شناسهٔ خبر: 71222975 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: طرفداری | لینک خبر

پزشک، پرستار، نقاش، مرگ

صاحب‌خبر -

برای انتقال عمیق تر حس داستان به شما، موزیک و پوستر مناسب انتخاب شده است. لطفا همزمان با خواندن داستان، موزیک را گوش بدهید

 

 

 

در دل یک شهر کوچک و پر از شلوغی، دختری به نام لیلا زندگی می‌کرد. او با چشمان درخشان و قلبی پر از آرزو، در خانه‌ای کوچک و ساده با مادرش زندگی می‌کرد. مادرش، زنی مهربان و فداکار، همیشه به او می‌گفت: «دخترم، تو می‌توانی هر چیزی که می‌خواهی بشوی. فقط به خودت ایمان داشته باش.»

 

لیلا هر روز صبح با صدای پرندگان از خواب بیدار می‌شد و به آسمان آبی نگاه می‌کرد. او آرزو داشت که روزی پزشک شود و به دیگران کمک کند. او به یاد می‌آورد که مادرش همیشه می‌گفت: «زندگی، گاهی اوقات مانند یک نقاشی است. تو باید رنگ‌هایش را خودت انتخاب کنی.» این جمله همیشه در ذهنش طنین‌انداز بود و او را به تلاش بیشتر تشویق می‌کرد.

 

اما زندگی همیشه بر وفق مراد نیست. یک روز، مادر لیلا به بیماری سختی مبتلا شد. در ابتدا، لیلا فکر می‌کرد که این فقط یک سرماخوردگی ساده است، اما به زودی متوجه شد که حال مادرش به شدت بدتر شده است. او به بیمارستان رفت و پزشکان به او گفتند که مادرش به بیماری خطرناکی مبتلا شده و نیاز به درمان فوری دارد.

 

لیلا با قلبی پر از ترس و نگرانی، به خانه برگشت. او نمی‌توانست تصور کند که بدون مادرش چگونه زندگی خواهد کرد. او به یاد می‌آورد که مادرش همیشه در کنار او بود و او را تشویق می‌کرد. حالا، او باید به تنهایی با این بحران روبه‌رو می‌شد.

 

روزها به سرعت می‌گذشتند و حال مادر لیلا هر روز بدتر می‌شد. لیلا تصمیم گرفت که برای تأمین هزینه‌های درمان مادرش، کار کند. او شب‌ها در کافه‌ای کوچک کار می‌کرد و روزها به مدرسه می‌رفت. او با هر قطره عرقی که بر روی پیشانی‌اش می‌نشست، به یاد آرزوهایش می‌افتاد. او می‌خواست پزشک شود، اما حالا تمام تمرکزش بر روی نجات مادرش بود.

 

هر شب، وقتی به خانه برمی‌گشت، مادرش را در تخت خواب می‌دید که با چشمان بسته و چهره‌ای رنگ‌پریده دراز کشیده بود. لیلا به آرامی به سمت او می‌رفت و دستش را در دست مادرش می‌گذاشت. «مادر، من برای تو کار می‌کنم. تو باید خوب شوی. من به تو نیاز دارم.»

مادرش با صدای ضعیفی گفت: «دخترم، تو باید به زندگی‌ات ادامه دهی. من همیشه در قلبت خواهم بود.»

 

لیلا با اشک‌هایی در چشمانش، به مادرش نگاه می‌کرد و احساس می‌کرد که دنیا بر سرش خراب شده است. او نمی‌توانست تصور کند که روزی بدون مادرش زندگی کند. او به یاد می‌آورد که مادرش همیشه به او می‌گفت: «زندگی، گاهی اوقات مانند یک نقاشی است. تو باید رنگ‌هایش را خودت انتخاب کنی.»

اما حالا، رنگ‌های زندگی‌اش به تیره‌ترین رنگ‌ها تبدیل شده بودند. روزها به شب تبدیل می‌شدند و لیلا همچنان در تلاش بود تا هزینه‌های درمان مادرش را تأمین کند. او به یاد می‌آورد که مادرش همیشه می‌گفت: «دخترم، هیچ‌چیز ارزشمندتر از سلامتی نیست.»

 

سرانجام، روزی فرا رسید که لیلا به بیمارستان رفت و پزشکان به او گفتند که دیگر هیچ امیدی به بهبودی نیست. قلبش مانند سنگی در سینه‌اش سنگینی می‌کرد. او به اتاق مادرش رفت و با چشمانی پر از اشک به او نگاه کرد. «مادر، من نمی‌توانم بدون تو زندگی کنم. تو باید خوب شوی!»

مادرش با لبخندی آرام گفت: «لیلا، من همیشه در قلبت خواهم بود. تو باید به آرزوهایت ادامه دهی. من به تو افتخار می‌کنم.»

 

چند روز بعد، مادر لیلا در آغوش او جان سپرد. لیلا با قلبی شکسته و دلی پر از غم، به یاد تمام لحظاتی که با مادرش گذرانده بود، اشک می‌ریخت. او به یاد می‌آورد که مادرش همیشه به او می‌گفت: «زندگی، گاهی اوقات مانند یک نقاشی است. تو باید رنگ‌هایش را خودت انتخاب کنی.» این جمله در ذهن لیلا طنین‌انداز شد و او را به یاد تمام لحظاتی انداخت که با مادرش گذرانده بود. او به یاد می‌آورد که چگونه مادرش با عشق و فداکاری، زندگی را برای او زیبا کرده بود. حالا، با رفتن مادرش، احساس می‌کرد که تمام رنگ‌ها از زندگی‌اش رفته‌اند.

 

لیلا در آن روز، در کنار تخت مادرش نشسته بود و اشک‌هایش بر روی دستان سرد او می‌ریخت. او به یاد می‌آورد که مادرش همیشه به او می‌گفت: «دخترم، زندگی پر از چالش‌هاست، اما تو باید قوی باشی و هرگز تسلیم نشوی.» اما حالا، او احساس می‌کرد که تمام قدرتش را از دست داده است.

 

پس از مراسم خاکسپاری، لیلا به خانه برگشت و در سکوتی عمیق غرق شد. خانه‌ای که روزی پر از خنده و شادی بود، حالا به یک مکان خالی و بی‌روح تبدیل شده بود. او به اتاق مادرش رفت و به بوم نقاشی‌اش نگاه کرد. بوم‌هایی که روزی پر از رنگ و زندگی بودند، حالا خالی و بی‌روح به نظر می‌رسیدند.

لیلا تصمیم گرفت که به یاد مادرش، نقاشی کند. او می‌خواست احساساتش را بر روی بوم بریزد و به دنیا نشان دهد که مادرش چه تأثیری بر زندگی‌اش گذاشته است. او رنگ‌ها را با دقت انتخاب کرد و شروع به کشیدن کرد. هر ضربه قلم، یادآور لحظاتی بود که با مادرش گذرانده بود. او رنگ‌های شاد را به یاد خنده‌های مادرش و رنگ‌های تیره را به یاد غم و اندوهی که حالا در دلش بود، به کار می‌برد.

 

اما هر بار که به چهره‌ی مادرش فکر می‌کرد، اشک‌هایش بر روی بوم می‌ریخت و رنگ‌ها به هم می‌ریختند. او نمی‌توانست از غم و اندوهش فرار کند. در نهایت، بومش تبدیل به تصویری غمگین و تاریک شد که نشان‌دهنده‌ی درد و فقدانش بود.

لیلا در آن لحظه، فهمید که هیچ رنگی نمی‌تواند جای خالی مادرش را پر کند. او به یاد می‌آورد که مادرش همیشه به او می‌گفت: «دخترم، زندگی ادامه دارد، حتی زمانی که ما فکر می‌کنیم که همه چیز تمام شده است.»

 

اما برای لیلا، زندگی دیگر معنایی نداشت. او به یاد تمام آرزوهایش و وعده‌هایی که به مادرش داده بود، احساس می‌کرد که نمی‌تواند به زندگی ادامه دهد. در آن شب تاریک، او تصمیمی گرفت که هیچ‌کس انتظارش را نداشت. او به آرامی به سمت دارویی که برای مادرش خریده بود رفت و با دلی پر از غم و اندوه، آن را با یک لیوان آب خورد. سنگینی آن قطرات آب به سختی از گلوی پربغض او پایین رفت و دقایقی بعد دنیا دور سرش چرخید...

 

لیلا در آخرین لحظات زندگی‌اش، به یاد مادرش لبخند زد و در دلش احساس کرد که او در کنار اوست. او به یاد می‌آورد که مادرش همیشه می‌گفت: «من همیشه در قلبت خواهم بود.» و در آن لحظه، او احساس کرد که به آرزویش رسیده است؛ پیوستن به مادرش در دنیایی بدون درد و رنج. 

 

مرگ لیلا هیچ‌کس را تحت تأثیر قرار نداد. او به عنوان یک دختر فراموش‌شده در دنیای بی‌رحم زندگی کرد و در نهایت، هیچ‌کس متوجه نشد که او چه استعدادهایی در درونش داشت. آرزوهایش به خاک سپرده شد و او به عنوان یک یادگار فراموش‌شده از دنیا رفت. زندگی‌اش، داستانی از ناامیدی و فراموشی بود، و او به یادگار ماند، نه به عنوان یک هنرمند بزرگ، بلکه به عنوان دختری که در جستجوی عشق و رنگ‌های زندگی‌اش، همه چیز را از دست داد.