عصر ایران - ناصرالدینشاه قاجار چهارمین شاه سلسله قاجار بود که از 1227 تا 1275 خورشیدی، یعنی قریب به 50 سال بر ایران حکم راند؛ از این رو او را "سلطان صاحبقران" نیز می نامند، یعنی کسی که دوران سلطنت او از 30 سال عبور کرده است. او اولین شاه ایران بود که وقایع روزانه زندگی خود را می نوشت و قلم شیوایی هم داشت. خاطرات او در کتاب "روزنامه خاطرات ناصرالدین شاه" چاپ شده است.
آنچه می خوانید، رویدادهای یک روز از زندگی ناصرالدین شاه قاجار به قلم خودش است: دوشنبه ، 3 بهمن 1267 خورشیدی ؛ یعنی درست 49 هزار و 689 روز قبل!
***
امروز تضییع روز و قت کردیم . صبح که از خواب برخاستم، هوای آفتاب گرم بسیار خوبی مثل تابستان بود. امروز باید برویم دوشانتپه. ناهار را گفتیم ببرند جلو در عمارت بالای کوه حاضر کنند.
جهت امروز رفتن ما به دوشانتپه برای این بوده است که در دو سه سال پیش امینالسلطان جعبهای در گمرک یکی از ولایات که آورده بودند به ایران و معلوم نبود و نشد که کی آورده است، گرفته بود و معلوم شد توی این جعبه دینامیت است. دادیم امینالسلطان برد جای محکمی نگاه دارد تا حکم آن بشود.
میرزا علیاصغر خان اتابک ملقب به امینالسلطان، صدراعظم ایران در زمان ۳ پادشاه قاجار (ناصرالدینشاه، مظفرالدینشاه و محمدعلیشاه) بود
این روزها امینالسلطان عرض کرد: آخر این جعبه را چه کنیم؟ دلمان میلرزد، می ترسیم، دلمان تخ و تخ می کند.شب ها خواب نداریم ، خوراک نداریم. فکری بکنید که ما آسوده شده، از ترس و لرز خلاص شویم.
ما گاهی میگفتیم: ببرند به رودخانه کرج بریزند. گاهی میگفتیم باید این را معدوم کرد که تمام شود. بالاخره قرار دادیم این جعبه را ببرند در قلعه خرابهای که زیر دوشانتپه طرف دست چپ راه قصر ناصری واقع است، چال کنند و آتش بزنند. هم تماشا بکنم و هم دفع شرّی بشود. امروز برای همین کار میرویم به دوشانتپه.
دوشانتپه نام روستایی خوش آب و هوا و ییلاقی در شرق تهران بود که امروز بخشی از تهران بزرگ است. دروازه دوشانتپه نیز دروازه شرقی تهران به شمار می رفت.
دینامیت را شاگردهای مدرسه نظامی با (فلمر) پروسی برده بودند. در همان قلعه خرابه که از قدیم بوده است، چال کردند که آتش بزنند و لوازم آن را از هر جهت فراهم شده است. ما هم باید از بالای دوشانتپه تماشا کنیم و این دور ایستادن ما برای این است که اگر دینامیت را آتش بزنند و قلعه را خراب کند، تکه سنگی چیزی سر ما نیفتد.
با امینالسلطان هم چون کاری داشتیم و بعضی حرفها را باید میزدیم، او را هم صبح گفتیم برود دوشانتپه حاضر باشد و طوری تزلزل داریم که وقتی که امینالسلطان را از دوشانتپه مرخص کردیم، متزلزل بودیم مبادا که تکه سنگی و چیزی توی جاده افتاده و اسباب اذیت او شود.
خلاصه صبح سوار شده، رفتیم دوشانتپه، ناهار را در بالای کوه خوردیم، در بین راه امینالسلطان را دیدیم، سوار شده مثل رستم از طرف قلعه خرابه درآمد، عرض کرد: دینامیت را چال کرده و با صاحب منصب ها حاضرند. عرض میکنم کار تمام شد.هم کرد این باغبان ها که در خیابان درخت می کارند، وقتی که دینامیت را آتش میزنند، احتیاط دارد. اینها را هم مرخص کنید بروند.
آنها را مرخص کردیم و آمدیم. قبل از ناهار با امینالسلطان خیلی کار داشتیم و حرف زدیم و کار کردیم. بعد ناهار خوردیم، بعد از ناهار آمدیم بیرون.
امینالسلطان، مجدالدوله، آقا میرزا احمدخان و اغلب پیشخدمت ها بودند. به امینالسلطان هم گفتیم که به صاحبمنصبها بگویند هر وقت ما از بالای دوشانتپه دود کردیم، آنها هم آتش بزنند. فرستادیم بوته زیادی آوردند و دود کردیم. ما هم به خانه علی نشسته، با کمال جرأت و جلالت منتظر بودیم که دینامیت را آتش زده، دنیا را خراب کنند.
دوربین را به دست گرفته، مشغول تماشای دینامیت بودم. فلمر و صاحبمنصبها هم تمام روی تپههای کنار خیابان نشسته بودند. دود ما را که دیدند، آنها هم برخاسته رفتند طرف فتیله ای که برای آتش گذارده بودند. فتیله را آتش زده، صاحبمنصبها و مردم، کالسکه و اسبهای مردم و غیره که اطراف قلعه بودند، به قدر نیم فرسنگ فرار کردند.
فتیله هم آتش گرفته بود و میسوخت. هی فتیله میسوخت و ما تماشا میکردیم. هی سوخت و سوخت تا تمام شد و از دینامیت خبری نشد!
باشی را سوار کرده، پیش اینها فرستادم که اگر این دینامیت است، چرا آتش نمیزنید؟ باشی رفت و گفت و مراجعت کرد. دوباره اینها جمع شده، فتیله مجددی گذارده، آتش زدند. این دفعه که فتیله را آتش زدند، یواش تر از آن دفعه قرار کردند. این فتییله هم تمامش سوخت و خاموش شد، اثری از دینامیت نشد و این صاحبمنصبها و مردم که برای این کار حاضر بودند، خیلی خفیف شده مراجعت کردند.
امینالسلطان را هم دیگر ما ندیدیم. از شدت خفت، رفته شهر. ما هم آمدیم توی باغ، رفتیم سر در شیرخانه. آنجا چای و عصرانه خوردیم.
هوا هم خیلی گرم بود و مثل تابستان، بسیار هوای خوبی بود. بعد از چای و عصرانه رفتیم شیرها را تماشا کردیم. شیرها در زمستان تمام ناخوش شده بودند. حالا یواشیواش حال میآیند و خوب میشوند. دو شیر هم سابق نوشتیم که مرد. هرکدام خوندماغ شدند، خوب شدند، هرکدام نشدند، مردند.
خلاصه از همان در شیرخانه سوار کالسکه شده، دو ساعت به غروب مانده وارد شهر شدیم.