَسبُنا کتاب الله؛ کتاب خدا ما را بس است». پس چگونه اینک کتاب و سنّت پیغمبر صل الله علیه و آله وسلم کافی نمی شود و سیره شیخین را هم اضافه می کنند؟!

آیا غیر از این است که هر شخص عادلی گواهی می دهد که این افراد، به اسلام و مسلمین خیانت کرده، و اغراض کثیف و ریاست مآبانه خود را بر مصالح عالیه اسلام مقدّم داشته اند؟

آری، قبول این شرط و صدها شرط ناحق و باطل دیگر، برای افرادی مثل عثمان آسان است؛ زیرا چه مانعی دارد؛ امروز قبول می کنند و فردا که مسلّط بر اوضاع شدند به هیچ کدام عمل نمی کنند!

در نهایت، به این صورت، این بازی سیاسی و نیرنگ آن افراد اغفالگر و عوام فریب و این داستان خیانت و این صفحه سیاه تاریخ پایان پذیرفت. عبدالرّحمن، خطاب به علی (علیه السلام) گفت: به کتاب خدا و سنّت پیامبر صل الله علیه و آله وسلم و سیره شیخین ـ ابوبکر و عُمَر ـ با تو بیعت می کنم.

علی (علیه السلام) فرمود: «بلکه به کتاب خدا و سنّت رسول خدا صل الله علیه و آله وسلم و اجتهاد رأی خودم». عبدالرّحمن روبه سوی عثمان کرد و همان پیشنهاد را به او داد؛ عثمان پذیرفت. عبدالرحمن بار دیگر روبه علی (علیه السلام) کرد، پیشنهاد و شرط عمل به سیره شیخین را تکرار کرد. علی (علیه السلام) آن را ردّ کرد و همان پاسخ اوّل را فرمود. دوباره روبه عثمان کرد و به او پیشنهاد داد و عثمان بدون قیدوشرط پذیرفت. برای سومین بار روبه علی (علیه السلام) کرد و شرط بیعت را عرضه داشت. علی (علیه السلام) بر جواب اول چیزی اضافه نفرمود.

سپس عبدالرّحمن با عثمان بیعت کرد و گفت: اَلسَّلامُ علَیکَ یا اَمیرَ الْمؤمنینَ!

عبدالرّحمن می دانست که اگر هزارمرتبه آن پیشنهاد تکرار شود، علی (علیه السلام) نخواهد پذیرفت و چنین بدعت بزرگی را که تصرّف در اساس و مأخذ و متن رسالت اسلام است، قبول نخواهد کرد؛ ولی برای عثمان قبول این پیشنهاد، اشکالی پیش نمی آورد؛ چون نه مقید به حفظ مبانی و اصول و تعالیم اسلام بود و نه به تعهّداتی که می کرد ملزم و پایبند بود؛ بنابراین، بدعت را امضا کرد و نه تنها به کتاب خدا و سنّت رسول خدا | عمل نکرد، بلکه اعتنایی به روش ابوبکر و عُمَر نیز ننمود. امّا در این میدان و در این جایگاه، بر همگان مسلّم و معلوم شد که علی (علیه السلام) تا چه حد به حفظ اصول اسلام پایبند است و هرگز پایمال شدن این اصول را وسیله ای برای رسیدن به مقام و زمامداری قرار نخواهد داد.

در ضمن، علی (علیه السلام) با این عمل، به طوررسمی و آشکارا، به قیمت ترک خلافت و امارت، اعتبار سیره ابوبکر و عُمَر را رد کرد و اسلام را از محدوده افکار و اهوای آنها خارج ساخت.

زمامداری علی (ع)

روش حکومت و زمامداری در اسلام و رابطه حکومت و جامعه، براساس مساوات، عدالت، احترام، رعایت حقوق همگان، توجّه به آزادی افراد و همکاری های صمیمانه و حذف تشریفات بیهوده قرار دارد.

در اسلام فردی حاکم است که مسئولیتش از دیگران بیشتر و خطیرتر باشد. حاکم مانند برادری مهربان و خادمی دلسوز و امین، وظیفه خود را انجام می دهد و حکومت را وسیله اشباع غرایز حیوانی و کبر و نخوت قرار نمی دهد. حاکم نمی تواند خود یا خویشانش را بر دیگران ترجیح دهد یا زندگی پرتجمّلی داشته باشد؛ یا الگوی زندگی اش را کسری و قیصر قرار دهد؛ یا بیش از حقّ خود از بیت المال بردارد و با این اعمال، از مردم ساده و محروم فاصله بگیرد. حاکم باید به قدری به مردم نزدیک باشد که هرکس در هررتبه و مقامی که باشد، ساده و بی پیرایه در مجلس او بنشیند و از جانب دیگران تحقیر نشود.

حکومت در جامعه اسلامی باید سرچشمه درخشان عدالت اسلام بوده و از هرگونه استبداد و استثمار، پاک و منزّه باشد.

حکومت علی (علیه السلام) نشان دهنده تمام این اصول و روشن ترین تجلّی حکومت به تمام معنا انسانی و معرّف حقیقی روح عدالت و مساوات اسلام بود. علی (علیه السلام) تنها کسی بود که بعد از پیغمبر صل الله علیه واله و سلم به اهداف و تعالیم اسلام آگاه بود. او آیینه تمام نمای نظام اسلام، عدالت اسلام و همه برنامه های اسلام بود. ازاین جهت، حکومتش نیز روشنگر مفاهیم اسلامی در حکومت و سیاست و اداره اجتماع و احترام به اصول آزادی و مساوات بود. او زمامداری بود که حوایج خود را شخصاً عهده دار می شد.

هرگاه امام علیه السلام به بازار می رفت و کالایی می خرید، خودش آن را به منزل حمل می کرد. گاهی اوقات در حالی که بیت المال مسلمین در اختیارش بود، شمشیر خود را در معرض فروش می گذارد.

ایشان همواره با ضعیفان و بینوایان مصاحبت داشت و از آنها دلجویی می کرد و به کارها و شکایات و مظالم، شخصاً رسیدگی می نمود. نان جو می خورد و از غذاهای لذیذ تناول نمی کرد، و می فرمود:

«عَلِّلِ النَّفْسَ بِالْقُنُوعِ وَإِلّا

طَلَبَتْ مِنْکَ فَوْقَ ما یکْفیها»؛

«نفست را به صفت قناعت مداوا کن، و الاّ بیشتر از آنچه را که بسش باشد از تو درخواست می کند».

امام علیه السلام لباس خود را وصله می زد و جامه وصله دار می پوشید و می فرمود:

«یخْشَعُ لَهُ الْقَلْبُ وَتَذِلُّ بِهِ النَّفْسُ وَیقْتَدی بِهِ الْمؤمنون»؛

«قلب انسان به وسیله لباس مندرس، فروتنی می یابد، و نفس انسان رام می شود و دیگر مؤمنین نیز از این روش درس و سرمشق می گیرند».

هنگامی که آن حضرت به سوی شام می رفت، دهقانانِ انبار ایشان را دیدند، پیاده شدند و مراسمی انجام دادند. حضرت فرمود: این چه کاری است که انجام دادید؟ گفتند: مراسمی است که با آن به امیران (زمامداران) احترام می کنیم. امام (علیه السلام) فرمود:

«وَاللهِ ما ینْتَفِعُ بِهذا اُمَراؤُکُمْ وإِنّکُم لتشقُّونَ عَلی أنفُسِکُمْ فِی دُنیاکُم وتشقَّونَ بِهِ فی آخِرَتِکُم!»؛

«به خدا سوگند امیران شما از این کار (از این تملقات و تشریفات) سودی نمی برند. شما خود را در دنیا به رنج و زحمت می اندازید و در آخرت به این کار، شقی و بدبخت می شوید».

وقتی یکی از افراد، درحالی که حضرت، سوار بودند چند قدمی به عنوان احترام، پیاده امیرمؤمنان (علیه السلام) را مشایعت کرد، این عمل بر خاطر مَعدلت مآثِرِ آن حضرت گران آمد، فرمود:

«اِرْجِعْ فَإِنَّ مَشْی مِثْلِکَ مَعَ مِثْلی فِتنَه لِلْوالی وَمَذَلَّه لِلْمُؤْمِنِ»؛

«برگرد که پیاده آمدنِ مثل تو با مثل من، برای والی فتنه و برای مؤمن، خواری و ذلّت است».

یعنی این گونه رفتار و احترام، باد در بینی حاکمان و زمامداران می اندازد و آنان را به نخوت و تکبّر تشویق می کند و کرامت و شرافت و عزّت نفس مؤمن را تباه می سازد.

مدح و ثنای بی مورد

یکی از اصحاب، در مدح و ثنای آن حضرت بسیار سخن گفت مولا آن را از او نپذیرفت و به او و دیگران تذکّر داد که برنامه حکومتی او، برنامه هایی که اسلام آن را میرانده است، نیست و از این مدح ها و سپاس ها، ناراحت است و دوست ندارد از کسی این ثناخوانی ها را بشنود؛ زیرا خداوند در حمد و سپاس و نیایش و عظمت و کبریا، از هرکس سزاوارتر است.

آری، این ثناخوانی های رودررو، در حضور زمامداران، ادوار «اَکاسِرِه» و «قیاصِره» را که اسلام پشت سر گذارده، تجدید می کند.

ازجمله، آن حضرت فرمود: با من آن گونه که با ستمکاران وجبّاران سخن گفته می شود، سخن نگویید و از من آن گونه که در حضور پادشاهان تحفّظ کرده می شود، تحفّظ نکنید (آنچه را می خواهید با الفاظ و عبارات عادی بیان دارید) و تملّق و چاپلوسی ننمایید و گمان نکنید که من از شنیدن سخن حق ناراحت می شوم. تا به اینجا که می فرماید:

«فَإِنَّما أَنَا وأَنْتُمْ عَبیدٌ مَمْلُوکُونَ لِرَبٍّ لا رَبَّ غَیرُهُ»؛

«جز این نیست که من و شما بندگان مملوکیم از برای پروردگاری که پروردگاری غیر از او نیست».

به نظر ما تمام حسن روابط حکومت با جامعه در درک همین جمله است که حاکم به راستی دریابد که در بندگی، هیچ برتری بر رعایایش ندارد و همه بنده و مملوک پروردگار جهان می باشند. اینجاست که همه توقّعات بیجا از بین می رود؛ تمام تکبّرها، خودخواهی ها، فرعونیت ها و فخر فروشی ها نابود می شود؛ تمام تشریفات حذف می گردد و وجود حاکم، الگوی تواضع و فروتنی و ادب نسبت به رعایا می شود. و اگر رعیت هم این معنای عالی را درک کند، وجودش سرشار از عزّت نفس و شرافت می شود و از تملّق و نیایش و نسبت دادن عناوین و القاب و مدایح بی معنا، اِبا می ورزد؛ در نتیجه عالی ترین روابط بین جامعه و حکومت برقرار می گردد.»