شناسهٔ خبر: 71386908 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: انصاف نیوز | لینک خبر

مرگِ طنزنویس، دشوارتر از مرگ طنز! | علی زراندوز

صاحب‌خبر -

علی زراندوز، طنزنویس، در یادداشتی که در اختیار انصاف نیوز قرار داده است، نوشت:

۲۲ دسامبر ۱۸۴۹ قرار بود عده‌ای از جوانان حلقه پتراشفسکی، متشکل از گروهی سوسیالیست و آرمانگرا در میدان مشق هنگ سن سیمئون در سن پترزبورگ روسیه اعدام شوند. آنها محکوم بودند از ‌نظریه‌ بافتن و خیال‌پروری صرف، به دسیسه‌چینی برای براندازی حکومت تزار روی آورده اند.

در میان این جوانان، یک جوان نام‌آشنا هم به چشم می‌خورد و او کسی نبود جز نویسنده‌ بزرگ روسیه و یکی از نوابغ عالم ادبیات یعنی «فئودور داستایفسکی»! اما جرم داستایفسکی چه بود؟ خواندن نامه‌ای غیرقانونی حاوی انتقاداتی علیه کلیسای ارتدکس و دولت تزاری با صدای بلند.

اما پیش از آنکه جوخه اعدام شلیک کند، فرستاده‌ای از سوی تزار با فرمان توقف اعدام وارد شد و به جای مرگ، این افراد به چهار سال کار سخت در اردوگاه کار اجباری در سیبری محکوم شدند. بعدها داستایفسکی از این روزهای سخت بسیار یاد کرد و همین تبعید و کار اجباری، شاکله اصلی کتاب «یادداشت هایی از خانه مردگان» او را تشکیل داد.

اما چه چیز باعث شده بود داستایفسکی که از طبقه نجبا بود (پدر داستایفسکی پزشک بود و سرانجام توانست به مقام نجیب‌زادگی نائل شود و املاکی برای خود بخرد) بتواند چهار سال در زندان مخوف سیبری با اعمال شاقه کار کند و دوام بیاورد؟

فراموش نکنیم که زنجیر از پای محکومان سیبری باز نمی شد، مگر در لحظه مرگ یا آزادی و پس از مرگ یا اتمام مدت محکومیتِ یک زندانی بود که زندانبان‌ها، به دنبال آهنگر می فرستادند تا زنجیر از پای مجرم باز کند.

یافتن چیزی برای زندگی

وقتی کتاب «یادداشت هایی از خانه مردگان» را می خوانید متوجه می‌شوید شخصیت اصلی داستان یعنی «الکساندر پتروویچ» که در واقع انعکاس شخصیت خود نویسنده است، در تمام سال‌های اسارت و تحمل رنج‌های وصف‌ناپذیر زندان، هرگز از امید تهی نمی‌شود.

توصیف هنرمندانه صحنه‌های حمام آب گرم گرفتن زندانیان (که فقط سالی یک بار انجام می‌شد) توسط داستایفسکی نمونه‌ای از این رنج‌ها است؛ جایی که زندانیان با غل و زنجیر و گله‌ای، به حمامی عمومی فرستاده می‌شدند به طوریکه برای رسیدن به آب گرم و پیدا کردن جایی خالی برای شستن تن و بدن، زندانیانِ مال‌دار، جایِ زندانیان بی پول را می‌خریدند و باز هم با دادن چند کوپک، آنها را به دنبال گرفتن آب گرم می‌فرستادند و برای لیف زدن استخدامشان می‌کردند و به این ترتیب، برخی زندانیانِ بی‌پول، همان سالی یک بار حمام را هم به قیمت به چنگ آوردن چند کوپک از دست می‌دادند! داستایفسکی بعدها نوشت: «راز هستی انسان، تنها در زنده ماندن نیست، بلکه در یافتن چیزی برای زندگی کردن است.»

نبوی ناامید شد

داستایفسکی سرانجام از سیبری آزاد شد و کتاب‌های سترگ جنایت و مکافات، ابله و برادران کارامازوف را نوشت. البته سیدابراهیم نبوی (داور)، در ایران به زندان هم رفت ولی باز هم ناامید نشد و حتی پس از آزادی، کتاب «سالن 6؛ یادداشت‌های روزانه زندان» را نوشت.

من هم مثل بسیاری از دوستداران طنز و قلم سیدابراهیم نبوی، سال‌ها بود که صفحه اینستاگرامش و نوشته‌های او در فضای مجازی را دنبال می‌کردم.

از روزهای ابتدایی که به خارج مهاجرت کرده بود و با حرارت و شور می‌نوشت تا روزهای آخر که دیر به دیر پستی در صفحه اینستاگرامش می گذاشت؛ هر چند که دیگر اثری از آن داوری که می‌شناختیم در هیچ کجای این مطالب هویدا نبود.

هر کسی که نوشته‌های او را دنبال می‌کرد، می‌توانست این فقدان امید را در آنها احساس کند. امیدی که همچون بدنه شمعی روشن، کم کم آب شد (آب کردند؟) تا روزی که تمام شد (خاموش شد).

زندگی ابراهیم نبوی کمدی نبود

در قرون وسطی، به اثری کمدی گفته می‌شد که آغازی ناگوار و پایانی خوش داشت؛ درست مثل کمدی الهی دانته. اما زندگی داور، هر چه بود کمدی نبود. او آغازی درخشان و پایانی ناگوار داشت و این هم گویا از کمدی‌های روزگار است! (راستی بر سر درِ دوزخ دانته، جمله مشهوری نوشته شده است: ای آن که وارد می شوی؛ دست از هر امیدی بشوی!)
شاید بد نباشد در این راستا، کمی هم در زندگی «میخائیل بولگاکف» سرک بکشیم.

نویسنده کتاب سترگ «مرشد و مارگاریتا». این پزشک سابق که بعد از پیروزی ارتش سرخ به خبرنگاری و نویسندگی روی آورد، زیر فشار سانسور خردکننده استالینی سال‌ها زندگی کرد و به قیمت سال‌ها خون دل خوردن و احتمالا در نهایت دق کردن، شاهکارهای ادبی بسیاری نوشت از جمله همین مرشد و مارگاریتا که البته سال ها پس از مرگش، توسط همسرش منتشر شد و او هرگز انتشار آن را ندید.

با شکست ارتش سفید از انقلابیون سرخ، برادران بولگاکف که طرفدار ارتش سفید بودند، مجبور به فرار و مهاجرت از سرزمین مادری خود شدند اما بولگاکف در کشور باقی ماند، ولی با وجود علاقه‌ای که شخص استالین به آثار او داشت و کاری که در تئاتر برایش دست و پا کرد، به او اجازه ندادند فعالیت وسیع ادبی داشته باشد.

ولی بولگاکف که همه این رویدادها نتوانسته بود شعله امید را در اعماق وجودش خاموش کند، نوشت و نوشت؛ هر چند که می‌دانست تا زنده است برخی آثارش چاپ نمی‌شوند، یا سانسور شده یا با حمله منتقدان دولتی مواجه می‌شوند.

ریشه‌ای که در ایران است

دکتر الهی قمشه‌ای، تمثیل زیبایی دارد از این که وقتی بلایی بر سر آدمی می‌آید، نگویید این آدم که قبل و بعد از مبتلا شدن به این بلا؛ فرقی نکرده است. وقتی شما یک درخت کهنسال را از ریشه در می‌آورید و کنار دیواری می‌گذارید، شاید تا روزها و ماه‌ها شاخه‌های این درخت، سبز باقی بماند و حتی برخی رهگذران بگویند این درخت که با زمانی که ریشه در خاک داشت، فرقی ندارد! اما این ریشه از خاک بیرون کشیدن، کم کم خود را نمایان می‌کند.

برگ‌ها زرد می‌شوند و می‌ریزند و شاخه‌ها خشک می‌شوند و پیچ و تاب می‌خورند و انک اندک طراوت و زندگی از درخت کوچ می‌کند. روندی تدریجی که شاید به چشم رهگذرانی که روزهای اول از کنار این درخت از ریشه در آمده عبور کرده بودند، نیامده باشد.

از «محمدرضا شجریان» در سفری که به آمریکا داشت، می‌پرسند چرا با وجود همه مخالفت‌ها و سنگ‌اندازی‌ها و ناملایمات، ایران را ترک نمی‌کند؟ و او در جواب می گوید:

«ولی من حتی الامکان با همه این که مجبور باشم، آنجا زندگی می‌کنم. ریشه من از ایران آب می‌خورد.

درخت من، ریشه‌اش از ایران آب می‌خورد. جای دیگر آب نمی‌خورد. من هنری را مربوط به آن مردم دارم که این دردهای دل شان در آنجاست. اگر آنجا نباشم، از آنها غافل می‌شوم…

این است که باید آنجا باشم و با آن مردم زندگی کنم و دردهای دل آن مردم را بگویم. والا من اگر یک سال این جا (آمریکا) بمانم، دیگر از آن حال و هوای مردمم بیرون می آیم؛ با همه این که ممنوع‌الکارم در ایران…»

با مرور این حرف‌های شجریان، به یاد بخشی از کتاب «مدیر مدرسه» نوشته «جلال آل احمد» افتادم؛ جایی که مدیر مدرسه، از زنی سفید رو می نویسد؛ با چشم‌های درشت محزون و موی بور و صورت گرد و قدی کوتاه و حدودا بیست و پنج ساله که بچه‌اش کلاس سوم بود.

مدیر مدرسه درباره او می‌نویسد:

«… خیلی ساده می‌آمد مدرسه پسرش تا با دو تا مرد، حرفی زده باشد. آن‌طور که ناظم خبر ‌می داد، یک سالی بود که طلاق گرفته بود و روی هم رفته، آمد و رفتش به مدرسه باعث دردسر بود. وسط بیابان و مدرسه‌ای پر از معلم‌های عزب و بی‌دست و پا و یک زن زیبا… ناچار جور درنمی‌آمد.

زن سراغ ناظم و اتاق دفتر را می گرفت و صبر می کرد تا زنگ را بزنند و معلم‌ها جمع بشوند و لابد حرف و سخنی و خنده‌ای و بعد از معلم کلاس سوم، سراغ کار و بار بچه‌اش را می گرفت. زنگ بعد را که می زدند، خداحافظی می‌کرد و می‌‌رفت. آزاری نداشت.

اما من همه‌اش در این فکر بودم که چه درمانده باید باشد که به معلم مدرسه هم قانع است و چقدر باید زندگی‌اش از وجود مرد خالی باشد که این طور طالب استنشاق هوایی است که آدم های بی دست و پایی مثل معلم‌ها در آن نفس می‌کشند. و همین درماندگی‌اش بیشتر کلافه‌ام می کرد. با چشم هایش نفس معلم‌ها را می‌بلعید…!»

نیاز هنرمند به هم‌کلامی با مردم

با تمسک به این تمثیل، شاید بتوان گفت هنرمندان هم به نفس‌هایِ مردمشان نیاز دارند و اگر در هوایی که آنها نفس می‌کشند، نفس نکشند و به بهانه ای با آنها هم کلام و هم داستان نشوند، کم‌کم پژمرده و خالی از جوهر می‌شوند.

روزگاری که سیدابراهیم نبوی، بی‌پروا در روزنامه‌های دوم خردادی طنز روزانه می‌نوشت، گفتند طنز گل آقایی (خاستگاه ادبی نبویِ طنزنویس) مُرده است.

سال‌ها بعد که طنزهای اینستاگرامی رونق پیدا کرد، گفتند طنز نبوی هم مُرده است و امروز عده ای با اشاره به جای خالی طنز، فکاهه و حتی هزل و هجو با پشتوانه ادبی که در تاریخ ادبیات ایران دارد، پا را فراتر گذاشته و می گویند طنز مُرده است؛ اما برای من که شاهدِ مُردن همه این ها بودم، مرگِ طنزنویس بسیار تلخ تر از مرگِ طنز بود.

داور از امید تهی شد

اما آیندگان درباره روزگار ما چه خواهند گفت؟ احتمالا آنها می گویند سیدابراهیم نبویِ طنزنویس، در دوره‌ای زندگی کرد که با همه شور و شوقش برای زندگی و نوشتن (آن هم طنز نوشتن)، سرانجام از همه این ها تهی شد (تهی‌اش کردند؟)؛ آن قدر تهی و ناامید که… به راستی این دوره چه دوره‌ای است؟ این زمانه چه زمانه‌ای است؟ انگار سعدی درباره زمانه ما بود که سرود:

«به ناله کار میسر نمی‌شود سعدی / ولیک نالهٔ بیچارگان خوش است؛ بنال!»

حال که فرصت دست داد و سخن از سعدی شد، شاید بد نباشد موخره گلستان سعدی را یک بار دیگر بخوانیم؛ زیرا موخره گلستان سعدی هرگز به معروفیت مقدمه‌اش نشد. در این موخره، سعدی یک بار برای همیشه درباره اهمیت بیان حقایق، در قالب طنز چند کلامی مختصر و مفید نوشته است که به نظرم می‌تواند مانیفست طنزنویسان ایران باشد. سعدی در موخره گلستان می‌نویسد:

«غالب گفتار سعدی طرب‌انگیز است و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست، ولیکن بر رای روشن صاحبدلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند الحمدلله ربّ العالمین.»

امروز به چه چیزهایی می‌خندیم؟

بعد از موخره: راستی دقت کرده‌اید این روزها به چه چیزهایی می‌خندیم؟ قسمت جدید جوکر را دیده‌اید؟ تازگی‌ها برای دیدن فیلم کمدی به سینما رفته‌اید؟ برنامه‌های طنز مجری‌محور صدا و سیما را دیده‌اید؟

آیا می‌دانید در حال حاضر دیگر هیچ نشریه طنزی در ایران منتشر نمی‌شود؟ کشوری که سابقه انتشار ۵۰ ساله نشریه طنز «توفیق» و انتشار ۱۳ ساله هفته نامه «گل آقا» را دارد و روزگاری (در زمان مشروطه) «سیداشرف‌الدین حسینی گیلانی»، یک تنه روزنامه طنز «نسیم شمال» را در آن منتشر می کرد و قبل از دستگیری و فرستاده شدن به دارالمجانین، سروده بود: «خواهی که شود طالع تو شمع شب افروز / خواهی که رسد خلعت و انعام به هر روز / رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز / امروز به جز مسخره رندان نپسندند / علم و هنر و فضل بزرگان نپسندند…»

*پاورقی (مربوط به تیتر این مطلب است):
البته طنزپرداز اگر سرِحال و تردماغ باشد به جای خودکشی، با خودکشی شوخی هم می‌کند. مثل این سکانس از فیلم «دوباره بزن (بنواز) سام!» به کارگردانی «هربرت راس» و با بازی «وودی آلن»:

وودی آلن در یک نمایشگاه نقاشی مدرن، به دختر جوان و زیبایی نزدیک می شود و سر صحبت را با او باز می‌کند و بعد از شنیدن تحلیلی پوچ‌گرایانه، سیاه و سرشار از ناامیدی از یکی از آثارِ نمایشگاه توسط دختر، آلن که فکر و ذکرش جای دیگری است، از وی می پرسد:
آلن: شنبه شب چه کاره‌ای؟
دختر: می خوام خودکشی کنم.
آلن: جمعه شب چی؟

انتهای پیام