شناسهٔ خبر: 71678477 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: شهدای ایران | لینک خبر

شهید نخبه‌ای که طبیبِ دل‌ها شد

«احمدرضا احدی» رتبه یک کنکور پزشکی را رها کرد تا به رتبه پروازش برسد؛ شهیدی که کل وصیت نامه‌اش یک خط بود!... «بسم‌الله الرحمن الرحیم فقط: نگذارید حرف امام زمین بماند، همین...».

صاحب‌خبر -
 
شهید نخبه‌ای که طبیبِ دل‌ها شد
به گزارش شهدای ایران به نقل از دفاع‌پرس، «احمدرضا احدی» رتبه یک کنکور پزشکی را رها کرد تا به رتبه پروازش برسد؛ شهیدی که کل وصیت نامه‌اش یک خط بود!... «بسم‌الله الرحمن الرحیم فقط: نگذارید حرف امام زمین بماند، همین...».

تقویم روز‌های پایانی سال ۱۳۶۵، شاهد ثبت عملیات‌های فراوانی در دفاع مقدس است؛ روز‌هایی که در آن، شهدای بیشماری هم تقدیم اسلام و انقلاب شد، اما یکی از این شهیدان ملایری داستان جالبی دارد.


احمدرضا احدی؛ متولد سال ۱۳۴۵ در اهواز بود، جنگ تحمیلی که آغاز شد؛ احمدرضا به همراه خانواده‌اش و به عنوان مهاجران جنگی به ملایر رفتند. او در دبیرستان دکتر شریعتی آن شهر به تحصیل ادامه داد و البته در سال ۱۳۶۱، برای اولین‌بار به جبهه رفت و پس از مدتی، در عملیات رمضان مجروح و به پشت جبهه منتقل شد.

تلاش احمدرضا سبب شد تا وی چند سال بعد، دیپلم علوم تجربی خود را دریافت کند و البته با شرکت در کنکور سراسری سال ۱۳۶۴، به عنوان رتبه نخست، به دانشکده علوم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی (ره) راه یابد.
او، اما ماندن در دفاع مقدس و در کنار رزمندگان اسلام را به پزشک شدن ترجیح داد و از آن پس، دست نوشته‌هایی عاشقانه و عارفانه نوشت که در قالب کتاب معروف «حرمان هور» از وی به یادگار مانده و بار‌ها و بار‌ها تجدید چاپ شده است.

او در یکی از همین دست نوشته‌ها، چنین می‌گوید: چه کسی می‌داند جنگ چیست؟ چه کسی می‌داند فرود یک خمپاره قلب چند نفر را می‌درد؟ چه کسی می‌داند جنگ یعنی سوختن؛ یعنی آتش؛ یعنی گریز به هر جا؛ به هر جا که اینجا نباشد؛ یعنی اضطراب که کودکم کجاست؟ جوانم چه می‌کند؟ دخترم چه شد؟ به راستی ما کجای این سوال‌ها و جواب‌ها قرار گرفته‌ایم؟

کدام دختر دانشجویی که حتی حوصله ندارد عکس‌های جنگ را ببیند و اخبار آن را بشنود، از قصه دختران معصوم سوسنگرد با خبر است؟ آن مظاهر شرم و حیا را چه کسی یاد می‌کند که بی‌شرمان، دامنشان را آلوده کردند و زنده زنده به رسم اجدادشان به گور سپردند؟ کدام پسر دانشجویی می‌داند هویزه کجاست؟ چه کسی در هویزه جنگیده؛ کشته شده و در آنجا دفن شده است؟

او این پرسش‌ها را برای محاکات نفس و البته تلنگر به دیگران چنین ادامه می‌دهد: چه کسی است که معنی این جمله را درک کند: نبرد تن و تانک؟! اصلا چه کسی می‌داند تانک چیست؟ چگونه سر ۱۲۰ دانشجوی مبارز و مظلوم زیر شنی‌های تانک له می‌شود؟ آیا می‌توانید این مسئله را حل کنید؟ گلوله‌ای از لوله دوشکا با سرعت اولیه خود از فاصله هزار متری شلیک می‌شود و به حلقومی اصابت نموده و آن را سوراخ کرده و گذر می‌کند، حالا معلوم نمایید سر کجا افتاده است؟ کدام گریبان پاره می‌شود؟ کدام کودک در انزوا و خلوت اشک می‌ریزد؟ و کدام و کدام ... توانستید؟!

احمدرضا در بخش دیگری از این دست نوشته‌ها؛ ماندن در شهر و فقط درس خواندن را برای خود غیر قابل تصور می‌خواند و می‌نویسد: چگونه می‌توانیم در شهرمان بمانیم و فقط درس بخوانیم؟ چگونه می‌توانیم در‌ها را به روی خود ببندیم و، چون موش در انبار کلمات کهنه کتاب لانه بگیریم؟ کدام مسئله را حل می‌کنی؟ برای کدام امتحان درس می‌خوانی؟ به چه امید نفس می‌کشی؟ کیف و کلاسورت را از چه پر می‌کنی؟ از خیال، از کتاب، از لقب شاخ دکتر یا از آدامسی که هر روز مادرت در کیفت می‌گذارد؟ کدام اضطراب جانت را می‌خورد؟ دیر رسیدن به اتوبوس، دیر رسیدن سر کلاس، نمره گرفتن؟

دلت را به چه چیز بسته‌ای؟ به مدرک، به ماشین، به قبول شدن در حوزه فوق دکترا؟ صفایی ندارد ارسطو شدن. خوشا پر کشیدن، پرستو شدن. و اما یکی دیگر از دست نوشته‌های عارفانه این شهید والامقام، مربوط به آخرین روز‌های زندگی دنیوی اوست که اشاره‌ای هم به فراز‌هایی از مناجات شعبانیه و فراز «إلهی هَب لی کمال الإنقطاع إلیک...» دارد: «دیگر نمی‌خواهم زنده بمانم؛ من محتاج نیست شدنم؛ من محتاج توام.

‌خدایا! بگو ببارد باران؛ که کویر شوره زار قلبم سال‌هاست که سترون مانده است. من دیگر طاقت دوری از باران را ندارم. خدایا! دیگر طاقت ماندن ندارم؛ بگذار این خشک زار وجودم، این مرده قلب من دیگر نباشد! بگذار این دیدگان دیگر نبیند؛ بس است هرچه دیده‌اند، بگذار این گوش‌های صُمّ دیگر نشنوند؛ بس است هرچه شنیده‌اند. بگذار این دست و پا‌ها دیگر حرکت نکنند؛ بس است هرچه جنبیده‌اند.

‌خدایا! دوست دارم، تنهای تنها بیایم، دور از هر کثرتی؛ دوست دارم، گمنام بیایم، دور از هر هویتی. خدایا! اگر بگویی لیاقت نداری؛ خواهم گفت لیاقت کدام یک از الطاف تو را داشته‌ام؟ خدایا! دوست دارم سوختن را؛ فنا شدن؛ از همه جا جاری شدن، به سوی کمال انقطاع روان شدن.»


احمدرضا احدی در حالی که با کسب رتبه یک کنکور علوم تجربی سال ۱۳۶۵، مشهور شده بود و می‌توانست تبدیل به یک پزشک حاذق و زبردست شود؛ اما جاودانگی را در شهادت دید؛ در شهادتی که وی را به عنوان «طبیب دل‌ها» معرفی و او را به بهشت برین راهنمایی کرد.

پیکر مطهر احمدرضا پس از شهادت، ۱۵ روز بر زمین ماند؛ تا اینکه به پشت جبهه منتقل شد و در گلزار شهدای شهر ملایر در خاک آرام گرفت.

نگذاریم حرف امامین انقلاب به زمین بماند
همرزم شهید احمدرضا احدی گفت: «احمدرضا» دانشجوی رتبه اول پزشکی در چندین عملیات مجروح شد ولی همچنان در کنار همرزمان خود ماند تا سرانجام در ۱۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۵ در ادامه عملیات بزرگ کربلای۵ به شهادت رسید.

سرهنگ پاسدار محمد فتحی در گفت‌و‌گو با خبرنگار ایسنا، افزود: او همه فعالیت‌های خود را یادداشت می‌کرد تا جایی که فقط خاطراتش شد یک کتاب به‌نام «حرمان هور»، اما کل وصیت نامه اش یک جمله و آن اینکه: نگذارید حرف امام زمین بماند.

فتحی ادامه داد: شهید احمدرضا احدی از شهرستان ملایر، با مناطق عملیاتی غرب و جنوب تا اندازه‌ای که بتواند از جنگ روایت کند آشنا بود، او همیشه همسنگران خود را مقدم بر خود می‌دانست.

همرزم شهید درباره فداکاری این سرباز نمونه امام (عج)، افزود: وقتی او در عملیات رمضان از ناحیه پا مجروح شد خودم را رساندم و راه برگشت را به او نشان دادم، اما احمدرضا نرفت و ماند و گفت: «با توجه به اینکه ما تعدادی از نیرو‌های ملایری با هم هستیم از جمله محمد روستایی و... اگر الان من برگردم شاید در روحیه آنها اثر منفی بگذارد، پس تا آخرین نفس می‌مانم و مبارزه می‌کنم.»

فتحی خاطرنشان کرد: با شنیدن این کلام زیبای او من هم قانع شدم، او ماند تا پاتک‌های دشمن در مقابل پاسگاه زید فروکش کرد، بعد برای مداوا با آمبولانس به پشت جبهه برگشت.

همرزم شهید خطاب به مسئولین نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران که با خون امثال شهید احدی و هزاران شهید دیگر آبیاری شده، گفت: بدانید که فقط با ساخت فیلم و همایش درباره ایثارگران و شهدا کاری انجام نداده‌ایم مگر در کنار این کار‌های فرهنگی به یاد داشته باشیم که نگذاریم حرف امامین انقلاب به زمین بماند.