شناسهٔ خبر: 71556892 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اطلاعات | لینک خبر

مردی که صدای شادی و طنز در ادبیات ایران بود

عمران صلاحی در مکتب توفیق پرورش یافت. او با اسامی مستعار گاهی بچه‌ جوادیه، زمانی ابوطیاره، گاه ابوقراضه، بعضی وقت‌ها مداد، زرشک یا زنبور، و چند نام دیگر که بر حسب حال و احوال به کار می‌برد، مطلب می نوشت.

صاحب‌خبر -

طه حسین فراهانی - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات| یکی از کسانی که ما را به اندیشیدن از طریق طنز وا می داشت و وا می‌دارد، «عمران صلاحی» است. او شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز در تهران متولد شد. مادرش «رزا» اهل باکو و پدرش «محب‌الله» متولد روستای «شام اسبی اردبیل» وکارمند راه آهن بود. صلاحی، زندگینامۀ خودنوشتی با عنوان «سوء‌پیشینه» دارد که در آن خود را این‌چنین معرفی می‌کند:
 «نامم عمران است و فامیلم صلاحی. نام کوچکم را عمویم «مراد» انتخاب کرده است، از قرآن و سوره آل عمران. احمد شاملو می گفت نامم عمران است، اما از اول باعث خرابی بوده ام! دهم اسفند ۱۳۲۵ خورشیدی در تهران متولد شدم، چهار راه گمرک امیریه. البته نه وسط چهار راه. اگرچه گفته اند: خیر الامور اوسطها!». 

عمران تحصیلات خود را در هفت‌سالگی در دبستان صنیع‌الدوله قم آغاز کرد. مهدی عباسی در تاریخ معارف قم در مورد این مدرسه نوشته است: «این مدرسه در سال ۱۳۲۵ شمسی توسط بنگاه راه آهن دولتی ایران در زمینی مجاور کمپ راه آهن ساخته شد و به نام مرحوم مرتضی قلی خان صنیع الدوله نامگذاری گردید.»

 او سپس در سال ۱۳۳۵ به دبستان قلمستان تهران رفت و آنگاه در سال ۱۳۳۷ تحصیلاتش را در دبستان شهریار و دبیرستان امیرخیزی تبریز ادامه داد. نخستین شعر خود را در سال ۱۳۴۰ در مجله اطلاعات کودکان منتشر کرد. در همان سال نیز پدرش را نیز از دست داد. قدیم‌ترین نوشته‌ای که از عمران صلاحی پیدا شده است، البته به گفته‌ خود ایشان تاریخ پنجشنبه ۳۰/۱۱/۱۳۳۷ را دارد. برخلاف تصور خواننده، خیلی غم‌انگیز است. بخشی از آن را بخوانیم: 

«از تهران حرکت کردیم و پس از یک روز به تبریز رسیدیم... در خیابان چهارم اردیبهشت، دربند کیوان، یک اتاق کوچک کرایه کردیم به ۲۶ تومان. هفت نفر بودیم. بعد از چهار روز، خواهر کوچکم پروین به یک مرض سخت دچار شد... در روز چهارشنبه ۲۹/۱۱/۱۳۳۷ پروین در بستر مرگ بود. صبح روز پنج شنبه به سختی نفس می کشید. بعدازظهر همان روز بعد از آنکه ناهار را خوردیم، من در بیرون توپ بازی می‌کردم. ناگهان پسر همسایه مان به من خبر داد که مادرت چنان گریه می کند که نمی تواند روی پاهای خودش بایستد. با عجله دویدم تا به خانه رسیدم. دیگر کار از کار گذشته بود. نفس پروین بند آمده بود و چشم هاش باز بود...دیگر بقیه اش را نمی آورم. به قول ایرج میرزا: ببند ایرج از این گفتار غم دم / که غمگین می کنی خواننده را هم. بعد از این نوشته سوزناک چند بیت هم شعر گفته بودم که بیت اولش این بود: کجا رفتی ای پروین / می‌خندیدی چه شیرین».

 عمران صلاحی نوشته است: «اولین شعرم پاییز سال ۱۳۴۰ در مجله اطلاعات کودکان چاپ شد به نام «باد پاییزی»که یک مثنوی بود و این‌طور شروع می‌شد: «باد پاییزی بریزد برگ گل / بلبلان آزرده اند از مرگ گل». هنوز آن مجله را دارم. در صفحه جدول و سرگرمی همان مجله مسابقه ای گذاشته بودند و سؤالاتی طرح کرده بودند که هرکس به آنها پاسخ درست می داد، جایزه می گرفت. یکی از سؤالات این بود: «فرستنده باد پاییزی کیست؟» که منظور فرستنده شعر باد پاییزی بود. من این باد را از تبریز فرستاده بودم! در آخر شعر آورده بودم: «ای خدا راضی مشو این باد بد / برگ گل‌های مرا پرپر کند»، که همین طور هم شد یا نشد! آخر پاییز، پدرم به سفری همیشگی رفت. من آن وقت ۱۵ ساله بودم.»

صلاحی پس از آن در سال ۴۵ به همکاری با روزنامه‌ توفیق پرداخت و همانجا بود که با«پرویزشاپور»آشنا شد. درسال۱۳۴۷ چاپ اولین شعر نیمایی اش در مجله‌ خوشه به سردبیری احمد شاملو را برایش به همراه داشت. در سال ۱۳۵۰ به خدمت نظام وظیفه در تهران، تبریز، کرمانشاه و  مراغه رفت. در زندگی خودنوشت صلاحی در مورد این سال‌ها آمده است: 
«بعد از مرگ پدر، به تهران آمدیم و ساکن جوادیه شدیم. با دوچرخه قراضه ای از جوادیه به دبیرستان وحید در خیابان شوش می رفتم. روزی دوچرخه ام پنجر شد. سر راهم در جوادیه دوچرخه‌سازی بود. برای پنچرگیری به آنجا رفتم. دیدم در و دیوار پر از شعر است. از دوچرخه ساز پرسیدم شعرها مال کیست؟ گفت مال خودم. دوچرخه‌ساز، شاعر بود. نامش رحمان ندایی بود. آشنایی ما از همان پنچرگیری آغاز شد و به دوستی‌یی عمیقی انجامید.
 

رفت‌وآمدهای مان زیاد شد. گاه ‌و بیگاه به خانه‌ یکدیگر می‌رفتیم و شعر می‌خواندیم؛ هم از خودمان، هم از دیگران. رحمان ندایی به انجمن ادبی صائب می‌رفت. به واسطه‌ او، خلیل سامانی (که تخلصش «موج» بود) دعوتنامه‌ای برایم فرستاد. سامانی دبیر انجمن بود و استاد عباس فرات ریاست آن را برعهده داشت. جلسات، هفته‌ای یک‌بار در ایستگاه اناری نواب، کوچه ماه برگزار می‌شد. نخستین‌باری که قصد داشتم به انجمن بروم، وقتی به محل جلسه رسیدم، در بسته بود و هنوز کسی نیامده بود. همان‌طور که منتظر ایستاده بودم، پیرمردی را دیدم که از سر کوچه می‌آمد؛ کلاهی لبه‌دار بر سر داشت، بارانی‌یی بر تن و کیفی چرمی در دست. جلو آمد، دمِ در ایستاد و پرسید:
ـ با کی کار داشتی؟
گفتم:
ـ با آقای موج.
لبخند زد و گفت:
ـ من فرات هستم. فرات بی موج نمی‌شود. الان موجش هم می‌رسد.

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سامانی هم رسید. برای اینکه نشانی انجمن را فراموش نکنیم، آن را در دو بحر می‌خواند: «کوچه ماه، پلاک سی‌وسه» و «کوچه ماه، کاشی سی‌وسه». این جادوی وزن بود که باعث شد هنوز هم این نشانی را به یاد داشته باشم.

از همان انجمن صائب، پایمان به انجمن‌های دیگر نیز باز شد. یک شب، پس از جلسه‌ای در انجمن آذرآبادگان (واقع در امیرآباد)، با جوانی لاغراندام آشنا شدم. دانشجوی دانشگاه تهران بود و در خانه‌ عمویش در جوادیه زندگی می‌کرد. نامش «حسین منزوی» بود. عمویش همانند پدرِ منزوی، مردی نازنین بود. از آن پس در انجمن‌های ادبی، نام من و منزوی در کنار هم شنیده می‌شد. همیشه با هم بودیم. با منزوی پیاده‌روی می‌کردیم؛ بی‌هیچ مقصدی، جز آنکه دل بسپاریم به خیابان‌ها و خود را در هوای شبانه رها کنیم. می‌خندیدیم، شعر می‌خواندیم و گاهی هم بیتی سر هم می‌کردیم. همان‌طور که گام برمی‌داشتیم، یک شب که دست مان خالی بود و حتی کرایه‌ راه را نداشتیم، از کلبه سعد تا جوادیه را پیاده آمدیم. همان شب، این بیت را سرودم:
با منزوی پیاده‌روی می‌کنیم ما 
 خود را بدین وسیله قوی می‌کنیم ما!

کاظم سادات اشکوری هم طبعش گل کرده بود و در وصف منزوی می‌گفت:
دستت چو نمی‌رسد به عمران 
 دریاب حسین منزوی را!

روزی یکی از بچه‌های شیطان جوادیه با سنگی، پره‌های دوچرخه‌ام را نشانه رفت. ضربه کاری بود و یکی از پره‌ها شکست و او پا به فرار گذاشت. ناراحتی‌ام را با شعر تسکین دادم. شعری نوشتم از زبان همان بچه‌ جوادیه و با امضای مستعار برای روزنامه‌ فکاهی توفیق فرستادم. روزنامه را نمی‌خریدم، اما یک روز نسخه‌ای از آن را که در جوی آب افتاده بود، یافتم و نشانی‌اش را یادداشت کردم. مدتی بعد، وقتی از مدرسه به خانه برگشتم، نامه‌ای به دستم دادند. حسین توفیق نوشته بود:«شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است. هرچه زودتر خودت را به ما برسا». دیگر بند دلم پاره شده بود. یک روز عصر با همان دوچرخه‌ قراضه، راهی اداره‌ توفیق در خیابان استانبول شدم.

 و چنین شد که عمران صلاحی از سال ۱۳۴۵ عضو هیأت تحریریه‌ توفیق شدو در آن مکتب پرورش یافت. اسامی مستعارش در توفیق زیاد بود. گاهی بچه‌ جوادیه، زمانی ابوطیاره، گاه ابوقراضه، بعضی وقت‌ها مداد، زرشک یا زنبور، و چند نام دیگر که بر حسب حال و احوال به کار می‌برد. صلاحی از این دوران چنین یاد می کند: «سال‌های توفیق، از شیرین ترین سال های عمر من است. چه قدر با هم به ریش روزگار خندیده ایم و چه قهقهه‌ها که زیر یک سقف با هم سرداده ایم.» 

فعالیت در توفیق موجب آشنایی صلاحی با پرویز شاپور، اردشیر محصص، مرتضی فرجیان، کیومرث صابری، ابوالقاسم حالت، منوچهر احترامی، بیژن اسدی پور و ... شد. صلاحی همزمان با این سال ها به پژوهش در حوزه  طنز پرداخت و در سال ۱۳۴۹ کتاب «طنزآوران امروز ایران» را که مجموعه ای از طنزهای معاصر بود، با همکاری بیژن اسدی پور منتشر کرد.

 در سال ۵۲، عمران صلاحی به دعوت نادر نادرپور، همکاری خود را با گروه ادب امروز رادیو آغاز کرد و به استخدام رادیو تهران درآمد. سال ۵۳ کتابش با عنوان «گریه در آب» منتشر شد و در همان سال با هایده وهاب‌زاده ازدواج کرد. دو سال بعد در ۱۳۵۵، کتاب «قطاری در مه»را منتشر کرد و در سال ۵۶ «ایستگاه بین راه»به چاپ رسید. همچنین نمایشگاه مشترک کاریکاتور با پرویز شاپور و بیژن اسدی‌پور در نگارخانه تخت جمشید و شعرخوانی در ۱۰ شب کانون نویسندگان ایران، از دیگر فعالیت‌های او در آن سال بود.

اولین فرزند صلاحی به نام یاشار در سال ۵۷ به دنیا آمد. در سال ۵۸ کتاب «هفدهم»را منتشر کرد و به سفرهایی به ترکیه، یونان و بلغارستان رفت. دومین فرزندش به نام بهاره نیز در سال ۶۱ متولد شد و در همان سال، کتاب «پنجره دن داش گلیر»را به زبان ترکی منتشر کرد. در سال ۶۷، صفحه‌ای به نام «حالا حکایت ماست»را در مجله دنیای سخن گشود و مسؤولیت نگارش آن را برعهده گرفت. او در سال‌های ۷۰، ۷۳ و ۷۴ به ترتیب کتاب «رویاهای مرد نیلوفری»را منتشر کرد. همچنین ویژه‌نامه‌ای از مجله عاشقانه را در آمریکا منتشر ساخت و کتاب «شاید باور نکنید»را در سوئد به چاپ رساند.

عمران صلاحی در سال ۷۵، پس از بازنشستگی از صدا و سیما، به همکاری با گل‌آقا و شورای عالی ویرایش ادامه داد و به فعالیت‌های ادبی خود رونق بیشتری بخشید. او در سال ۷۷ دو کتاب «یک لب و هزار خنده» و «حالا حکایت ماست» را منتشر کرد و در سال ۷۸ گزینه‌ای از اشعارش را به چاپ رساند. همچنین در این سال در شش شهر سوئد، سخنرانی‌هایی ایراد کرد. در سال ۷۹، او آثار دیگری همچون: «آی نسیم سحری»، «ناگاه یک نگاه»، «ملانصرالدین»، «از گلستان من ببر ورقی» و «باران پنهان» را منتشر کرد. سال ۸۰ نیز شامل انتشار کتاب‌های «هزار و یک آینه» و «آینه کیمی» به زبان ترکی بود. علاوه بر این، کتاب‌های «تفریحات سالم»، «طنز سعدی در گلستان و بوستان» و «زبان‌بسته‌ها» (منتخبی از قصه‌های حیوانات به نظم) بعد از فوت ایشان به چاپ رسیدند.

عمران صلاحی در شب ۱۱ مهر ۱۳۸۵ دار فانی را وداع گفت. در مراسم تشییع پیکر او، جواد مجابی درباره‌اش گفت: «عمران هرگز از مرگ صحبت نمی‌کرد. او همواره از زندگی می‌گفت و شعر می‌سرود... در پس شیرینی کلامش، زهر حقیقتی نهفته بود که از واقعیت ناگزیر سرچشمه می‌گرفت و او به طرز ماهرانه‌ای هر دو منظر را یکجا به ما نشان می‌داد... همچون ذات زندگی، او می‌خواست که دیگران در امن و شاد باشند. کسانی چون عمران که عین شادی‌اند، نمی‌میرند. عمران تمام عمرش را با مردم کوچه گذرانید.»

همچنین محمود دولت‌آبادی در این مراسم گفت: «او خود زندگی بود، درخشان و دل‌زنده... چه بی‌مهر شده است این زندگانی غمبار ما و این آژنگ‌های نشسته بر پیشانی انسان‌ها که به نظر می‌رسد به عادت سخت و سمج تبدیل شده است. گویی حس شوخی و شاد زیستن - همان‌طور که عمران زندگی می‌کرد - رفتاری نابهنجار به نظر می‌رسد. در این هنجار، آری، عمران انسانی متفاوت بود.»

طه حسین فراهانی - ضمیمه ادب و هنر روزنامه اطلاعات| یکی از کسانی که ما را به اندیشیدن از طریق طنز وا می داشت و وا می‌دارد، «عمران صلاحی» است. او شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز در تهران متولد شد. مادرش «رزا» اهل باکو و پدرش «محب‌الله» متولد روستای «شام اسبی اردبیل» وکارمند راه آهن بود. صلاحی، زندگینامۀ خودنوشتی با عنوان «سوء‌پیشینه» دارد که در آن خود را این‌چنین معرفی می‌کند:
 «نامم عمران است و فامیلم صلاحی. نام کوچکم را عمویم «مراد» انتخاب کرده است، از قرآن و سوره آل عمران. احمد شاملو می گفت نامم عمران است، اما از اول باعث خرابی بوده ام! دهم اسفند ۱۳۲۵ خورشیدی در تهران متولد شدم، چهار راه گمرک امیریه. البته نه وسط چهار راه. اگرچه گفته اند: خیر الامور اوسطها!». 

عمران تحصیلات خود را در هفت‌سالگی در دبستان صنیع‌الدوله قم آغاز کرد. مهدی عباسی در تاریخ معارف قم در مورد این مدرسه نوشته است: «این مدرسه در سال ۱۳۲۵ شمسی توسط بنگاه راه آهن دولتی ایران در زمینی مجاور کمپ راه آهن ساخته شد و به نام مرحوم مرتضی قلی خان صنیع الدوله نامگذاری گردید.»

 او سپس در سال ۱۳۳۵ به دبستان قلمستان تهران رفت و آنگاه در سال ۱۳۳۷ تحصیلاتش را در دبستان شهریار و دبیرستان امیرخیزی تبریز ادامه داد. نخستین شعر خود را در سال ۱۳۴۰ در مجله اطلاعات کودکان منتشر کرد. در همان سال نیز پدرش را نیز از دست داد. قدیم‌ترین نوشته‌ای که از عمران صلاحی پیدا شده است، البته به گفته‌ خود ایشان تاریخ پنجشنبه ۳۰/۱۱/۱۳۳۷ را دارد. برخلاف تصور خواننده، خیلی غم‌انگیز است. بخشی از آن را بخوانیم: 

«از تهران حرکت کردیم و پس از یک روز به تبریز رسیدیم... در خیابان چهارم اردیبهشت، دربند کیوان، یک اتاق کوچک کرایه کردیم به ۲۶ تومان. هفت نفر بودیم. بعد از چهار روز، خواهر کوچکم پروین به یک مرض سخت دچار شد... در روز چهارشنبه ۲۹/۱۱/۱۳۳۷ پروین در بستر مرگ بود. صبح روز پنج شنبه به سختی نفس می کشید. بعدازظهر همان روز بعد از آنکه ناهار را خوردیم، من در بیرون توپ بازی می‌کردم. ناگهان پسر همسایه مان به من خبر داد که مادرت چنان گریه می کند که نمی تواند روی پاهای خودش بایستد. با عجله دویدم تا به خانه رسیدم. دیگر کار از کار گذشته بود. نفس پروین بند آمده بود و چشم هاش باز بود...دیگر بقیه اش را نمی آورم. به قول ایرج میرزا: ببند ایرج از این گفتار غم دم / که غمگین می کنی خواننده را هم. بعد از این نوشته سوزناک چند بیت هم شعر گفته بودم که بیت اولش این بود: کجا رفتی ای پروین / می‌خندیدی چه شیرین».

 عمران صلاحی نوشته است: «اولین شعرم پاییز سال ۱۳۴۰ در مجله اطلاعات کودکان چاپ شد به نام «باد پاییزی»که یک مثنوی بود و این‌طور شروع می‌شد: «باد پاییزی بریزد برگ گل / بلبلان آزرده اند از مرگ گل». هنوز آن مجله را دارم. در صفحه جدول و سرگرمی همان مجله مسابقه ای گذاشته بودند و سؤالاتی طرح کرده بودند که هرکس به آنها پاسخ درست می داد، جایزه می گرفت. یکی از سؤالات این بود: «فرستنده باد پاییزی کیست؟» که منظور فرستنده شعر باد پاییزی بود. من این باد را از تبریز فرستاده بودم! در آخر شعر آورده بودم: «ای خدا راضی مشو این باد بد / برگ گل‌های مرا پرپر کند»، که همین طور هم شد یا نشد! آخر پاییز، پدرم به سفری همیشگی رفت. من آن وقت ۱۵ ساله بودم.»

صلاحی پس از آن در سال ۴۵ به همکاری با روزنامه‌ توفیق پرداخت و همانجا بود که با«پرویزشاپور»آشنا شد. درسال۱۳۴۷ چاپ اولین شعر نیمایی اش در مجله‌ خوشه به سردبیری احمد شاملو را برایش به همراه داشت. در سال ۱۳۵۰ به خدمت نظام وظیفه در تهران، تبریز، کرمانشاه و  مراغه رفت. در زندگی خودنوشت صلاحی در مورد این سال‌ها آمده است: 
«بعد از مرگ پدر، به تهران آمدیم و ساکن جوادیه شدیم. با دوچرخه قراضه ای از جوادیه به دبیرستان وحید در خیابان شوش می رفتم. روزی دوچرخه ام پنجر شد. سر راهم در جوادیه دوچرخه‌سازی بود. برای پنچرگیری به آنجا رفتم. دیدم در و دیوار پر از شعر است. از دوچرخه ساز پرسیدم شعرها مال کیست؟ گفت مال خودم. دوچرخه‌ساز، شاعر بود. نامش رحمان ندایی بود. آشنایی ما از همان پنچرگیری آغاز شد و به دوستی‌یی عمیقی انجامید.
 

رفت‌وآمدهای مان زیاد شد. گاه ‌و بیگاه به خانه‌ یکدیگر می‌رفتیم و شعر می‌خواندیم؛ هم از خودمان، هم از دیگران. رحمان ندایی به انجمن ادبی صائب می‌رفت. به واسطه‌ او، خلیل سامانی (که تخلصش «موج» بود) دعوتنامه‌ای برایم فرستاد. سامانی دبیر انجمن بود و استاد عباس فرات ریاست آن را برعهده داشت. جلسات، هفته‌ای یک‌بار در ایستگاه اناری نواب، کوچه ماه برگزار می‌شد. نخستین‌باری که قصد داشتم به انجمن بروم، وقتی به محل جلسه رسیدم، در بسته بود و هنوز کسی نیامده بود. همان‌طور که منتظر ایستاده بودم، پیرمردی را دیدم که از سر کوچه می‌آمد؛ کلاهی لبه‌دار بر سر داشت، بارانی‌یی بر تن و کیفی چرمی در دست. جلو آمد، دمِ در ایستاد و پرسید:
ـ با کی کار داشتی؟
گفتم:
ـ با آقای موج.
لبخند زد و گفت:
ـ من فرات هستم. فرات بی موج نمی‌شود. الان موجش هم می‌رسد.

چند دقیقه‌ای نگذشته بود که سامانی هم رسید. برای اینکه نشانی انجمن را فراموش نکنیم، آن را در دو بحر می‌خواند: «کوچه ماه، پلاک سی‌وسه» و «کوچه ماه، کاشی سی‌وسه». این جادوی وزن بود که باعث شد هنوز هم این نشانی را به یاد داشته باشم.

از همان انجمن صائب، پایمان به انجمن‌های دیگر نیز باز شد. یک شب، پس از جلسه‌ای در انجمن آذرآبادگان (واقع در امیرآباد)، با جوانی لاغراندام آشنا شدم. دانشجوی دانشگاه تهران بود و در خانه‌ عمویش در جوادیه زندگی می‌کرد. نامش «حسین منزوی» بود. عمویش همانند پدرِ منزوی، مردی نازنین بود. از آن پس در انجمن‌های ادبی، نام من و منزوی در کنار هم شنیده می‌شد. همیشه با هم بودیم. با منزوی پیاده‌روی می‌کردیم؛ بی‌هیچ مقصدی، جز آنکه دل بسپاریم به خیابان‌ها و خود را در هوای شبانه رها کنیم. می‌خندیدیم، شعر می‌خواندیم و گاهی هم بیتی سر هم می‌کردیم. همان‌طور که گام برمی‌داشتیم، یک شب که دست مان خالی بود و حتی کرایه‌ راه را نداشتیم، از کلبه سعد تا جوادیه را پیاده آمدیم. همان شب، این بیت را سرودم:
با منزوی پیاده‌روی می‌کنیم ما 
 خود را بدین وسیله قوی می‌کنیم ما!

کاظم سادات اشکوری هم طبعش گل کرده بود و در وصف منزوی می‌گفت:
دستت چو نمی‌رسد به عمران 
 دریاب حسین منزوی را!

روزی یکی از بچه‌های شیطان جوادیه با سنگی، پره‌های دوچرخه‌ام را نشانه رفت. ضربه کاری بود و یکی از پره‌ها شکست و او پا به فرار گذاشت. ناراحتی‌ام را با شعر تسکین دادم. شعری نوشتم از زبان همان بچه‌ جوادیه و با امضای مستعار برای روزنامه‌ فکاهی توفیق فرستادم. روزنامه را نمی‌خریدم، اما یک روز نسخه‌ای از آن را که در جوی آب افتاده بود، یافتم و نشانی‌اش را یادداشت کردم. مدتی بعد، وقتی از مدرسه به خانه برگشتم، نامه‌ای به دستم دادند. حسین توفیق نوشته بود:«شعر و کاریکاتورت در فلان شماره چاپ شده است. هرچه زودتر خودت را به ما برسا». دیگر بند دلم پاره شده بود. یک روز عصر با همان دوچرخه‌ قراضه، راهی اداره‌ توفیق در خیابان استانبول شدم.

 و چنین شد که عمران صلاحی از سال ۱۳۴۵ عضو هیأت تحریریه‌ توفیق شدو در آن مکتب پرورش یافت. اسامی مستعارش در توفیق زیاد بود. گاهی بچه‌ جوادیه، زمانی ابوطیاره، گاه ابوقراضه، بعضی وقت‌ها مداد، زرشک یا زنبور، و چند نام دیگر که بر حسب حال و احوال به کار می‌برد. صلاحی از این دوران چنین یاد می کند: «سال‌های توفیق، از شیرین ترین سال های عمر من است. چه قدر با هم به ریش روزگار خندیده ایم و چه قهقهه‌ها که زیر یک سقف با هم سرداده ایم.» 

فعالیت در توفیق موجب آشنایی صلاحی با پرویز شاپور، اردشیر محصص، مرتضی فرجیان، کیومرث صابری، ابوالقاسم حالت، منوچهر احترامی، بیژن اسدی پور و ... شد. صلاحی همزمان با این سال ها به پژوهش در حوزه  طنز پرداخت و در سال ۱۳۴۹ کتاب «طنزآوران امروز ایران» را که مجموعه ای از طنزهای معاصر بود، با همکاری بیژن اسدی پور منتشر کرد.

 در سال ۵۲، عمران صلاحی به دعوت نادر نادرپور، همکاری خود را با گروه ادب امروز رادیو آغاز کرد و به استخدام رادیو تهران درآمد. سال ۵۳ کتابش با عنوان «گریه در آب» منتشر شد و در همان سال با هایده وهاب‌زاده ازدواج کرد. دو سال بعد در ۱۳۵۵، کتاب «قطاری در مه»را منتشر کرد و در سال ۵۶ «ایستگاه بین راه»به چاپ رسید. همچنین نمایشگاه مشترک کاریکاتور با پرویز شاپور و بیژن اسدی‌پور در نگارخانه تخت جمشید و شعرخوانی در ۱۰ شب کانون نویسندگان ایران، از دیگر فعالیت‌های او در آن سال بود.

اولین فرزند صلاحی به نام یاشار در سال ۵۷ به دنیا آمد. در سال ۵۸ کتاب «هفدهم»را منتشر کرد و به سفرهایی به ترکیه، یونان و بلغارستان رفت. دومین فرزندش به نام بهاره نیز در سال ۶۱ متولد شد و در همان سال، کتاب «پنجره دن داش گلیر»را به زبان ترکی منتشر کرد. در سال ۶۷، صفحه‌ای به نام «حالا حکایت ماست»را در مجله دنیای سخن گشود و مسؤولیت نگارش آن را برعهده گرفت. او در سال‌های ۷۰، ۷۳ و ۷۴ به ترتیب کتاب «رویاهای مرد نیلوفری»را منتشر کرد. همچنین ویژه‌نامه‌ای از مجله عاشقانه را در آمریکا منتشر ساخت و کتاب «شاید باور نکنید»را در سوئد به چاپ رساند.

عمران صلاحی در سال ۷۵، پس از بازنشستگی از صدا و سیما، به همکاری با گل‌آقا و شورای عالی ویرایش ادامه داد و به فعالیت‌های ادبی خود رونق بیشتری بخشید. او در سال ۷۷ دو کتاب «یک لب و هزار خنده» و «حالا حکایت ماست» را منتشر کرد و در سال ۷۸ گزینه‌ای از اشعارش را به چاپ رساند. همچنین در این سال در شش شهر سوئد، سخنرانی‌هایی ایراد کرد. در سال ۷۹، او آثار دیگری همچون: «آی نسیم سحری»، «ناگاه یک نگاه»، «ملانصرالدین»، «از گلستان من ببر ورقی» و «باران پنهان» را منتشر کرد. سال ۸۰ نیز شامل انتشار کتاب‌های «هزار و یک آینه» و «آینه کیمی» به زبان ترکی بود. علاوه بر این، کتاب‌های «تفریحات سالم»، «طنز سعدی در گلستان و بوستان» و «زبان‌بسته‌ها» (منتخبی از قصه‌های حیوانات به نظم) بعد از فوت ایشان به چاپ رسیدند.

عمران صلاحی در شب ۱۱ مهر ۱۳۸۵ دار فانی را وداع گفت. در مراسم تشییع پیکر او، جواد مجابی درباره‌اش گفت: «عمران هرگز از مرگ صحبت نمی‌کرد. او همواره از زندگی می‌گفت و شعر می‌سرود... در پس شیرینی کلامش، زهر حقیقتی نهفته بود که از واقعیت ناگزیر سرچشمه می‌گرفت و او به طرز ماهرانه‌ای هر دو منظر را یکجا به ما نشان می‌داد... همچون ذات زندگی، او می‌خواست که دیگران در امن و شاد باشند. کسانی چون عمران که عین شادی‌اند، نمی‌میرند. عمران تمام عمرش را با مردم کوچه گذرانید.»

همچنین محمود دولت‌آبادی در این مراسم گفت: «او خود زندگی بود، درخشان و دل‌زنده... چه بی‌مهر شده است این زندگانی غمبار ما و این آژنگ‌های نشسته بر پیشانی انسان‌ها که به نظر می‌رسد به عادت سخت و سمج تبدیل شده است. گویی حس شوخی و شاد زیستن - همان‌طور که عمران زندگی می‌کرد - رفتاری نابهنجار به نظر می‌رسد. در این هنجار، آری، عمران انسانی متفاوت بود.»