خبر گزاری مهر، گروه مجله: ۲۲ بهمن ۵۷- هوا سوز زمستان دارد اما خیابانها گرمتر از همیشهاند. از دوردست پرچمها همچون موجهایی دریاگونه در هوا تکان میخورند. صداهایی که در هم میآمیزند، شعارهایی که هر انقلابی به شیوه خودش فریاد میزند، (ایران ایران) خندههایی که میان ازدحام زندهاند، از هر طرف که نگاه میکنی گویی صداهای طنینانداز درهم آمیختهاند، زنان چادرهایشان را مرتب میکنند، مردان پلاکاردهایی با دستخط خودشان بالا گرفتهاند جوانانی که با مشتهای گره خورده دور هم جمع شدهاند و با لبخندی استوار، سرودهای انقلابی را زمزمه میکنند، این خیابانها فقط جایی برای قدمزدن نیست؛ اینجا هر کس قصه و روایتی با خود به همراه دارد.
۲۲ بهمن ۱۴۰۳- ابرهای بهمنماه آرامآرام کنار رفتهاند. هوای صبحگاهی، همچنان سوز چهل و شش سال پیش را دارد اما در خیابانهای منتهی به فلسطین به سمت انقلاب، گرمای خاصی جریان دارد. اینجا چیزی فراتر از یک راهپیمایی ساده در جریان است. صداهای پرشور نوجوانان و جوانانی که با همدیگر قدم برمیدارند خیابان را زنده کرده است. اگر توجه کنیم، در چشمهایشان چیزی را میبینی که شاید سالها پیش، در نگاه جوانان دهه ۵۰ دیده میشد؛ شور، باور و آیندهای که هنوز نوشته نشده است. این حماسهای که دهه سی و چهل با فریادها و شعارهای خودشان شروع کردند نسل دهه هشتادی که به همان نسل زد معروف هستند ادامه میدهند دیگر جوانان و نوجوانان تماشاچی نیستند؛ آنها خودشان یک موج هستند.
نسل «زد» در جشن انقلاب
از هر طرف که نگاه میکنیم، نوجوانانی را میبینیم که با تلفنهای همراهشان لحظات را ثبت میکنند. یکی در حال «لایو» گرفتن است، دیگری دوست دارد شعارهای انقلابی بدهد تا دوستش از او فیلمی را ثبت کند و چند نفر در گوشهای ایستادهاند و درباره هشتگ جدید برای ۲۲ بهمن بحث میکنند.
دیگر نمیتوانیم انکار کنیم که هر نسلی روش خودش را برای روایت انقلاب دارد اگر نسلهای قبل اعلامیهها را در کوچهها پخش میکردند و به در و دیوار میچسباندند جوانان امروز فیلمهایشان را در اینستاگرام و توئیتر و دیگر شبکههای مجازی منتشر میکنند. اگر انقلابیون ۵۷ نوار کاستهای سخنرانی را مخفیانه گوش میدادند، انقلابی دهه هشتادی کلیپهایشان را برای میلیونها نفر میفرستند بله ابزارها عوض شده اما روح ایستادگی و امید همان است.
بادکنکهای رنگی در هوا شناورند، بچهها در کنار والدینشان به این سوی و آن سوی میدوند و صدای بلند خندههایشان در میان جمعیت شادیآفرین است. دستهای کوچک که به پرچمها و کاغذهای رنگی چسبیدهاند، سرهای کوچک که در میان سرهای بزرگتر جایی برای خود پیدا کردهاند. این روز، برای آنان شاید مفهوم تاریخی چندانی نداشته باشد، اما روزی است که باید دید و حس کرد، روزی که حتی اگر زبان شعارها برایشان گنگ باشد، احساس آن در نگاهشان جاری است.
کودکانی که جشن انقلاب را میخواهند با دوستانشان جشن بگیرند
بعضیها پرچم وطنمان را در دست گرفتهاند و با هر موج زیبای آن، جمعیت به وجد میآید. مادری دست کودکش را گرفته و از او میپرسد هوا چطوره «مهدیه» و دخترک ۳ ساله با خنده گندهای که روی صورتش دارد رضایت خنکی هوا را اعلام میکند و بعد مادر با شگفتی و ذوق برایش تعریف میکند که چرا امروز از صبح زود به تکاپو افتادند تا در راهپیمایی ۲۲ بهمن حضور داشته باشند اما دخترک بیشتر دوست دارد با عروسک بزرگی که در دست دارد در میان جمعیت بچرخد و با چشمانی پر از شگفتی به مردمی نگاه میکند که اینجا چیکار میکنند وقتی کمی به او نزدیک میشم لبخند ملایمی به من میزند و ازش میپرسم چرا با عروسکش اومده میگه: «چون میخوام عروسکمم یاد بگیره که همراه با مردم باشه تا تو جشن انقلاب باشیم»، شاید این دنیای کودکانه، آنقدر ساده است که میخواهد یک عروسک هم بخشی از این تاریخ باشد، بخشی از جشن. جشن با شکوه انقلاب اسلامی.
دیگر همه ما به این ایمان قلبی رسیدیم که ۲۲ بهمن فقط یک روز در تقویم نیست بلکه نمادی از وحدت، مقاومت و ایمان است. این جشن، هر سال تکرار نمیشود این جشن هر سال با شکوه بیشتری برگزار میشود از پیرمردی که روزهای انقلاب را دیده تا کودکی که تازه میخواهد معنای این روز بزرگ را درک کند همه در کنار هم تصویری از ملتی هستند که ایستادهاند و خواهند ایستاد. بدون شک امروز تاریخ بار دیگر زنده شد؛ با هر قدمی که در خیابانهای اقصی نقاط کشور نقش بسته میشود از مردمی با قلبهای بزرگ که برای وطنشان میتپد و با شعارهایی که تا آسمان بلند شد.
کدام نسل؟ آینده
کمی آنطرفتر از خیابان منتهی به انقلاب نوجوان ۱۵ سالهای را میبینم که پرچم ایران را دور شانهاش پیچیده و پرچم کوچک فلسطین را هم در دستانش دارد، با نگاهم انگار متوجه میشود که قرار است از او چه بپرسم میگوید «من نسل آیندهام». میپرسم آینده یعنی چی؟ مکثی میکند و بعد با جدیت میگوید: «یعنی ما فقط تماشاچی نیستیم. ما یه روز قراره این کشور رو بسازیم. پس باید بدونیم کی بودیم، که بفهمیم قراره چی بشیم.»
اگر با این دوربینهای پیشرفته هایک ویژن تصاویری از مردمی که در جشن پیروزی انقلاب ۲۲ بهمن ۱۴۰۳ حضور داشتند را نگاه کنیم شاید چیزی را که در کلاسهای تاریخ خواندهایم، جلوی چشمانمان ببینیم اما از همین پایین وسط این همه هیجان، میتوان فهمید که این نسل، فقط تماشاگر نیست؛ تعیین کننده است، روایتگر است، ادامهدهنده است.
انگار هوا بوی خاطره میدهد خاطراتی از ۲۲ بهمن انقلاب ۵۷، خیابانها از جمعیت پر شدهاند اما این حضور چیزی فراتر از ازدحام معمولی است. هر نگاه، هر گام، هر پرچم، گویی داستانی را با خود حمل میکند.
کاش سال ۵۷ بودیم با تکنولوژی امروز
شاید عجیب باشد اما اینجا فقط شعار و پرچم نیست اینجا زندگی جریان دارد. دختری که کنار دوستانش ایستاده ناگهان خندهای سر میدهد. دوستش با تعجب میپرسد: «چی شد؟» میان خنده خودش را جمعوجور میکند و میگوید: «فقط باید تصور کنی که اگه سال ۵۷ بود و ما آنجا حضور داشتیم و گوشی موبایل همراهمان بود چقدر سلفی از میدان انقلاب میگرفتیم!» همه میخندند اما نگاه یکیشان جدیتر میشود و آرام میگوید: «ولی خب… اون روزا یه چیز دیگه داشتن که ما نداریم.» سکوتی کوتاه میانشان میپیچد، بعد دوباره پرچمهایشان را بالا میبرند و خودشان را آماده شعار دادن میکنند.
در میان این همه صدا، لحظهای به اطراف نگاه میاندازم. مردمی که بیهیچ دعوت رسمی آمدهاند و خیابانها را پر کردهاند. اینجا، خاطرهای جمعی هر سال از نو نوشته میشود، با دستهای جدید، با صداهای تازه، با امیدهایی که هیچ زمستانی قادر به خاموش کردنشان نیست.
امروز باید میآمدم جای بابام
اما یک نفر در میان هیاهوی جوانان و نوجوانان که با هم قرار گذاشتند و آمدند تنها آمده است. در میان جمعیت راه میرود اما انگار دنبال چیزی میگردد. دستی در جیب دارد و با دست دیگر، عکس کوچکی را در میان انگشتانش نگه داشته. از او میپرسم: «منتظر کسی هستی؟» لحظهای مکث میکند، بعد عکس را نشان میدهد؛ تصویر قدیمی و سیاه و سفید کوچکی که پدرش سالها پیش در راهپیمایی ۲۲ بهمن بوده سرش را بالا میآورد و میگوید: «امروز باید میاومدم. جای بابام.»
۲۲ بهمن؛ نه یک خاطره که یک مسیر
برای خیلیها، ۲۲ بهمن یک صفحه در کتابهای تاریخ است. اما برای این نوجوانان، چیزی است که باید زندگیاش کنند، آن را بسازند، آن را ادامه دهند. شاید سالها بعد، وقتی این فیلمها و عکسها را نگاه کنند، به خودشان بگویند: «ما آنهایی بودیم که نگذاشتیم این داستان تمام شود.»