شناسهٔ خبر: 71490970 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

سیدحسن فراتر از همه محاسبات جهانی، پشت برادران اهل سنتش ایستاد

وقتی اسرائیل به حزب الله اولتیماتوم داد که در ماجرای غزه دخالت نکند و وعده داد اگر دخالتی در کار نباشد، کاری با لبنان ندارد، در آن لحظه خاص تاریخی اما، سیدحسن هدف را بر سازمان ترجیح داد.

صاحب‌خبر -

به گزارش خبرنگار مهر، رضا ایروانی فعال فرهنگی و رسانه‌ای در یادداشتی به مناسبت برگزاری مراسم تشییع سید حسن نصرالله نوشت:

روبرت میخلز جامعه‌شناس آلمانی سال ۱۹۱۱ میلادی کتابی به اسم «احزاب سیاسی» چاپ کرد. در آن یک تز معروف دارد که من به یاد ندارم خلاف آن نظریه را بعد از این همه سال دیده باشم؛ یا شاید بهتر بگویم تا چندی پیش ندیده بودم. او نظریه خودش را «قانون آهنین الیگارشی» نامیده بود. به اعتقاد میخلز، از آغاز دوران مدرن، در دورانی که طبقات معنی پیدا کرده بودند، دولت-ملت‌ها شکل گرفته، بوروکراسی پیدا شده و نوید آزادی، برابری و حکومت مردم بر سرنوشت خویش، تازه در اروپای تحت حاکمیت کلیسا طنین‌انداز شده بود، دیگر اداره جامعه بدون وجود احزاب و سازمان و کلاً تشکیلات امکان‌پذیر نبود.

مردمانی که با دستان پرشمار، مشعل‌های امید را برافراشته بودند و در میدان‌های گسترده، نوای دموکراسی سر می‌دادند اهداف و آرمان‌هایی داشتند و برای رسیدن به اهدافشان، سازمان تشکیل می‌دادند. اما میخلز با بررسی بسیاری از تجربه‌های قبلی اروپا، معتقد بود که تمام سازمان‌ها، چه سازمان‌های بزرگ و پیچیده، چه احزاب کوچک و ساده، حتی اگر دموکراتیک باشند، در نهایت به سمت الیگارشی گرایش پیدا می‌کنند.

او توانسته بود فرایند پیچیده منفعت‌طلبی سازمانی را ساده‌سازی کند. از نظر وی، قانون آهنین الیگارشی چیزی شبیه به قانون پایستگی انرژی بود. یعنی به عبارتی نوعی کشف به حساب می‌آمد. مرحله اول این قانون، «عدم امکان مدیریت مستقیم مردم» بود. به اعتقاد وی در هر سازمانی بخصوص سازمان‌های بزرگ که برای دستیابی به اهداف بزرگ ساخته شده بودند، تصمیم‌گیری مستقیم توسط همه اعضا دشوار است، بنابراین یک گروه کوچک برای مدیریت انتخاب می‌شود.

مرحله دوم «تمرکز قدرت در دست نخبگان» است. در حقیقت گذر زمان، همچون رودخانه‌ای آرام و بی‌رحم عمل می‌کند و سنگ‌های کوچک را با خود برده و سنگ‌های بزرگ را برجای می‌گذارد. این گروه کوچک، قدرت بیشتری کسب می‌کنند و کنترل سازمان را در دست می‌گیرند. تا اینجای کار اما همه چیز خوب است. رهبران و به اصطلاح امروزی انقلابی‌های واقعی، در رأس سازمان قرار گرفته‌اند و همه چیز برای دستیابی به اهداف از پیش تعیین شده‌ای که روزی همه برای رسیدن به آن هم قسم شده بودند فراهم است. اما این کامیابی اول ناکامی است و خوشبختی اول بدبختی.

اینجا مرحله سوم شروع می‌شود. مرحله «حفظ قدرت توسط نخبگان». رهبران، که روزی از میان مردم برخاسته بودند، به برج‌های بلند قدرت صعود کردند. رفقای گرمابه و گلستان دیروز، در هاله‌ای از اقتدار فرو رفتند. دفترها و بایگانی‌ها، مهرهایی سنگین بر خود گرفتند و درهای بسته‌ای که با وعده‌های شفافیت بنا شده بودند، به زندان‌های خاموش تصمیمات پشت پرده بدل گشتند. و مردم که روزی سنگ بنای این سازمان‌ها را برای رسیدن به آینده‌ای روشن‌تر نهاده بودند، به نظاره نشستند. گویی سرنوشت خود را در دست همانانی می‌دیدند که از میانشان برخاسته بودند، اما دیگر شباهتی به آنان نداشتند. مشعل‌های امید، در دستان اندکی باقی ماند، و سایه‌های الیگارشی، چون شب، بی‌صدا اما فراگیر، بر آرزوی و اهدافشان سایه افکند. اینجا جایی است رهبران برای حفظ قدرت خود، ساختارها و ابزارهایی (مانند بوروکراسی، تبلیغات، کنترل اطلاعات و هزار دم دستگاه مختلف) ایجاد می‌کنند که رقابت را محدود کرده و موجودیت سازمان را که دیگر الان موجودیت خود آنهاست تضمیین کنند.

تازه میخلز این قانون را با بررسی احزاب سیاسی چپ‌گرا و سندیکاهای کارگری قبل از جنگ جهانی اول مطرح کرده بود و نتیجه گرفت که حتی سازمان‌هایی که به دنبال برابری و دموکراسی هستند، در نهایت به نوعی الیگارشی تبدیل می‌شوند. در واقع، این قانون بیان می‌کند که در قدرت، هر کنشی بدون الیگارشی تقریباً غیرممکن است، زیرا قدرت همیشه در دست عده‌ای معدود متمرکز می‌شود.

حالا تا اینجا را توضیح دادم برای چه؟ برای بیان بزرگی یک ابرمرد.

انا علی العهد.

هفتاد و اندی سال پیش موجودی نحس در این منطقه متولد شد. موجودی خونخوار که قوت قالبش خون جوانان بود. در آغاز، فریادها از خاک برخاست. خاک سیاه عربی. خاک سبز اسلامی. فریادهایی که زمین را می‌لرزاند و آسمان را به شهادت می‌طلبید. داستان فلسطین از آنجا شروع شد. مردمانی که در زیتون‌زارها و کوچه‌های باریک، رؤیای آزادی در دل داشتند، دست در دست هم، بر خاکی که تاریخ را در چین‌هایش حمل می‌کرد، ایستادند و جماعتی پشت آنها. و مردمانی دلخوش به این پشت گرمی. همه با هم «عهد» بستند. سنگ‌های کوچک در برابر دیوارهای بلند، امیدی بزرگ‌تر از آنچه دشمنان می‌پنداشتند و این امید چیزی را به وجود آورد به نام مقاومت. چپ‌ها، ناسیونالیست‌های عرب، چریک‌ها، مسلمان‌های سنی و شیعه هم جمع شدند و دولت‌های عربی آمدند پشت به اصطلاح برادرهایشان و دوشادوش هم جلو رفتند. سازمان درست کردند. تشکیلات ساختند. حزب و گروه برای چه چیزی؟ برای همان عهد.

رفته رفته اما سایه‌ها، آرام و خاموش، گسترده شدند. برجک‌های دیده‌بانی قد برافراشتند، سیم‌های خاردار در دل زمین ریشه دواندند، و مرزها به زندان بدل شدند. مرزها مهم شد. تجارت بی دردسر مهم شد. بچه خوب جهان بودن.

آنان که روزی به نام عدالت سخن می‌گفتند، به پاسداران سکوت و سرکوب بدل گشتند. خودشان را باختند. بر صفحات توافق‌ها، امضاهایی خشکیده از خون و خیانت نشسته بود، و مردمی که سرزمینشان را همچون میراثی مقدس در آغوش داشتند، کلید برگردن، از خانه‌هایشان رانده شدند و از آن همه سازمان و گروه و حزبی که برای مقاومت و مبارزه با دشمن صهیونیست تشکیل شده بود، جز شبحی نماند. فتح، ساف، تشکیلات خودگردان، سازمان همکاری کشورهای اسلامی، شورای همکاری و دوجین سازمان ریز و درشت دیگر.

فلسطین ماند تنها. میان همان زیتون‌زارها و ساکن چادرهای آوارگی. اما مقاومت و فلسطین نمرد. به پوست بند شد ولی پاره نشد. خاکستر بر رویش نشست ولی خاموش نشد. فلسطین آمد و آمد و آمد تا رسید به طوفان الاقصی. عملیاتی که اولین بار فلسطینی فلسطینی بود. بدون هیچ کمک و هماهنگی.

و جهان؟ جهان به نظاره نشست. گویی مشعل‌های امید در دستانی اندک باقی مانده بود و دیگران، در هیاهوی سیاست و سود، چشم‌ها را بسته بودند. اما در پس هر شب، سحرگاهی هست. و در دل هر سنگ، پژواکی که خاموش نمی‌شود.

طوفان الاقصی شروع شد و خون بود که روی خون می‌ریخت. شهید روی شهید. عکس‌ها بود که روی دیوار قاب می‌شد و دیوارها بود که روی سر کودکان آوار.

در میان آن همه خون و آتش اما یک نفر با همه فرق داشت. با کل تاریخ فرق داشت. از ۱۰۰ سال پیش که میخلز معتقد بود رهبران سازمان‌ها نهایتاً الیگارک می‌شوند، کسی نبود که خلاف این آمده باشد و آن یک نفر سید حسن بود.

این همه حرافی کردم برای این پاراگراف. او پای عهدش ماند. پای عهد همه ماند. وقتی رژیم صهیونیستی به حزب الله اولتیماتوم داد که در ماجرای غزه و فلسطین دخالت نکند و وعده داد اگر دخالتی در کار نباشد، اسرائیل کاری با لبنان ندارد، در آن لحظه خاص تاریخی اما، سیدحسن هدف را بر سازمان ترجیح داد. و بالاتر از همه، نه تنها منافع شخصی، که جانش را هم وسط میدان آورد. یعنی نه تنها نگفت که حزب الله، که خون دل خوردم تا رسیده است به اینجا را فدا نمی‌کنم، بلکه گفت تا ما هستیم به هیچ وجه پشت فلسطین را خالی نمی‌کنیم. یک تنه ایستاد تا بگوید شیعه علی فراتر همه قوانین و محاسبات این جهانی است و پشت برادر اهل سنتش را، حتی اگر همه تنهایش گذاشته باشند خالی نمی‌کند. و نه روز اول، که آن روزی هم که همه برادرانش شهید شده بودند هم باز گفت. ماند و ماند و ماند تا خون داد و در تاریخ جاودانه شد. نشان داد که می‌شود آرمان را فدا نکرد. ارزش را فدا نکرد. هدف را سر نبرید. صندلی را به خون زن و کودک فلسطینی ترجیح نداد. و شد اول ین تاریخ.

به راستی که قهرمان‌ها، در «لحظه» قهرمان می‌شوند. در «آن». لحظه می‌آید و می‌گذرد و ماییم که تصمیم می‌گیریم با آنچه کنیم و سیدحسن لحظه‌اش را درست زندگی کرد و به نظرم تا مورخان تاریخ می‌نویسند، سیدحسن سربلند تاریخ است. و ای کاش امروز میخلز بود تا ببیند که می‌شود. کسانی هستند که منافع همسایه را بر منافع شخصی ترجیح می‌دهند و حاضرند پای عهدشان جان بدهند.