شناسهٔ خبر: 71639072 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: شهدای ایران | لینک خبر

آیت‌الله کاشانی گفت به من خبر دادند که شما شهید شده‌اید!

آ‌یت‌الله مستجابی: «در راهپیمایی ۲۷‌خرداد در نزدیکی مجلس، سرتیپ دفتری به من گفت کجا می‌روید؟ گفتم به سوی مجلس، طبق دستور آیت‌الله کاشانی. او در جواب گفت من هم دستور داده‌ام، نگذارند شما حرکت کنید! مردم بعد از این سخن، حرکت کردند. سرتیپ دفتری با چوب دستی‌اش به پای من زد، من هم با پاهایم به سینه‌اش زدم و او به زمین افتاد! دفتری دستور زدن داد. اول با قنداقه تفنگ سپس با سر نیزه و بعد با فشنگ!...»

صاحب‌خبر -

به گزارش شهدای ایران،در روز‌هایی که بر ما گذشت، عالم مجاهد، عارف و خدوم، زنده‌یاد آیت‌الله سیدمرتضی مستجاب الدعواتی (مستجابی)، روی از جهان برگرفت و رهسپار ابدیت شد. او نمونه‌ای کمیات از روحانیانی بود که علم و ادبیات و هنر و ورزش را با سیاست و خدمات اجتماعی و دستگیری از ضعیفان درآمیخته و هم از این روی مورد توجه و علاقه اقشار گوناگون مردم قرار داشت. وی در سالیان دهه ۲۰ و نیز اوایل دهه ۳۰، در سیاست حضوری نمایان داشت و در فرآیند نهضت ملی ایران، با چهره‌هایی، چون آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی و شهید سیدمجتبی نواب‌صفوی هم داستان بود. در مقال پی آمده بخش‌هایی از خاطرات آن فقید سعید از آن دوران را مورد بازخوانی تحلیلی قرار داده‌ایم. روحش شاد و یادش گرامی باد. 
 
 شهید نواب صفوی، اندیشه‌ای متعالی در پی خدمت به جامعه
زنده‌یاد آیت‌الله سیدمرتضی مستجاب الدعواتی (مستجابی) را می‌توان در عداد دوستان قدیمی و صمیمی شهید سیدمجتبی نواب صفوی دانست که سابقه موانست آنان به دوران تحصیل در نجف بازمی‌گردد. وی در خاطره گویی‌های خویش، در باب چند و، چون آشنایی خویش با رهبر فدائیان اسلام چنین آورده است:
«ما در مدرسه آخوند در نجف با هم آشنا شدیم. ایشان هم در آنجا درس حوزوی می‌خواند و ما خیلی زود با هم آشنا و مأنوس شدیم، به طوری که اوقات تحصیل و فراغت را با هم می‌گذراندیم. آدمی بود با احساس با اندیشه‌ای بلند و متعالی که همیشه به دنبال آن بود هر خدمتی که از دستش برمی‌آید، برای دیگران انجام بدهد. یادم است روزی در نجف داشتیم با هم به مدرسه می‌رفتیم که وسط راه متوجه شدیم دیوار خانه‌ای ریخته و داخل خانه معلوم است. این خانه نزدیک بازار بود. مرحوم نواب از بازاری‌ها پرسید صاحب این خانه کیست و چرا دیوار خانه‌شان ریخته است؟ جواب دادند صاحب خانه از دنیا رفته و زن و بچه‌اش، توان مالی برای بازسازی دیوار خانه را ندارند! او بلافاصله عبا و عمامه را کنار گذاشت و بعد هم بیلی پیدا کرد و خاک‌های کنار آن دیوار را جمع کرد. من هم از یکی از قصاب‌های بازار به نام سید حَمَد، یک بیل گرفتم و به مرحوم نواب کمک کردم که از کنار دیوار خاک‌ها را برداریم. اهالی محل و همسایه‌ها که دیدند دو طلبه دارند کار می‌کنند، آمدند و بیل‌ها را از ما گرفتند و مشغول کار شدند. خلاصه آن دیوار تا عصر آن روز درست و امنیت خانه آن بندگان خدا تأمین شد. مرحوم نواب از این کار‌ها زیاد می‌کرد. رفاقت من و مرحوم نواب ادامه داشت تا روزی که قرار شد همراه حجت‌الاسلام آقا سیدهاشم تهرانی، برای مبارزه با انحرافات کسروی به ایران بیاییم. آن روز من به نواب گفتم در این راه تا پای کشته‌شدن خودم با شما همراهی می‌کنم، ولی اگر قرار باشد خونی ریخته شود، معذورم! اکثر اعضای فدائیان اسلام به‌خصوص جوانان‌شان با وجود ایمان سرشار و اینکه آدم‌های خوبی بودند، بی‌تجربه بودند و گاهی نپخته عمل می‌کردند. تصورشان این بود که اگر این کار‌ها را بکنند، همه چیز درست می‌شود! حتی برای یک حکومت اسلامی تذکره‌ای نوشته بودند که مثلاً وزارت عدلیه، وزارت جنگ و... چنین شرح وظایفی دارند! واقعاً هیچ کدام‌شان حب ریاست و دنیاطلبی نداشتند و فقط دل‌شان به حال اسلام و مردم می‌سوخت، منتهی اسلام‌شان، اسلام یک مرد جوان بود، اسلام یک مرد جاافتاده و دنیا دیده نبود....» 

 سخنرانی مهیج رهبر فدائیان اسلام در آستانه حضرت معصومه (س)
سابقه دوستی راوی با شهید نواب صفوی، باعث شده بود تا وی از آن جهادگر خستگس‌ناپذیر، خاطراتی شنیدنی داشته باشد. ماجرای سفر او به قم در همراهی با رهبر فدائیان اسلام در زمره این یادمان‌هاست:
«خاطرات که فراوانند. یک‌بار به من گفت پسرعمو! بیا امشب برویم قم. یکی از رفقای ما، مرد قوی‌هیکلی به نام علی احرار و یک پهلوان به‌تمام‌معنا بود. سه‌تایی به قم رفتیم و در مسجد بالاسر نماز خواندیم. من به علی گفتم سید را سر دست بلند کن تا برای مردم حرف بزند! نواب لاغر و با چثه‌ای کوچک، اما علی بسیار قوی بود. کمر نواب را گرفت و بلندش کرد! نواب هم رو به مردم کرد و گفت هنوز باد به پرچم اجداد ما می‌وزد، دشمنان اسلام بدانند که در این مملکت جایی ندارند! و... بعد هم با همان شور و هیجان همیشگی به سخنانش ادامه داد. فراش‌های مسجد آمدند و سر و صدا راه انداختند که سخنرانی در اینجا ممنوع است! فدائیان‌اسلام در قم و در بین طلبه‌ها، هواداران زیادی داشتند. خلاصه دعوا شد و حسابی به جان فراش‌ها افتادیم! من با یکی از پهلوان‌های قم به اسم آقا تقی کمالی - که همیشه با هم ورزش می‌کردیم - رفیق بودم. یک‌مرتبه دیدم که او هم آمد. حکم پدر و پسر را داشتیم. بغلم کرد و گفت کافی بود پیغام می‌دادی، خودم می‌آمدم و آقا را بالای منبر می‌گذاشتم و هم پای منبر می‌ایستادم تا ببینم چه کسی جرئت می‌کند به او چپ نگاه کند!....» 

 آشنایی و ارتباط با آیت‌الله سید ابوالقاسم کاشانی
بازگشت به ایران و استقرار در مدرسه مروی تهران برای تداوم تحصیل و تدریس، برای آیت الله مستجابی فرصتی بود که با علمای وقت پایتخت آشنا شود. با این همه در میان اعلام تهران، هیچ شخصیتی به سان زنده یاد آیت‌الله سیدابوالقاسم کاشانی او را جذب نکرد:
«در تحصیل در مدرسه مروی، در مقابل این مدرسه، یک مغازه خیاطی بود که به فردی به نام آقای مهدی تعلق داشت. با آقای مهدی آشنایی پیدا کرده بودم. روزی ایشان به من گفت شما نمی‌خواهید آیت‌الله کاشانی را ببینید؟ گفتم اتفاقاً خیلی مشتاق دیدار ایشان هستم. گفت پس آماده باش، به دیدار ایشان برویم. به اتفاق، به محله پامنار و منزل حضرت آیت‌الله کاشانی (طاب‌ثراه) رفتیم. به منزل ایشان که رسیدیم، مشغول تدریس خارج مکاسب بودند! بیان شیوای آیت‌الله، اشتیاقم را برای بهره‌مندی از محضرشان دو چندان کرد. سراپا گوش شدم و از محضر درس‌شان استفاده کردم و بعد به معرفی خودم پرداختم. ایشان بسیار با گرمی از بنده استقبال کردند و این اولین ملاقات من با معظم‌له بود. ارتباط بنده با آیت‌الله کاشانی، با رفت و آمد‌های پی‌در‌پی موجب شد تا در دریف افراد سیاسی قرار بگیرم. بزرگان لشکری و کشوری به خدمت‌شان می‌آمدند و در همین ملاقات‌ها بود که بنده نیز با آنان آشنایی پیدا می‌کردم و از مباحث اخلاقی و دروس حوزوی ایشان هم بهره وافی می‌بردم. هر چند آیت‌الله کاشانی به واسطه مشغله‌های سیاسی، سال‌ها از درس و بحث فاصله داشتند، اما از چنان حضور ذهن و فراستی برخوردار بودند که در بیان نکات دروس، گویا همان شب قبل مطالعه و مرور کرده و آنها را خوانده‌اند. در بیان مطالب علمی، با زبانی سلیس، روان و شیوا، مباحث را ارائه می‌فرمودند، به طوری که هر کس از این مطالب هم دور بود، بهره می‌برد....»

 کاشانی دریادل بود و هرگز به انتقام نمی‌اندیشید
«پیشوای من»، لقبی بود که آیت‌الله مستجابی، همواره برای آیت‌الله کاشانی به کار می‌برد. او علت این امر را اینگونه به شرح و توضیح نشسته است: 
«اما اینکه دلیل تأثیر عمیق آیت‌الله کاشانی روی من را پرسیدید، به این دلیل بود که این مرد بزرگ بخشیدن، گذشت‌کردن، به روی خود نیاوردن، خوش‌خلقی، صمیمیت و فضایل بزرگ انسانی را در کنار توانایی‌های علمی، ذکاوت، شجاعت و... در خود جمع کرده بود. خاطرم است شبی که عده‌ای از اوباش به خانه ایشان حمله و آنجا را سنگباران کردند و مرحوم محمد حدادزاده را کشتند، در آنجا نبودم و ماجرا را از دیگران شنیدم و طبعاً به‌شدت نگران شدم. فردای آن روز، رفتم که حال ایشان را بپرسم. از جلوی در خانه تا حیاط، هفت- هشت پله می‌خورد. در زدم و وارد شدم. دیدم آقا دارند وضو می‌گیرند. با نگرانی احوالپرسی کردم. ایشان مثل همیشه خندید و سعی کرد، با شوخی مرا از آن حال بیرون بیاورد! سعه‌صدر فوق‌العاده بالایی داشت و دلش مثل دریا بود. ایشان طوری با موضوع برخورد کرد که انگار یک‌سری کار‌های بچگانه بوده! گاهی اگر من، مرحوم نواب صفوی و دیگران هم ناراحت می‌شدیم، آقا گذشت می‌کرد. ابداً اهل انتقام گرفتن یا پاسخ دادن به توهین‌های افراد نبود. حالا که فکرش را می‌کنم، از اینکه گاهی گوش به حرف آقا ندادیم، خجالت می‌کشم! مثلاً بعد از زدن تیمسار رزم‌آرا از سوی مرحوم خلیل طهماسبی آقا به من گفتند: برو به رفقایت بگو که این کار را گردن نگیرند، من می‌خواهم خلیل را نجات بدهم! یادم است هوا سرد بود و خیلی گشتم تا مرحوم نواب صفوی را پیدا کردم و به او گفتم آقا چنین پیغامی داده‌اند. مرحوم نواب همین که پیغام آقا را شنید، رفت بالای کرسی و گفت نخیر! خلیل از ماست و او این کار را کرده!... به‌هرحال گوش به حرف آقا ندادند! آقا هر کاری که از دستش برمی‌آمد، برای نجات خلیل کرد. نهایتاً هم نمایندگان هوادار ایشان قانونی تصویب کردند که به موجب آن ضارب رزم‌آرا آزاد می‌شد....» 

 قرآن به دست در صف نخست راهپیمایی حرکت کردم
حضور مؤثر و نمایان زنده یاد مستجابی در راهپیمایی تاریخی ۲۷ خرداد ۱۳۲۷، علیه نخست‌وزیری عیدالحسین هژیر، از سرفصل‌های شاخص زندگی سیاسی اوست. او خود در باب جلوداری‌اش در آن حرکت اعتراضی، چنین گفته است:
«به دستور آیت‌الله کاشانی، اجتماعی عظیم به راه افتاد. در ابتدای صف راهپیمایی حقیر بودم که در دستم قرآن کریم بود، آن را در دستمالی تمیز پیچیده و به طرف مجلس حرکت کردیم. پشت سر ما هم علما و طلاب بودند که از قم و دیگر بلاد برای شرکت در این حرکت بزرگ آمده و تعدادشان زیاد بود. بعد از علما، جمعیت فدائیان اسلام حرکت می‌کرد و پس از آنها مجمع مسلمانان مجاهد که آیت‌الله کاشانی آنها را هدایت می‌کردند و پس از این اقشار تحصیلکرده جمعیت، مردم کوچه و بازار بودند. کسانی که پشت سر ما بودند، می‌گفتند اول جمعیت در مقابل در مسجد سپهسالار جنب مجلس شورای ملی و آخر جمعیت، در نزدیکی مسجد شاه (امام فعلی) بوده است. مقابل مدرسه سپهسالار که رسیدیم، کامیون‌های نظامی از دور پیدا شدند. مرحوم سیدحسین امامی و مرحوم خاقانی مرا سردوش خود گرفتند و حرکت خود را دنبال کردیم به سوی مجلس شورا. شعار ما این بود: دولت خائن هژیر، لیاقت اداره مملکت را ندارد. سه صف نظامی، جلوی ما را گرفت. میان آنها سرتیپ دفتری بود که به من گفت کجا می‌روید؟ گفتم مجلس، طبق دستور حضرت آیت‌الله کاشانی. او گفت این جمعیت می‌خواهد به مجلس برود؟ گفتم جمعیت درب مجلس می‌ایستد و دو نفر سخنرانی خواهند کرد. او در جواب گفت من هم دستور داده‌ام، نگذارند شما حرکت کنید! مردم، چون این سخن را شنیدند، حرکت کردند. سرتیپ دفتری با چوب دستی‌اش به پای من زد، من هم با پاهایم به سینه او زدم و او به زمین افتاد! دفتری دستور زدن داد! اول با قنداقه تفنگ، سپس با سر نیزه و بعداً با فشنگ. البته بیشتر قصدشان این بود که مردم را بترسانند و رعب و وحشت ایجاد کنند. آقای خاقانی که من روی شانه‌اش قرار گرفته بودم، پیاپی سرنیزه به ران پایش خورد و خون از او فواره زد! او یکی از نامدارترین بوکسر‌های ایران بود با قدی بلند و رشید. خون پاهایش را می‌گرفت و به سر و صورت و بدنش می‌ریخت که یکپارچه خون بشود، اما از حرکت نایستاد. سرانجام ما به در مجلس رسیدیم، بعضی‌ها زخمی شدند....» 

 به هژیر بگویید نعشت را در میدان بهارستان می‌اندازم!
در راهپیمایی ۲۷ خرداد ۱۳۲۷ و در برابر مجلس شورای اسلامی، بین معترضان و نیرو‌های نظامی درگیری رخ داد و عده‌ای مجروح شدند. مصدومان این حادثه برای مداوا، به منزل آیت الله کاشانی انتقال یافتند. در پی این رویداد، مستجابی گفت‌و‌گویی بین آیت‌الله کاشانی و رزم آرا و صفاری را به یاد می‌آورد که اینگونه آن را به تاریخ سپرد:
«پس از سخنرانی آن روز در برابر مجلس - که آرامش در پی نداشت - به خانه آیت‌الله کاشانی برگشتیم. آقا خیلی ناراحت بودند. خواسته بودند به خیابان بیایند که مردم پامنار نگذاشته بودند! در هر حال مرا که دیدند، فرمودند: به من خبر داده‌اند که شما شهید شده‌ای! حقیر گفتم فعلاً که در خدمت شما هستم! زخمی‌ها را به خانه آقا آوردند و پزشکان، شروع به معالجه و مداوا کردند. به اکثر رسانه‌ها، از داخلی و خارجی، تلفن شد که برای مصاحبه با آیت‌الله کاشانی حضور به‌هم رسانند. همگی آمدند و به هر زبانی با آنان مصاحبه و جریان روز را برای‌شان روایت شد تا اینکه سپهبد رزم‌آرا و سرتیپ دفتری به خانه آقا آمدند و تقاضا کردند که زخمی‌ها را به درمانگاه ببرند! ولی آقا اجازه نداد و خطاب به آنان فرمودند: پدرسوخته‌ها، با پول ملت گلوله می‌خرید و به خود ملت شلیک می‌کنید! به هژیر بگویید، نعشت را در میدان بهارستان می‌اندازم!... در حالی که آیت‌الله کاشانی بی‌نهایت ناراحت و خشمگین بودند، آنها مرخص شدند. آن روز‌ها و شب‌ها در خانه آقا مردم خیلی در رفت و آمد و مواظب بودند که خطری ایشان را تهدید نکند. در همین روز‌ها بود که مرحوم نواب صفوی به دستور آیت‌الله کاشانی و با تلاش پیگیر خود، مبارزات سیاسی و اجتماعی را دنبال می‌کرد. با سقوط هژیر در آبان ماه ۱۳۲۷، محمد ساعدی مراغه‌ای جای او را گرفت که کابینه او هم شش ماه بیشتر دوام نیاورد. از جریان‌های این دوره می‌توان به اعدام هژیر، تشکیل مجلس مؤسسان، تبعید آیت‌الله کاشانی، ترور نافرجام محمدرضا شاه و غیرقانونی شدن حزب توده اشاره کرد....» 

 ترور ساختگی شاه بهانه‌ای برای قلع و قمع مخالفان
بالاگرفتن موج خودآگاهی ملی که پس از شهریور ۱۳۲۰ ایجاد شده بود، برای دربار و انگلستان خطرناک می‌کرد. آنان در هر فرصت ممکن در پی آن بودند که ملت را به عقب برانند و نهضت ملی ایران را سرکوب کنند. یکی از فرصت‌سازی‌ها برای چنین اقدامی، رویداد ترور شاه در دانشگاه تهران بود. زنده‌یاد مستجابی در این فقره اعتقاد داشت:
«با ترور شاه، که در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ از سوی ناصر فخرآرایی صورت گرفت و به نظر ساختگی می‌رسید، چند حادثه مهم در کشور به وقوع پیوست؛ اول، پس از ترور، بلافاصله ضارب را کشتند تا معلوم نشود از طرف چه سیاستی این ترور انجام شده است. دوم، بلادرنگ در همان شب، تمام رؤسای جرایدی را که بر ضد شاه و دربار سخن می‌گفتند، بازداشت و محل کارشان را با آجر و سیمان مسدود کردند. سوم، تابلوی حزب توده که از احزاب پیشه‌ور ایران به شمار می‌رفت و به اتحاد جماهیر شوروی نزدیک بود را پایین آوردند و این گروه، غیرقانونی اعلام شد. چهارم، سرتیپ دفتری فرمانده نظامی، جرأت کرد و نصف شب به خانه آیت‌الله کاشانی هجوم برد و معظم له را به بهانه دخالت در ترور محمدرضاشاه به قلعه فلک الافلاک خرم‌آباد تبعید کرد. عده‌ای از فدائیان اسلام و خود حقیر، چهار روز و پنج شب در منزل آیت الله العظمی بروجردی متحصن و خواستار رهایی آیت الله کاشانی شدیم که با اقدام آقای بروجردی، ایشان از فلک‌الافلاک به بیروت منتقل شدند. نهایتاً این تبعید با انتخاب ایشان به نمایندگی مجلس شانزدهم ملغی شد و ایشان با استقبالی کم‌نظیر به کشور بازگشتند....» 

 کمونیست‌ها در زندان مرید نواب شده بودند!
و سرانجام روز‌های اوج نهضت ملی ایران سپری شد و آنان که اینک بر مسند قدرت تکیه زده بودند، دیگر همرزمان دیروز خود را نمی‌خواستند! شهید نواب صفوی به بهانه‌ای واهی دستگیر شد و ۲۰ ماه در زندان دکتر مصدق به سر برد! آیت الله مستجابی که در آن روزگار به دیدار دوست دیرین خود در زندان قصر می‌رفت، از تحصن فدائیان اسلام برای آزادی رهبر خویش، روایتی به شرح ذیل دارد:
«من در تحصن فدائیان اسلام، برای آزادی مرحوم نواب صفوی از زندان دکتر مصدق بودم. خاطرم است که با عده‌ای، به حیاط زندان قصر رفتیم و چند روزی در آنجا بودیم. یادم نمی‌آید که به چه دلیل ما را بیرون نکردند، یا نتوانستند بیرون کنند! عده‌ای از کمونیست‌ها هم همان نزدیکی‌ها زندانی بودند. خیلی از آنها مرید مرحوم نواب شده بودند و حتی بعضی از آنها، پشت سرش می‌ایستادند و نماز می‌خواندند! یادم است که مرحوم نواب در زندان اذان می‌گفت. واقعاً به حرف‌هایی که می‌زد، عقیده داشت و اذان را با تمام وجود سر می‌داد. به هرحال من رفتم که مرحوم نواب را ببینم، ولی ماندنی شدم! بچه‌ها خیلی سریع تصمیم گرفتند که این کار را بکنند. خیلی آدم‌های خوب و فداکاری بودند. هر وقت هم که به زندان می‌رفتند، با آنها می‌رفتم که نواب را ببینم و احوالش را بپرسم. ممنوعیتی هم برای اینکه چه کسی برای ملاقات برود یا نرود، وجود نداشت. همه می‌رفتند. بعضی از مسئولان زندان هم کمک می‌کردند و غیرمستقیم با ما همکاری داشتند!....»

*جوان