خبرگزاری مهر؛ گروه مجله _ مبینا افراخته: مرد میانسالی است. موهایش رنگ سپیدی به خود گرفته و چند تار سیاه باقی مانده در قسمتهایی بهاجبار میخواهند خودنمایی کنند. گوشه خیابان در محدوده تئاترشهر ایستاده و با دست سمت چپش روی یک تکه کارتن نوشته: «ای رهبر آزاده، اجازه اجازه، بمب اتم مجازه». نوشتهاش کنجکاوی ام را قلقلک داد تا بیشتر نزدیک شوم. هرچه جمعیت کنار میرفت و نزدیکتر میشدم علامت تعجبهای بالای سرم تعدادشان بیشتر میشد.
خبری از دست و پای سمت راستش نبود. انگار که اعضای سمت راست مرخصی رفته بودند و شیفت آنها را یک عصا تحویل گرفته بود. همانطور که باصلابت ایستاده بود چند کلمهای را پای صحبتش ایستادم: «من در عملیات کربلای ۵ منطقه عمومی شلمچه جانباز شدم، زمان انقلاب تقریباً ۱۳ ساله بودم. برای خون دوستان شهیدم که برای تداوم و شروع این انقلاب و حتی در جنگ تحمیلی ریخته شد بر خودم واجب میدانم که با جان و مالم از این انقلاب حمایت و حفاظت کنم حتی اگر لازم باشد دست و پای دیگرم را هم برای وطنم و این انقلاب فدا میکنم»
مقصد آخر؛ آزادی
مقصد همیشگی جشن پیروزی انقلاب میدان آزادی است و طبق قرار مراسم از ساعت ۹ آغاز میشود. مردم تقریباً از یک ساعت قبل به سمت مسیرهای راهپیمایی شروع به حرکت کردند. آسمان دیروز برف زیبایی مهمان تهران کرد و سوز برخواسته از آن هوای امروز را هم به منفی دو درجه رساند.
هنوز عقربههای ساعت به ۹ نرسیده بود که مأموران یگان ویژه، پلیس، بسیج و آمبولانسها و آتشنشانیها در بخش بخش مسیرها مستقر شدهاند. خانوادهها، جوانان و نوجوانان، حتی مادربزرگها و پدربزرگها بیتوجه به سردی هوا به بالشت و پتوی گرم و نرمشان «نه» گفتند و قدم در مسیری گذاشتند که چهل و شش سال پیش آزادی و استقلال را برایشان هدیه آورده است.
از دادگستری تا آموزش و پرورش غرفههای بزرگ و کوچکی برپا کردند. برخیشان بساط آتش و هیزمی راه انداختند و مردم را به یک چای آتشی لبسوز مهمان میکنند تا وجودشان را در این خشکی و سردی هوا گرم کند. نوجوانها و کودکان از همه بیشتر خوش میگذرانند. نقاشی میکشند، بازی میکنند و با پرچم ایران میدوند و دور میزنند.
گعدههای دانشآموزی دسته دسته رد میشوند و صدای شیطنت و خندههایشان همه جا را پر میکند. آقای معلم هم که نگران است کسی از گروه جا نماند، با صدای بلند حضور غیاب میکند و از وجودشان باخبر میشود: «عسگری، هستی؟، بله آقا این جام»
پیرزن با ظاهری خاص و عصایش که انگار رفیق این روزهایش شده از کنارم سبقت میگیرد و همزمان با صدای «برطبل شادانه بکوب، پیروز و مردانه بکوب…» همخوانی میکند. خانوادهها با بچههای قد و نیم قد سوژه داغ عکاسان شدهاند و تصویرشان را ثبت میکنند. حالا دیگر مراسم رسماً آغاز شده و جمعیت هرلحظه بیشتر و بیشتر میشود.
زن عروسک فروش
لابهلای جمعیت چشم میچرخاندم که غرفه بانوان کارآفرین تصویرم را ثابت نگه داشت. یک طرف عروسکهای رنگ و وارنگ دستساز چیده بودند و طرف دیگر میز زیورآلات. خانم عروسک فروش سفره دلش را برایم باز میکند و از خودش میگوید: «من یک کارآفرین هستم. تولد این عروسکها هم کار یک گروه هست. گروه ما شامل چند خانم میشود که هرکدامشان درگیر یک بیماری هستند. یک نفر «ام اس» دارد، یک نفر «ناشنواست» و دیگری هم با «سرطان» دست و پنجه نرم میکند. از شما چه پنهان خودم هم بیمار هموفیل (کندی در روند انعقاد خون) هستم. چندین زن سرپرست خانوار هم هستند که با ما همکاری میکنند. من کار را آموزش میدهم و بعد به آنها سفارش میدهم و به فروش میرسانم».
از زیارت حرم امام رضا علیهالسلام تا یاد سنوار
ساعت دیگر تقریباً به ۱۰ رسیده است و هرچه جلوتر میرفتم با دیدن جذابیت و خلاقیتها بیشتر به وجد میآیم. جایی با دیدن مرد روحانی که کف زمین نشسته و کفش مردم را صلواتی واکس میزند به روزهای اربعین و راه کربلا پرت شدم، جایی دیگر هم با دیدن چایخانه امام رضا علیهالسلام و حضور خادمان سبزپوش سری به مشهد و ایوان طلای امام رضا علیهالسلام زدم.
ما بین شلوغی و استقبال مردم صحنهای آشنا توجهم را جلب میکند. جوانان خوش ذوق معاونت فرهنگی-هنری سپاه محمد رسول الله، پویشی به نام «تکثیر سنوار» راهاندازی کرده بودند و غرفهای را به شکل آخرین تصویر به یادگار مانده از «یحیی سنوار» شبیهسازی شده بود و با بنری از عکس خرابهها در پس زمینه و قرار دادن آن مبل تکنفره معروف در مقابلش با دوربین عکاسی تصویر مردم را ثبت میکردند و به یادگار برایشان ارسال میشد.
رزق جشن انقلاب
جمعیت بهقدری زیاد شده که دیگر توان تشخیص اینکه کجا هستم را ندارم اما خودنمایی دانشگاه تهران خبر از نزدیکی به میدان انقلاب و فتح قله اول میدهد. چند دقیقهای تمام صداهای مغزم خاموش میشود و قدم زنان چشم به رقص پرچمها و عشق و شور آدمهای دوروبرم میدوزم. با صدای یک نفر از حال خودم بیرون میآیم: «دخترم، ببخشید.» مرد میانسال جا افتادهای است که از چهرهاش میتوان تشخیص داد دغدغه انقلاب و ایران را دارد و حالا با دیدن این جمعیت وجودش سراسر ذوق شده و لبخند از روی لبش نمیافتد. من هم یک لبخند تحویلش میدهم: «بفرمایید حاجآقا» میگوید: «خدا خیرت بده که آمدی و در این راهپیمایی شرکت کردی، شما از نسل خانم فاطمه زهرا سلام الله هستید، امام زمان عجل الله تعالی فرجه پشت و پناهتان باشد…» همین یک جمله را گفت و دعای خیرش روزی امروز من از بیست و دوم بهمن و جشن پیروزی انقلاب شد.