خبرگزاری مهر، گروه مجله - فاطمه برزویی: اینجا تهران است، سال ۱۳۵۳. زندانهای ساواک در سختگیرانهترین حالت ممکن خود هستند. شکنجههای قرون وسطایی که تنوع آنها به ۸۰ نوع میرسد. شکنجهگرهایی که افتخارشان این بود که آموزش شکنجهها را در اسرائیل یاد گرفتهاند. «داوود اسعدی خامنه» یکی از آن هزاران نفری است که در آن دوران سیاه در زندان ساواک شکنجه شد و در زندان قصر دوره حبس خود را کشید. کسی که چند ماه قبل از انقلاب آزاد شد.
قدش بلند است و با محاسبه قد خودم وقتی کنارش میایستم متوجه میشوم حداقل ۲ متر است. با اینکه دیگر سن و سالی از او گذشته اما همچنان با صلابت است. صلابتی که کمرش خم نشده و تیپ نسبتاً امروزی دارد. گوشهایش کمی سنگین است اما تا وقتی که مجبور نشود به آن اعتراف نکرد. آن هم زمانی بود که گفت سوالاتم را بلندتر بپرسم.
دفترش که در باغ موزه زندان قصر است و عکسی از جوانیاش آویزان است. عکسی که هنگام زندان رفتن از او گرفتهاند. سخت است در جایی کار کنی که یک زمانی در آنجا شکنجه شدهای. داوود خامنه اکنون مسئول زندان سیاسی باغ موزه زندان قصر است. وقتی وارد زندان میشوی کاملاً هوای سنگین آنجا را احساس میکنی. دیوارهای توسی و آبی بیحال. دیوارهایی که با وجود بازسازی همچنان ترکهای آن خودنمایی میکنند.
برادر از برادر میترسید
مستقیم نگاه میکند و میگوید: «آیا الان شما میپذیری که استبداد بالای سرتان باشد؟ مسلماً نه. همین هم باعث شد که حرکت مردم برای انقلاب سریعتر شود. کسی جرأت نمیکرد با کسی حرف بزند، حتی برادرها به هم دیگر اعتماد نداشتند نگران بودند که مبادا دیگری خبرچین ساواک باشد. این همان استبدادی است که مردم را به تنگ آورده بود. جرمهای سادهای مثل خواندن یک کتاب ۴۰-۵۰ صفحهای از یک نویسنده داخلی میتوانست باعث زندانی شدن فرد شود. خیلی از جوانها به همین دلیل در زندانها بودند، تنها به خاطر خواندن کتابهایی مثل «ماهی سیاه کوچولو» از صمد بهرنگی.»
خامنه درباره زندانهای آن زمان توضیح میدهد: «زندانیها سه دوره متفاوت را تجربه کردند. پیش از سال ۵۰، زندانها جایی برای آموزش و آشنایی با انقلاب بودند. جوانها به خاطر یک کتاب یا اعلامیه دستگیر میشدند، اما وقتی وارد زندان میشدند، کنار کسانی مینشستند که چهرههای مهم انقلاب بودند.» اما این شرایط از سال ۵۰ تغییر کرد. «سختگیریها شروع شد. از سال ۵۳، اوج گرفت. زندانیان شاخص از بقیه جدا شدند و ارتباطها قطع شد. زندان دیگر جایی برای گفتگو و یادگیری نبود.» سال ۵۵ خامنه وارد زندان شد دقیقاً همزمان با اوج شکنجهها.
خامنه درباره روزهای زندان میگوید: «در آن زمان، شرایط برای بسیاری از ما گریزناپذیر بود. ابتدا به بازداشتگاه میبردند، بعد از بازجویی به زندان منتقل میشدیم. زندانها تنها مکانهایی برای حبس نبودند، تعدادشان بیشتر از آنچه که میدیدید بود. اینجا جایی برای سرکوب و سکوت بود.»
حسینیه ارشاد در آن زمان مرکز مهمی برای فعالیتهای مذهبی و سیاسی بود. مطهری و شریعتی در آنجا سخنرانی میکردند و اسلام را به زبانی ساده و به روز برای جوانها توضیح میدادند. در حالی که رژیم پهلوی تمام تلاشش را میکرد تا اسلام را از جامعه حذف کند، جوانها بهویژه دانشجویان، جذب این فعالیتها شدند. حسینیه ارشاد تبدیل به جایی شد که اندیشههای تازه و رهاییبخش در آن مطرح میشد و خامنه یکی از همان جوانهایی بود که در این حسینیه فعالیت خود را شروع کرد. خامنه ادامه میدهد: «ساواک به طور دائم حسینیه ارشاد را تحت نظر داشت. میخواستند بدانند چه کسانی به آنجا میروند و چه چیزی در جریان است اما فعالیتها همچنان ادامه پیدا کرد. من هم با شرکت در آنجا، از تجربیات جدید استفاده میکردم.»
نمیخواستم از خارج به مردم بگویم مبارزه کنید!
دو سه دوست بودند که تصمیم میگیرند از کشور خارج شوند. یکی از آنها داوود خامنه بود. به کشورهای مختلفی مانند آلمان و ایتالیا رفتند اما هیچکدام از این کشورها شرایطی برای ماندن را نداشتند. تا اینکه به سوئد رسیدند. آن زمان، سوئد به دلیل جمعیت کم، پذیرش خارجیها را راحتتر قبول میکرد. در این مدت، اتحادیه انجمنهای اسلامی دانشجویان ایرانی که شهید بهشتی آن را پایهگذاری کرده بود، فعالیتهای خوبی داشت. خامنه و دوستانش مکاتباتی با آنجا کردند و نتیجهاش تأسیس انجمن اسلامی دانشجویان ایرانی مقیم استکهلم شد.
درباره آن دوران و تصمیمش برای بازگشت دوباره به کشور میگوید: «مدتی در آنجا فعالیتهای مذهبی و سیاسی داشتیم، اما متوجه شدم که در خارج هیچکارهام. تصمیم گرفتم به ایران برگردم. اگر قرار است فعالیتی کنم، باید در داخل کشور باشد. من هیچگاه اعتقاد نداشتم که در خارج بنشینم و از دور به مردم بگویم مبارزه کنید. دوستانم ماندن و من برگشتم. چند ماهی در داخل کشور فعال بودم، در جلسات شرکت میکردم، اعلامیه پخش میکردم، کارهایی که شاید امروز عادی به نظر برسد، ولی در آن روزها داشتن یک اعلامیه در جیب، کار مهمی بود و باید همیشه مراقب اطراف میبودیم.»
پس از بازگشت به ایران، خامنه از سال ۱۳۴۸ وارد دنیای کامپیوتر شد. آن زمان، کامپیوترهای شخصی هنوز جایگاه ویژهای نداشتند. در ایران، تعداد کامپیوترها انگشتشمار بود و چند مرکز محدود از آنها استفاده میکردند. یکی از این مراکز، مرکز مشا بود که به سازمانها و شرکتها خدمات ساعتی میداد. بعد از بازگشت خامنه در مرکز کامپیوتر هلال احمر آغاز به کار کرد. هلال احمر یکی از اولین کاربران کامپیوتر سازمان برنامه بود. این دوران همزمان شد با نوروز ۱۳۵۵ که رژیم شاه تصمیم گرفت تقویم کشور را از هجری شمسی به شاهنشاهی تغییر دهد و سال ۲۵۳۵ را معرفی کند.
خامنه درباره اولین سرنخی که دست ساواک داد و باعث شد به او مشکوک شوند میگوید: «ما به هجرت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله اعتقاد داشتیم. در مخالفت با این تصمیم، فکر کردم تقویمی با کامپیوتر چاپ کنم. تقویمی ۱۲ صفحهای، یک برگ برای هر ماه و هر ماه یک آیه از قرآن، مخصوصاً آیات جهاد و تقویم من تا وزارت دربار هم رسید.»
آنقدر بزنمت تا سایز پاهایت ۶۵ شود!
دوم مرداد ۵۵، پس از پنج ماه زیر نظر بودن، بالاخره سراغ او آمدند. «یک روز خدماتی اداره آمد و گفت که آقای رئیس با تو کاری دارد. رفتم به اتاق مدیر، آقای مدیری. وقتی وارد شدم، گفت: آقایان با تو کار دارند و از اتاق بیرون رفت. خواستم بپرسم چه کاری دارند، که یکی از پشت سرم مرا گرفت و برد. بردند کمیته مشترک ضد خرابکاری، موزه عبرت امروز.» پنج ماه و بیست روز بازجویی طول کشید و در نهایت، داوود خامنه به ۱۲ سال زندان محکوم شد.
خامنه درباره شش ماهی که در کمیته مشترک بود میگوید: «آن شش ماه یکی از وحشتناکترین و دردناکترین زمانهای زندگی من بود.» از لحظهای که او را از اتاق مدیر گرفتند و به ماشین بردند، همهچیز برایش تغییر کرد. وقتی پرسید کجا میروند شنید که «چند تا سوال داریم.» وقتی ادامه داد که میخواهد میز خود را مرتب کند، گفتند که «نه، ماشین منتظرمان است.» او را سوار ماشین کردند، یکی از طرف راست و دیگری از طرف چپش نشست و رفتند. هرچه بیشتر جلو میرفتند، داوود حس میکرد که به مکانی دور از انتظار برده میشود تا اینکه در نهایت به کمیته مشترک ضد خرابکاری رسیدند.
وقتی به کمیته رسیدند، چشمانش را بستند و او را پیاده کردند. «چند دقیقهای من را دور خودم چرخاندند تا جهت را گم کنم. سپس وارد اتاقی شدم و چشمانم را باز کردند. اسم و مشخصاتم را نوشتند و پس از آن، لوازم شخصیام را گرفتند و لباس زندان تنم کردند. در گوشهای دمپاییهای پلاستیکی ریخته بود که مجبور شدم یکی از آنها را بپوشم، با اینکه بندش پاره بود. دوباره چشمانم را بستند و مرا کشانکشان به اتاق بازجویی بردند.»
در اتاق بازجویی، داوود با فردی به نام «منوچهری» روبهرو شد، کسی که به عنوان بازجو شناخته میشد. منوچهری به پای داوود نگاه کرد و پرسید: «شماره پاهایت چند است؟» او که تعجب کرده بود، جواب داد: «۴۵.» منوچهری گفت: «پایی برایات میسازم، که سایزش ۶۵ شود.» و این شروع درد و شکنجهها بود.
به اینجا که میرسد کاملاً بازی با دستهای خامنه مشخص است. معلوم است که با یادآوری آن خاطرات تا چه اندازه حالش بد میشود. چشمانش هر چند دقیقه یک بار از اشک پر و خالی میشود اما همچنان با صدایی دو رگه به تعریف کردن ادامه میدهد، انگار میخواهد زودتر تعریف کند تا این بار از دوشش برداشته شود.
افتخارشان آموزش دیدن در اسرائیل بود!
روز بعدی که داوود به اتاق منوچهری برده شد، «حسینی» نبود. همان حسینی معروف که همه او را با لقب شکنجهگر درجه یک دربار میشناختند. همان دکتر حسینی غولپیکر و بیسواد. دکتر حسینی نبود و در نتیجه بازجو خودش شروع به شکنجه داوود کرد. با کابل به پای او میزد. بعد از مدتی که از این کار خسته شد داوود را به سلول انفرادی بردند و او یک شب را در آنجا سر کرد.
فردا شد و خامنه را پیش دکتر بردند. خامنه از اولین مواجهه با حسینی را این گونه به یاد میآورد: «حسینی میگفت: تو پای این را خراب کردهای و من دیگر به آن ضربه نمیزنم. اما منوچهری اصرار داشت که شکنجهی من را خودِ حسینی گردن بگیرد. وسط این بگومگوها، حسینی اولین ضربه را زد. میلیمتر به میلیمتر پایم جای شلاق بود، انگار واقعاً با متر اندازه میگرفت. ناخنهای پاهایم ریخت، کف پاهایم زخم شد و عفونت کرد. میگفتند اگر چشمانم آنقدر محکم بسته نمیشد، بعید نبود که در اثر ضربات، از کاسه بیرون بیفتد.»
اگر به تاریخ معاصر علاقه داشته باشید یا درباره موضوعات مرتبط با عبرت تحقیق کرده باشید، حتماً نام دستگاه آپولو را شنیدهاید. این وسیلهی شکنجه نامش را از پروژهی فضایی ناسا گرفته بود، چون به نوعی شباهت نمادین به آن داشت. در این روش، زندانی را روی صندلی مخصوص مینشاندند و کلاه فلزی بر سرش میگذاشتند. این کلاه صدای فریادهای او را درون خودش منعکس میکرد و باعث میشد درد شکنجه چندین برابر حس شود. انعکاس مداوم صدا در داخل کلاه، نهتنها تحمل شکنجه را سختتر میکرد، بلکه فشار روانی شدیدی هم به زندانی وارد میآورد.
خامنه از شکنجهگرها میگوید: «بازجوها به نوعی افتخار میکردند که دورههای شکنجه را در اسرائیل گذراندهاند. شکنجهها مرحله به مرحله و با توجه به اطلاعاتی که بازجوها از زندانی داشتند، شدت میگرفت. بازجوها همیشه دنبال اطلاعات جدید بودند و اگر زندانی اطلاعات تکراری میداد، شکنجه بیشتر میشد.»
مقاومت زندانیها نعمتی الهی بود!
زندانیها تنها از نظر جسمی مورد شکنجه قرار نمیگرفتند، بلکه به لحاظ روانی تحت فشار بودند. شکنجههایی که نه تنها درد جسمی بلکه آسیبهای روحی نیز به همراه داشت. این نوع شکنجهها به حدی بود که زندانیها گاهی حواسشان را از دست میدادند و حتی نمیتوانستند احساس درد کنند. خامنه درباره تجربهاش از این شکنجهها میگوید: «حدود ۷۰ یا ۸۰ نفر از زندانیها روزها کار میکردند و بعد از ظهرها ۱۰ یا ۱۵ نفر کشیک میماندند. در این زمان، کتک زدن تبدیل به نوعی تفریح برایشان شده بود. یک روز نوبت من شد. چهار یا پنج بازجو توی اتاق بودند و شروع به زدن کردند. نمیدانم چقدر طول کشید اما هر لحظه حواسم را از دست میدادم. یکی با مشت میزد، دیگری با لگد. وسط این کتکها بازجویی وارد اتاق شد و گفت: «این را چرا میزنید؟ میشناسمش چه کسی هست، نگهبان بیا بندازش تو سلول و فردا صبح آزادش کن.»
بعد از کتکها، او را به سلول بردند. «احساس میکردم سرم متورم شده و میترکد. پتویی پر از خون و چرک که بوی بدی میداد را دور سرم پیچیدم تا آرام شوم. صبح شد، اما هیچکس نیامد سراغم. شب هم کسی نیامد. فردا هم خبری از آزادی نبود. دو روز بعد، دوباره مرا به اتاق دکتر حسینی بردند. هدف آنها این بود که ذهنم را از هر نظم و منطقی خالی کنند. شکنجههای قرون وسطایی تنها بخشی از فشارهایی بود که به روح و روان من وارد میکردند.»
او بر این باور است که مقاومت زندانیها نعمت الهی بوده و توضیح میدهد: «نظر من این است که خداوند نعمتهای زیادی به بشر داده است که برخی از آنها تنها هنگام مواجهه با چالشها شناخته میشوند. این نعمتها شامل همه انسانها میشود. به نظر من، خداوند برای هر مسیری که ما در آن قدم میگذاریم، نعمت مقاومت و ایستادگی را به ما میبخشد. چه در تحصیل، که خود به خود یک کار دشوار است و چه در هر فعالیت دیگری مانند یک پروژه تحقیقاتی. حتی افرادی که به نظر میرسد ضعیف هستند، زمانی که در مسیر مبارزه قرار میگیرند، به کمک نعمتهای الهی، مقاومت در آنها شکل میگیرد.»
خامنه معتقد است هنگامی که فردی با ظلم مبارزه میکند که حق را نادیده گرفته و به ناحق عمل میکند، با افزایش فشار مقاومت و پایداری فرد نیز تقویت میشود. شاید این مسیر بسیار دشوار باشد، اما نعمت الهی در این مسیر به سوی همگان میآید، حتی به سوی کسانی که خودشان را مذهبی نمیدانند.
ظلم هرگز پایدار نمانده و نمیماند و نخواهد ماند
وقتی خامنه در سال ۵۵ به زندان افتاد، ایران در آستانه تغییرات عمدهای بود. او به خاطر میآورد که خبرهایی از بیرون همیشه راهی به داخل زندانها مییافت و وضعیت کشور در آن برهه، بسیار متلاطم بود. «در آن زمان، اغلب فکر میکردیم انقلابی برای دههها بعد در پیش است، اما اتفاقات سیاسی قابل پیشبینی نیستند و شرایط به سرعت دگرگون شد.»
خامنه توضیح میدهد که فشارهای غیرمنطقی حکومت بر مردم، بهخصوص در محلههای کوچک که همه همدیگر را میشناختند، افزایش یافته بود. «با وجود اینکه پیشبینیهای عمومی انقلاب را برای ۲۰ تا ۳۰ سال بعد نشان میداد ولی فعالیت و مبارزات جامعه نشان میداد که تغییر نزدیک است. فشارهای غیرمنطقی حکومت به مردم، بهویژه در محلات که همه یکدیگر را میشناختند، بسیار تأثیرگذار بود.»
تلفنش زنگ میخورد و میگوید آخرهای صحبتهایش است و تا دو دقیقه دیگر خودش را میرساند. دو دقیقه پایانی این گونه روایت میشود: «این فعالیتها به محکومیت بینالمللی شاه کمک کرد. با تغییر ریاستجمهوری در آمریکا و کاهش حمایت از شاه، فشار بینالمللی برای پایان دادن به شکنجهها افزایش یافت. با ورود نمایندگان سازمانهای بینالمللی و دیدار آنها با زندانیان و شاهدان شکنجه، فشارها برای تغییر شدیدتر شد. حتی پس از تلاشهای ساواک برای پنهان کردن آثار شکنجه، شواهد باقیمانده کافی بود تا جهان را متقاعد کند که تغییر ضروری است.»
با همین فشارها شاه مجبور شد بخش زیادی از زندانیهای سیاسی را آزاد کند و آخرین گروه آنان که شاید بتوان گفت مهمترین زندانیهای سیاسی آن زمان بودند سر انجام در سیامین روز از دهمین ماه سال ۱۳۵۷ آزاد شدند. خامنه در نهایت در حالی که داشت آماده رفتن میشد لبخندی زد و گفت: «یادت باشد در هیچ کجای تاریخ ظلم هرگز پایدار نمانده است و نمیماند.»