شناسهٔ خبر: 71688340 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جهان نیوز | لینک خبر

گفت‌وگو با همسر یکی از شهدای عملیات کربلای ۵/ یکی بود شبیه حاج‌قاسم

پسر عمه‌ام به خانه عمو آمد و کمی با هم صحبت کردند. طولی نکشید که صدای گریه عمو بلند شد. رفتیم داخل اتاق و فهمیدیم که حاج‌علی و برادرش حسین هر دو شهید شده‌اند.

صاحب‌خبر -
به گزارش جهان نیوز به نقل از روزنامه جوان، «اگر می‌ماند یکی می‌شد مثل حاج‌قاسم.» در سفر به کرمان و در همکلامی با رزمنده‌ها و خانواده شهدای روستای نوق رفسنجان این جمله را بسیار شنیدم. رزمنده‌ای که مرور زندگی انقلابی و مجاهدت‌های روز‌های رزمش ما را به یاد اوستا‌عبدالحسین برونسی می‌انداخت. آری رسم مردان خدا این است که چیزی جز الله را نبینند. شاید از این‌رو بود که خانواده حاج‌علی به ویژه مادرشان، جایگاه بالایی در محضر حاج‌قاسم داشت؛ حاج‌قاسم تا می‌شنید مادر حاج‌علی برای شرکت در مراسم اهل‌بیت (ع) به بیت‌الزهرا رفته با پای برهنه و شتابان به استقبالش می‌رفت. طاهره محمدی‌پور پای سؤالات ما نشست تا در همین نوشتار کوتاه از همسرش شهید عارف حاج‌علی محمدی‌پور روایت کند. 

 ۸ بهمن ۱۳۶۲
من و حاج‌علی پسرعمو و دخترعمو بودیم. ۱۶ ساله بودم که عمو برای خواستگاری به خانه ما آمد. واسطه ازدواج ما هم پسر عمه‌ام حاج‌فلاح شد. پدرم نمی‌پذیرفت، می‌گفت «دخترم خیلی کوچک است.»

 قدیم‌ها اینطور نبود که با دختر یا پسر مشورت کنند، هر چیزی که به نظرشان درست بود همان کار را انجام می‌دادند، اما من از اینکه علی به خواستگاری‌ام آمده بود، خیلی خوشحال بودم، اما اصلاً به روی خودم نمی‌آوردم.

وقتی به خواستگاری‌ام آمد پدرم اصلاً زیربار نمی‌رفت. حاج‌فلاح خیلی با پدرم صحبت کرد. از حرف‌ها و شرط و شروط علی گفت. یکی از شروط حاج‌علی این بود که بعد از ازدواج هم به جبهه می‌رود. حتی گفته بود که در جبهه جانبازی، اسارت، شهادت هم است. بعد هم به پسر عمه‌ام گفته بود، بپذیرند یا نپذیرند من جبهه را می‌روم. شرط من برای ازدواج حضور در جبهه و جهاد است. پدر که حرف‌های واسطه را شنید به حاج‌آقا فلاح گفت، باشد صاحب اختیارید. پسر عمه‌ام هم از اختیارات خودش استفاده کرد و قرار ازدواج را گذاشت. عقد و عروسی ما یکجا برگزار شد. مهریه‌ام هم یک قطعه زمین پسته بود. همه حرفا زده و قرار‌ها گذاشته شد، اما من و علی همدیگر را ندیدیم که بنشینیم و صحبتی با هم داشته باشیم. بزرگ‌تر‌ها قرار خرید را هم گذاشتند روزی که قرار بود، برای خرید برویم، حاج‌علی خودش نبود با برادر، همسر برادرش و زن دایی‌ام رفتیم یزد برای خرید. 

یک‌سری وسیله خریدیم و به خانه آمدیم! روز عروسی رسید هشت بهمن سال ۶۲.

 کمی گریه کن!
مراسم عروسی از صبح شروع شد. همه فامیل‌ها و بستگان آمدند؛ عروسی ساده‌ای را تدارک دیده بودیم. 
دل در دلم نبود. منتظر حاج‌علی بودم تا بیاید. دلم پر می‌زد که او را ببینم. بعدازظهر که شد حاج‌علی آمد. سرش پایین بود، آن موقع نمی‌دانستم این حجب و حیا چه معنایی دارد؟! با خودم گفتم چرا سرش را بالا نمی‌آورد! 
مراسم عروسی تمام شد، من خیلی خوشحال بودم. وقت جدایی از خانواده‌ام می‌خندیدم و شاد بودم که زن دایی‌ام آمد در گوشم گفت دخترجان کمی گریه کن! داری از خانه پدرت می‌روی. 

خلاصه مراسم تمام شد و ما به خانه عمو رفتیم که یک اتاق برای ما آماده کرده بودند. مقداری از جهاز را آنجا چیده بودند. من علی را خیلی نمی‌شناختم، اما از اینکه همراهی با او را انتخاب کرده بودم، خیلی خوشحال بودم. ۱۱روز خانه عمو بودیم روز‌ها حاج‌علی می‌رفت سرچشمه سرکار و بعدازظهر‌ها برمی‌گشت.‌ای کاش آن ۱۱روز برای همیشه ماندگار می‌شد.‌ای کاش همان یک اتاق عمو را داشتیم.‌ای کاش هیچ‌وقت جنگی نمی‌شد، اما....

 راضی به رفتنش شدم
بعد از آن تصمیم گرفتیم به سرچشمه برویم. حاج‌علی شب ماشین آورد و اثاث را بار کردیم. من، مادرم و حاج‌علی سوار شدیم. به سرچشمه که رسیدیم، خانه یک نفر از بستگان خوابیدیم. صبح اثاث را بردیم خانه و از ماشین پیاده کردیم. 

همان روز قرار بود حاج‌علی به مانور برود. او رفت و من و مادرم همه اثاث خانه را با چه شور و شوقی چیدیم. همه تلاشم این بود که وقتی حاج‌علی وارد خانه می‌شود، همه وسایل خانه سرجای‌شان باشد. می‌خواستم چهره زیبایش را شاد و خوشحال ببینم. 

سه روز گذشت تا حاج‌علی به خانه بیاید. وقتی در را باز کردم و او را در آن لباس رزم دیدم به یکباره زمین نشستم. تمام دست و پایم بی‌حس شد، نمی‌توانستم حرفی بزنم. 

حاج‌علی دستم را گرفت و گفت چه شده؟! گفتم نمی‌دانم! چند روزی گذشت. یادم نیست دقیقاً چند روز، اما یک روز حاج‌علی با برگه‌ای در دست به خانه آمد. گفتم این چیست؟! گفت برگه مرخصی؛ مرخصی گرفته‌ام تا به جبهه بروم! تا این جمله را شنیدم، شروع به گریه‌کردن کردم. گریه می‌کردم و می‌گفتم اجازه نمی‌دهم بروی. نه نرو!

خیلی برایم سخت بود در شیرین‌ترین روز‌های زندگی‌ام می‌خواست برود. گفتم نه نمی‌گذارم. پیش خودم فکر می‌کردم اگر برود، شهید می‌شود. واقعاً آن لحظات برایم غیرقابل تحمل بود. من اشک می‌ریختم و حاج‌علی لبخند می‌زد. می‌گفت اگر عمر من سر آمده باشد در یکی از همین خیابان‌های سرچشمه، یک ماشین به من می‌زند و میمیرم. اگر عمرم باقی باشد در معرکه جنگ هم زنده می‌مانم. نمی‌دانم چرا، اما شنیدن این حرف‌ها به من آرامش عجیبی می‌داد. اینگونه شد که او برای اولین بار بعد از ازدواجش به جبهه رفت.

حاج‌علی فردای آن روز ماشین برادرم را گرفت و مرا به نوق آورد. از خانه تا روستا همه مسیر سر به سرم می‌گذاشت و می‌گفت: اگر شهید شدم، چه کار می‌کنی؟! دوباره می‌گفت: وقتی شهید شدم چه جوری داد و فریاد می‌کنی؟! حرف‌هایش را می‌شنیدم و آرام و آرام زیر چادر گلکلی‌ام گریه می‌کردم. وقتی به نوق رسیدیم، من را منزل مادرم گذاشت. وقتی می‌خواست برود، زن عمو آیینه و قرآن آورد و بدرقه‌اش کرد. 

زیر لب با همه دلتنگی و سختی فراق، می‌گفتم راضی‌ام به رضای خدا. 

 یک جعبه کوچک‌
حاج‌علی رفت. او حتی برای عید نوروز هم به خانه نیامد. گاهی نامه‌ای می‌فرستاد و خبر سلامتی‌اش را می‌داد. نامه‌های کوتاه و مختصر. ۵۰ روز از رفتنش می‌گذشت که به یک‌باره خبر آوردند، حاج علی برگشته.

آن روز من خانه پدر و مادرم بودم. بعد هم گفتند حاج‌علی دارد به خانه‌تان می‌آید، خیلی خجالت می‌کشیدم در کنار پدر و مادرم با حاج‌علی روبه‌رو شوم، حاجی آمد و احوالپرسی کردیم. احساس می‌کردم صورتم داغ شده. وقتی آمد داخل اتاق نشست و بعد از احوالپرسی و کمی خوش و بش مادر و پدرم از اتاق بیرون رفتند. حاج‌علی از داخل جیبش یک جعبه کوچک بیرون آورد و به من داد. 

من با خوشحالی تمام، جعبه کوچک را از دستش گرفتم و گفت وقتی از منطقه برمی‌گشتیم، رفتیم قم یک هدیه برایت خریدم. 

در جعبه را باز کردم. یک گردنبند عقیق بسیار زیبا بود. از حاج‌علی تشکر کردم و گفتم خیلی قشنگ است. یادم نیست چند روز در نوق ماندیم؛ چند روز بعد دوباره به سرچشمه برگشتیم.

هر وقت به مرخصی می‌آمد، به من در کار‌های خانه کمک می‌کرد. مخصوصاً در آشپزی که من چندان وارد نبودم. یک روز که داشتم املت درست می‌کردم، آمد و گفت اینجوری درست نمی‌کنند، اول پیاز داغ درست می‌کنند و بعد زردچوبه می‌زنند، بعد گوجه و تخم‌مرغ را اضافه می‌کنند یا مثلاً آبگوشت، اول گوشت را تفت می‌دهند و بعد چیز‌های دیگر را اضافه می‌کنند.

 گریه‌هایی که کارساز نبودند
حاج‌علی تصمیم گرفت در نوق اتاقی بسازد. برای همین پیش پسر عمه‌ام رفت که استاد بنا بود و گفت می‌خواهم یک اتاقی بسازم. پسرعمه‌ام گفت یک اتاق که نمی‌شود. باید اول نقشه خانه را بکشی و بعد هر اندازه از ساختمان را که خواستی، بسازی. قبول کرد. نقشه خانه را تهیه کرد و به نوق رفت و روی زمین نقشه را پیاده کرد.

نمی‌دانستم در فکر حاج‌علی چه می‌گذشت. قرار شد یک اتاق و یک آشپزخانه بسازد. همین که جای دیوار‌ها را شفته کردند به بنا گفت همین الان اتاق دیوار را شروع کنیم؟! استاد بنا گفته بود، اینها هنوز خیس است، نمی‌شود دیوار را شروع کنیم. 

نمی‌دانستم این همه عجله‌اش برای چه بود، اما فهمیدم. خیلی زود تصمیم گرفت مجدداً به جبهه برود. با خود گفتم خدایا دوباره می‌خواهد برود؟! دنیا روی سرم می‌چرخید. نمی‌دانستم چه کار باید کنم؟! دوباره تنهایی. وقت تنهایی اشک می‌ریختم، اما به روی خودم نمی‌آوردم. ساکش را بست. وقتی ساکش را دیدم با خودم گفتم دیگر گریه هم نمی‌تواند جلوی حاج‌علی را بگیرد او خداحافظی کرد و رفت. 

 باید منتظر می‌ماندیم 
مادر حاج‌علی (زنمو) خیلی مهربان بود. در نبود حاجی خیلی به من محبت می‌کرد. شب‌هایی که او خانه نبود، مرا به خانه خودشان می‌برد که تنها نباشم. دستم را می‌گرفت و به من محبت می‌کرد و از من می‌خواست کمتر غصه بخورم. بیشتر اوقات خانه عمو بودم. چند وقتی گذشت، یادم نمی‌آید چقدر طول کشید که عملیات شد. مدتی از علی خبر نداشتیم. در روستای ما تلفن نبود. گاهی از طریق نامه یا حضور یکی از همرزمان در روستا از احوالات رزمنده‌ها و حاج‌علی باخبر می‌شدیم. 

وقتی عملیات می‌شد، ما سردرگم بودیم. این در آن در می‌زدیم. خیلی سخت بود. مجبور بودیم منتظر بمانیم. نمی‌دانستیم مجروح شده یا اسیر باید صبر می‌کردیم.

یک روز که در خانه نشسته بودم، یک‌دفعه دیدم حاج علی از در وارد شد. ظاهراً خوب بود، اما بد فهمیدم شیمیایی شده به هیچ‌کس نگفتیم. او خواهرش را صدا کرد و از او خواست که پشتش را پماد بزند. وقتی نگاه می‌کردم انگار خاکستر روی پشتش ریخته بودند. خیلی اذیت می‌شد، اما دریغ از یک آخ و ناله... خیلی برایش غصه می‌خوردم، اما وقتی صبر و عشق او را به جبهه می‌دیدم من هم سکوت می‌کردم.

 آب، آیینه و قرآن 
مجروحیتش که بهتر شد، سراغ ساختمان‌سازی رفت. اصرار داشت تا هست خانه‌ای بسازد و سقفی بالای سرم باشد. یک اتاق کوچک و یک آشپزخانه برایم ساخت. حیاط مان دیوار نداشت. وقتی می‌خواستیم از اتاق به آشپزخانه برویم، باید چادر سر می‌کردم. چون تا روستای بعدی پیدا بود. اتاق‌مان یک در بزرگ به طرف حیاط داشت.

همه‌جا مشخص بود. شیشه‌ها را با روزنامه‌های باطله پوشاندیم که داخل اتاق دید نداشته باشد. کم‌کم اثاث را جمع کردیم و با وانت به خانه جدیدمان آوردیم. 

همین که وسایل خانه را چیدیم، دوباره ساک جبهه را به دست گرفت و راهی شد. گریه‌های من و اصرارهایم فایده‌ای نداشت. نمی‌دانم چه شوری در دل او بود. 

می‌گفت باید بروم نمی‌توانم بمانم. بچه‌ها در جبهه دست تنها مانده‌اند. کار زنمو شده بود آب، آیینه و قرآن آوردن و کار من گریه و بی‌تابی. می‌رفت و باز هم حکایت انتظارمان که تلخ‌ترین لحظات زندگی‌ام را رقم زدند. 

 ماه مبارک رمضان و گرمای تابستان 
من منتظرش می‌ماندم و حاج‌علی تا مجروح نمی‌شد به خانه برنمی‌گشت. این بار که آمد، قرار بود نیرو‌ها را به آموزش ببرد. 

نیرو‌ها را برای آموزش به سرچشمه برد و به من گفت بیا سرچشمه خانه برادرت تا آموزش بچه‌ها تمام شود. من هم همراهش رفتم. مرا به خانه برادرم سپرد و رفت. گاهی یک ساعتی به خانه می‌آمد و گاهی هم صبح‌ها در خیابان صبحگاه برگزار می‌کردند و می‌دویدند. من هم از پنجره او را نگاه می‌کردم. 

آموزش نیرو‌ها که تمام شد به نوق برگشتیم. حاج‌علی باز هم رفت. ماه مبارک رمضان به خانه برگشت رمضان آن سال در تابستان بود و هوا هم خیلی گرم بود. حاجی چفیه را خیس می‌کرد و روی پنکه می‌انداخت تا هوا کمی خنک‌تر شود. گرما غیرقابل تحمل شده بود، پولی هم نداشتیم که بقیه ساختمان را بسازیم. او به کویر رفت و مقداری چوب گز جمع کرد و آورد. روی هال خانه را با چوب پوشاند. حالت سایه‌بان شد و رویش آب می‌پاشیدیم تا خنک شود. 

شب‌ها که خانه بود به من می‌گفت قرآن را باز کن و معنی قرآن را بخوان. آیه‌ای درباره جنگ بود، بنویس و به من بده. شب‌ها قرآن را برمی‌داشتم و شروع می‌کردم به خواندن. خودم هم خیلی ذوق داشتم. می‌گفتم پیداکردم، پیداکردم. حاج‌علی هم ذوق می‌کرد همه را می‌نوشتم و تحویلش می‌دادم. بعد‌ها فهمیدم حاجی نیتش این بود که من معنی قرآن را خوب بخوانم و درک کنم. این دفعه که به جبهه رفت، اما زود برگشت. می‌خواست به مکه برود کارهایش را روبه‌راه کرد و پول مکه را آماده کرد و رفت. 

چند دفعه همراهش تا اهواز رفتم یک عده‌ای از رزمنده‌ها خانواده‌های‌شان را آورده بودند. حاج‌علی هم قبول کرد که من هم همراهش بروم. به اهواز رفتیم. چند روزی یک‌بار به خانه می‌آمد. بعضی وقت‌ها با دوستانش می‌آمد؛ رفت و آمد تا کربلای۵.

 خدا به مادرم صبر بدهد
یک روز قبل از عملیات کربلای ۵ خیلی زود ساکش را برداشت که برود. گفتم چقدر باعجله؟ گفت باید بروم تهران بعد از آنجا... از مادرم خداحافظی کن، فرصت کوتاه است... او رفت و من هرگز نمی‌دانستم، این رفتن را بازگشتی نیست. 

همرزمانش می‌گفتند، قبل از عملیات کربلای۵ خبر شهادت دوستانش را به آنها داده بود. فلانی تو شهید می‌شوی. فلانی مجروح می‌شوی. یکی پرسیده بود، حاج علی برادرت حسین چه؟! گفته بود خدا به مادرم صبر بدهد. چند روزی بعد از عملیات کربلای ۵ باز ما بودیم و چشم انتظاری. 

 گریه‌های جگرسوز
خواب‌های وحشتناک مرا پیش از گذشته مضطرب کرده بود. 

گاهی می‌رفتم کوچه تا کسی را ببینم و احوال حاج علی را بگیرم. نمی‌خواستم بپذیرم که شهید شده یا... حتی فکرش را هم نمی‌خواستم به ذهنم خطور کند. در همین اثنا یک روز عصر منزل عمو بودم. زن عمو رفته بود بیرون تا ببیند کسی از حاج علی خبر دارد یا نه! من و خواهر حاج‌علی با عمو خانه بودیم. 

پسر عمه‌ام آمد خانه عمو! رفتند و کمی با هم صحبت کردند. طولی نکشید که صدای گریه عمو بلند شد. رفتیم داخل اتاق و فهمیدیم که حاج‌علی و برادرش حسین هر دو شهید شده‌اند. دنیا برایم تیره و تار شد. نمی‌فهمیدم چه کار کنم. مثل مرغ سر کنده بودم. زن عمو که برای گرفتن خبر از خانه رفته بود به خانه برگشت. وقتی اشک‌های عمو را دید، گفت کدام‌شان شهید شده؟! گفتند هر دو. نشست در حیاط گریه‌های عمو اشک‌های زن عمو جگرم را می‌سوزاند. با خودم می‌گفتم واقعاً حاج‌علی شهید شده!

 گلی گم کرده‌ام...
۶ روز بعد از شهادت‌شان حاج‌علی و یارانش را تشییع کردند. وقتی پیکر‌ها را به سپاه رفسنجان آوردند. میان پیکر شهدا به دنبال حاج‌علی می‌گشتم. مصداق این شعر شده بودم.

 گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را/ به هر گل می‌رسم می‌بویم او را 
وقتی پیکر حاج‌علی را دیدم سلام کردم و گفتم بالاخره به آرزویت رسیدی. خنده را روی چهره‌اش دیدم. هنوز هم بعد از ۳۰ سال دلم برایش تنگ می‌شود. سر مزارش می‌روم و با او حرف می‌زنم. اشک می‌ریزم. من می‌دانم که شهادت برای او سعادت بود. من از خوشحالی حاج‌علی خوشحال هستم و راضی هستم به رضای او.