شهدای ایران:به نقل از جوان آنلاین، شهید جلال فرجی اولین شهید انقلاب شهرستان بابلسر است. پدرش سال ۱۳۴۳ به رحمت خدا رفت و در آن زمان جلال تنها هشت سال داشت، اما با همان سن کم مجبور به کارگری شد تا هزینههای خانواده را تأمین کند. او که در محیطی مذهبی پرورش یافته بود، سالها در راه پیروزی انقلاب اسلامی مجاهدت کرد و سرانجام ۱۳ دی ۱۳۵۷ وقتی همراه دوستانش قصد آتش زدن دفتر و رستوران وابسته به حزب رستاخیز را داشتند، هدف قرار گرفت و به شهادت رسید. آنچه میخوانید حاصل همکلامی ما با کمال فرجی، برادر شهید جلال فرجی است.
پدرم سال ۱۳۴۳ بر اثر تصادف مرحوم شد. ما هفت خواهر و برادر یتیم مانده بودیم. فقط یک خواهر و برادرم ازدواج کرده بودند. بچهها در سن خردسالی یا نوجوانی بودند. چون بچه یتیم بودیم برای تأمین مخارج خانواده مجبور بودیم روزها کار کنیم و شبها درس بخوانیم. جلال شغلش آزاد بود، بنایی، کشاورزی و سیمکشی برق انجام میداد. روزها کار میکرد و شبها درس میخواند.
جلال فرزند چهارم بود، سن زیادی نداشت که پدرم به رحمت خدا رفت. آن موقع دو برادر و یک خواهرم در زمین شالیزاری ارباب کشاورزی میکردند. زمان طاغوت مردم رعیت بودند و اربابها املاک و زمین داشتند و از مردم بیگاری میکشیدند. اربابها وابسته به طاغوت بودند و به مردم زور میگفتند، اما مرحوم صفرپور (اربابی) که خانواده ما در مزرعهاش کار میکردند نسبت به اربابانی که وابسته به طاغوت بودند انصاف داشت و حق ما را میداد. حتی زمین کشاورزی که کار میکردیم محصولاتش نصف میشد.
نان قرضی
با آنکه در زمین کشاورزی ارباب، برادر و خواهرم کار میکردند یادم است تا بزرگ شویم حتی نان را نسیه میخریدیم، یعنی آن موقع وضع اقتصادی مردم در این حد ضعیف بود. وقتی به کلاس اول ابتدایی رفتم حتی پول لباس و کیف و کفش نداشتیم. با دمپایی به مدرسه میرفتم. آب، برق و گاز در خانهها نبود. طاغوت را به چشممان دیدیم و لمس کردیم. درد یتیمی و نداشتن پدر یک طرف، غصهها و گریههای مادرم یک طرف و فقر و نداری و گرسنگی طرف دیگر! گاهی یک نان بربری را نسیه میخریدم و هفت نفر با هم میخوردیم. شاید کسی باور نکند یا بگوید افسانه است، اما اینها واقعیت زمان طاغوت بود. از وقتی دانشآموز ابتدایی بودم زمین شالیزاری ارباب کار میکردم. خانه کاهگلی داشتیم و از آب باران استفاده میکردیم. حتی موکت و فرش نداشتیم، اتاقمان با حصیر فرش شده بود که مادرم با دست بافته بود.
۳ برادر انقلابی
وقتی انقلاب شد برق به خانههای مردم آمد. سیم سیار کشیدیم و از خانه برادرم برق میگرفتیم، فقط یک لامپ ۱۰۰ داشتیم. تا آن موقع رادیو و تلویزیون نداشتیم. شهید جلال و دو برادر دیگرم مبارز انقلابی بودند. یکی از برادرها ضبط صوت خریده بود و سخنرانیهای امام خمینی (ره) را تکثیر میکرد. نماز و روزه ما ترک نمیشد. مادرم اول وقت به نماز جماعت مسجد میرفت. همسایهها را جمع میکرد روضه خانگی میگرفتند. مادرم چندین بار در حال شنیدن مصیبت حضرت زهرا (س) بیهوش شد. عاشق آل الله بود. هر سال روز سوم شهادت امام علی، امام حسن و امام حسین (ع) آش نذری درست و بین مردم پخش میکرد. تخم مرغها را جمع میکرد و میفروخت و با پولش برای آش نذری وسیله میخرید. هر سال نذرش را انجام میداد تا سال ۹۲ به رحمت خدا رفت. مادرم با اینکه بچهها را با یتیمی بزرگ کرده بود حتی یک بار مانع فعالیتهای انقلابی برادرانم نشد. زمان دفاع مقدس یک برادرم شهید شده بود و دو برادر دیگرم دائم در جبهه بودند، اما هرگز نگفت چرا به جبهه میروید. با اینکه پیر و زمینگیر بود برای رزمندگان جبهه شربت بهارنارنج و ترشی درست میکرد. خدا را شکر مادرم فرزندانش را انقلابی تربیت کرد.
رعایت حال ضعفا
جلال وقتی بزرگتر شد با طاغوت مبارزه میکرد. همچنان کار میکرد و از دسترنجش برای نیازمندان هزینه میکرد. یادم است من دانشآموز سوم ابتدایی بودم که همراه جلال سرکار میرفتم. جلال بعد از اتمام کار دستمزدش را نمیگرفت، میگفتم داداش جلال! ما پول نداریم نان را نسیه میخریم، اما شما کار میکنید و دستمزد نمیگیرید! پس از پایان کار با دوچرخهاش کمی جلوتر میرفت به من میگفت وسایل را جمع کنم پشت سرش بروم. میگفتم چرا با هم نمیرویم؟ میگفت وضع مادی اینها از ما ضعیفتر است، حداقل ما در زمین کشاورزی ارباب کار میکنیم، نمیخواهم چشمشان به من بیفتد بگویند پول ندارند و خجالت بکشند. تا این حد رعایت میکرد.
زمان طاغوت جلسه قرآن و نشستن پای منبر علما ممنوع بود. ساواک اگر رساله امام خمینی را از خانه کسی پیدا میکرد آن فرد شکنجه و زندانی میشد.
وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد کتاب شهید دستغیب و شهید مطهری را خواندم متوجه شدم جلال کجا سیر میکرد. او امام علی (ع) را الگوی خودش قرار داده بود و شبها برای نیازمندان غذا میبرد. سال ۱۳۵۳ سی هزار تومان از دسترنجش جمع کرد برای بچههای یتیم خیرات کرد. با پول آن زمان میشد چند هکتار زمین خرید.
کشف رساله امام
از سال ۵۳ یا ۵۴ مبارزات مخفیانه جلال علیه طاغوت شروع شد. اوج فعالیتهای انقلابی او و برادرانم در سال ۱۳۵۶ بود. سه برادرم با پهلوی مبارزه میکردند. وقتی ساواک رساله امام خمینی را در خانه یکی از برادرانم پیدا کرد او را دستگیر و در زندان شکنجه کردند، فک و دندانش در زندان ساواک شکست. انقلاب که پیروز شد اسنادی از مبارزات انقلابی برادرانم در شهربانی بابلسر پیدا کردیم.
شهید وسکره، شهید حاج محمد ابراهیمی، برادرانم ناصر و نادر فرجی و بهنام شریعتیفر از انقلابیهای محله ما (جوادیه) بودند. من همراه جلال برای دیوارنویسی و پخش اعلامیه امام میرفتم. جلال همراه همیشگی سردار بهنام شریعتیفر، شهید وسکره و برادرم نادر بود.
حمله به دفتر رستاخیز
۱۳ دی ۱۳۵۷ و نزدیک پیروزی انقلاب درگیریهای مردم با طاغوت علنی شده بود. بابلسر مانند شهرهای دیگر شاهد تظاهرات دانشجویان و دانشآموزان بود. انقلابیهای بابلسر تصمیم گرفته بودند دفتر حزب رستاخیز، سینما و رستورانی را که در بابلسر مرکز فساد و فحشا بود آتش بزنند. آن موقع من ۱۷ ساله بودم. با بچههای دبیرستان همفکری کردیم تا تقسیم کار کنیم. مردم انقلابی در تاریکی شب در رستوران خیابان پاسداران جمع شدند، همان لحظات گارد ژاندارمری به مردم تیراندازی کرد، اول تیرهوایی زدند، بعد گاز اشک آور. در تاریکی شب من و دوستانم پخش شدیم. بهنام شریعتیفر کوکتل مولوتف درست کرده بود. دفتر حزب رستاخیز که ساواکیها در آن جلسه داشتند، سینما و رستوران را با کوکتل مولوتف آتش زدند. البته من آن موقع بهنام را نمیشناختم. بعد از انقلاب دفتر حزب رستاخیز به دفتر حزب جمهوری اسلامی تبدیل شد. جلال با بهنام دوست بود. بعد از پیروزی انقلاب که عضو سپاه شدم سردار بهنام شریعتیفر را دیدم و شناختم. ایشان در زمان دفاع مقدس یکی از فرماندهان جبهه بود.
جلال در همان شب حمله به دفتر و رستوران حزب رستاخیز به شهادت رسید. داخل رستوران رفته بود تا فیوز برق را بزند و فضا را برای عملیات بچههای انقلابی مهیا کند. اما به او تیراندازی کردند. مشخص نشد چه کسی تیراندازی کرد. تیر به چشم، سر و قلب جلال اصابت کرد. او را به بیمارستان انتقال دادند، اما خون زیادی از او رفته و به شهادت رسیده بود. در آن شب ۱۳ نفر از انقلابیون مجروح شدند.
اولین شهید بابلسر
جلال اولین شهید انقلاب اسلامی شهرستان بابلسر بود. تشییع پیکرش خیلی باشکوه برگزار شد. بابلسر تا آن زمان چنین جمعیتی ندیده بود. از شهرستانهای اطراف مردم جمع شدند و به مراسم تشییع آمدند. در لحظات تشییع روبهروی شهربانی سابق گاردیها تیراندازی کردند. اول تیرهوایی زدند، میخواستند زمینی شلیک کنند که فرمانده شهربانی به مأموران تشر زد تا زمینی شلیک نکنند. قبل از اینکه انقلاب پیروز شود ساواک فهمیده بود فرمانده شهربانی انقلابی است و دستگیرش کردند. اگر فرمانده شهربانی نبود روز تشییع هم شهید میدادیم.
خاطره سرباز فراری
قبل از شهادت جلال یادم است یک روز در شالیزار اقوام مشغول کار بودیم. شالیزار با منزل ما حدود پنج الی شش کیلومتر فاصله داشت، باید این مسیر را پیاده میرفتیم. مشغول کار بودیم که دیدیم یک سرباز نیروی هوایی از آن طرف رودخانه دوان دوان به طرف ما میآید. لباس سربازی پادگان نیروی هوایی تنش بود. از سیم خاردار پادگان فرار کرده و پیراهنش پاره شده بود و زیرپوش داشت. شلوار آبی نیروی هوایی و پوتین پایش بود.
من و جلال جلو رفتیم با او صحبت کردیم. سرباز آذری زبان بود و به زحمت میتوانست فارسی حرف بزند. جلال پرسید چرا فرار میکنی؟ دستگیرت میکنند! سرباز گفت من یتیم هستم. پدر و برادر ندارم. وقتی جلال این جمله را شنید اشکش جاری شد. سرباز گفت مادر و خواهرم در خانه تنها هستند و جز من کسی را ندارند، به تازگی هم نامزد کردم، هر چه به فرماندهام گفتم خانوادهام تنها هستند مرا به تبریز بفرستید قبول نکردند مرخصی بدهند، مجبور شدم فرار کنم. جلال گفت برای اینکه پیدایت نکنند به خانه ما برویم. تازه شش کیلومتر از خانه تا شالیزار آمده بودیم حالا شش کیلومتر دیگر باید پیاده تا خانه برمیگشتیم. جلال به سرباز پناه داد. آب گرم کرد سرباز خودش را شستوشو داد. چیزی که در ذهنم ماند این است که جلال پیراهن و شلوار نو را که تازه برای خودش دوخته و کتانی را که خریده بود همراه مقداری پول به سرباز داد و به او گفت وقتی به تبریز رسیدی بدون آدرس فرستنده برایم نامه بفرست، روی پاکت فقط بنویس تبریز تا خیالم راحت شود سالم رسیدی.
جلال افراد کارتن خواب و بیسرپناه را به خانه میآورد به آنها غذا میداد. با اینکه وضع مادی خوبی نداشتیم هر ماه چهار، پنج کارتن خواب را به خانه میآورد و رسیدگی میکرد. دوستانی داشت که خدمت سربازی بودند. برای شان نامه مینوشت و پول ۲ تومانی آن موقع که کاغذی بود لای نامه میگذاشت تا برای برگشت به خانه کرایه ماشین داشته باشند. حتی فکر دوستان سربازش بود.
∎