شناسهٔ خبر: 71107738 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: طرفداری | لینک خبر

معمای فارسی در قلب منهتن، قسمت اول

صاحب‌خبر -

این داستان روایت قتل های مرموز در منهتن نیویورک است که فردی ایرانی تبار قاتل داستان ماست.

برای دریافت حس بهتر، موسیقی ای برای شما قرار داده شده که در صورت علاقه مند بودن می‌توانید داستان را همراه با موسیقی مطالعه کنید.

امیدوارم لذت ببرید.

-

باران بی‌امان بر خیابان‌های نیویورک می‌بارید. قطرات درشت و سرد، مانند سرب ذوب‌شده، بر روی آسفالت می‌کوبیدند و صدای خفه و ناآرام آن‌ها، همراه با غوغای شهر، یک سمفونی خفه و ناامیدکننده را به وجود آورده بود. آناستازیا مورگان، دختر جوان و زیبای سناتور مورگان، با لباسی شیک و آرایش مجلل، از یک مهمانی مجلل خارج شد. هوای سرد و مرطوب او را به لرزه انداخت، اما این لرزش تنها به خاطر سرما نبود. خبر آدم‌ربایی‌های اخیر دختران دیگر از خانواده‌های مهم دولتی، او را آزار می‌داد. سه دختر دیگر، همگی در شرایط مشابهی ربوده شده بودند و هیچ ردی از آن‌ها پیدا نشده بود. این فکر او را به وحشت انداخته بود. او به سمت لیمو‌زین شخصی‌اش حرکت کرد، اما قبل از اینکه به آن برسد، سایه ای تیره و بلند او را در بر گرفت.

قبل از اینکه بتواند فریادی سر دهد، یک پارچه‌ی نرم و معطر بر روی دهان و بینی‌اش قرار گرفت و بوی عجیبی او را به خود جذب کرد. بویی که هم آرامش‌بخش و هم مخدر بود. دنیا در چشم‌های او تار شد و او به آرامی به زمین افتاد. آخرین چیزی که قبل از بیهوشی دید، چشم‌های سرد و بی‌رحم مردی بود که او را در بر گرفته بود. مردی که با مهارتی حیرت‌انگیز، بدون به‌جای‌گذاشتن هیچ ردی، او را به داخل یک خودروی بدون شماره منتقل کرد.
‌‌
در همین زمان، در طبقه‌ی بیست و پنجم یک ساختمان بلند و مدرن در منهتن، جک رابرتسون، کارآگاه مشهور و نکته‌سنج پلیس نیویورک، در میان انبوهی از پرونده‌های قدیمی غرق شده بود. او در حال بررسی پرونده‌های حل‌نشده‌ی سال‌های گذشته بود. افکارش در گیر معمای آدم‌ربایی‌های سریالی بود. سه دختر جوان از خانواده‌های مهم دولتی در مدت کوتاهی ربوده شده بودند و هیچ ردی از آن‌ها پیدا نشده بود. در هر صحنه‌ی جرم، تنها یک شعر فارسی کلاسیک و یک پیام رمزآلود به زبان انگلیسی به‌جا مانده بود. جک در حال بررسی شباهت‌ها و اختلافات این پرونده‌ها بود که صدای زنگ تلفن او را از افکارش بیرون کشید.

صدای خشن و محکم رئیسش از آن طرف خط به گوش رسید: "رابرتسون، سازمان CIA پرونده‌ی آدم‌ربایی‌های سریالی را به تو واگذار کرده. این پرونده بسیار مهم است و ما به تو اعتماد داریم. باید هر چه سریع‌تر آن را حل کنی." جک گوشی را قطع کرد و به پرونده‌ها نگاه کرد. او می‌دانست که با یک مأموریت بسیار خطرناک روبرو است، اما او آماده بود تا هر کاری که لازم است انجام دهد. این بار اما چیزی در این پرونده بود که او را به شدت نگران کرده بود. چیزی عمیق‌تر از یک پرونده‌ی ساده‌ی آدم‌ربایی.

 

آناستازیا در تاریکی مطلق به هوش آمد. سرش به شدت درد می‌کرد و بدنش بی‌حس بود. دست‌هایش به صندلی فلزی سرد و زنگ زده‌ای بسته شده بود. بوی فلز و رطوبت در هوا پیچیده بود. اتاق کوچک و نمور بود و تنها منبع نور، یک لامپ فلورسنت لرزان در سقف بود که نور کم‌سو و ناپایداری را منتشر می‌کرد. صدای قطرات باران از بیرون به گوش می‌رسید، صدایی که به نظر می‌رسید در این سکوت مخوف بسیار بلندتر و آزاردهنده‌تر است. او سعی کرد حرکت کند، اما درد شدیدی در بدنش احساس کرد. او تنها بود، در این اتاق تاریک و ترسناک، در چنگال یک جنایتکار بی‌رحم. هراس تمام وجودش را فرا گرفته بود. او به یاد سه دختر دیگری افتاد که در هفته‌های گذشته ربوده شده بودند. آیا او نیز به سرنوشت آن‌ها محتوم است؟

 

ناگهان، صدای قدم‌هایی از بیرون به گوش رسید. قدم‌های آرام و سنگین که به آرامی به سمت اتاق نزدیک می‌شدند. آناستازیا با ترس و لرز به در نگاه کرد. قلبش به شدت می‌تپید و عرق سردی تمام بدنش را پوشانده بود. او نمی‌دانست چه کسی می‌آید، اما می‌دانست که در خطر است. در همین لحظه، در باز شد، مرد یک پارچه‌ی تیره بر روی صورتش کشیده بود و تنها چشم‌هایش از زیر پارچه پیدا بودند. چشم‌هایی سرد و بی‌رحم که آناستازیا را به وحشت انداختند.

  

مرد به آرامی به سمت او نزدیک شد و یک یادداشت کوچک را روی زمین انداخت. یادداشتی که شامل یک شعر فارسی کلاسیک و یک پیام رمزآلود به زبان انگلیسی بود. مرد بدون اینکه کلمه‌ای بگوید، با حرکتی سریع و حرفه‌ای، سلاحی را از جیب خود بیرون آورد و با یک ضربه‌ی قاطع، آناستازیا را به قتل رساند. سپس، با همین سرعت و بی‌صدا، اتاق را ترک کرد و در را به آرامی بست. تنها سکوت، بوی فلز و خون و رطوبت در اتاق باقی ماند.

 

در همین زمان، جک رابرتسون در حال بررسی عکسی بود که از صحنه‌ی جرم به‌دست آورده بود. عکس کهنه و کمی مخدوش بود. عکسی از کتی، همسر داریوش! که چند بار در طول پروژه‌ی محرمانه‌ی امنیت ملی دولت آمریکا به دیدن داریوش آمده بود. جک به خوبی کتی را به یاد نمی‌آورد، چون مدت زملن زیادی از آن دوران گذشته بود. اما این عکس یک سرنخ مهم بود. یک سرنخ که می‌توانست او را به هویت "شبح" نزدیک‌تر کند. جک می‌دانست که باید هر چه سریع‌تر این معما را حل کند. او احساس می‌کرد که به مرز کشف یک راز بزرگ نزدیک می‌شود، رازی که می‌توانست سرنوشت آناستازیا و سایر قربانیان را تعیین کند. او باید به دنبال داریوش می‌گشت، مردی که سال‌ها پیش ناپدید شده بود و حالا به نظر می‌رسید که به نوعی با این آدم‌ربایی‌ها مرتبط است.

‌‌‌

آن شب سپری شد؛ فردای آن روز خبر مرگ آناستازیا مورگان، مانند صاعقه‌ای، جک رابرتسون را در هم کوبید. او عکس کتی، همسر داریوش، را در دست گرفت. چهره‌ی زن در عکس، با آن چشم‌های آرام و لبخندی ملایم، با تصویر وحشتناک صحنه‌ی جرم در تضاد شدید بود. سه آدم‌ربایی قبلی، هر کدام با جزئیات وحشتناک و عجیب خود، او را آزار می‌دادند، اما این یکی … این یکی متفاوت بود. این بار قربانی به قتل رسیده بود. این یعنی "شبح" دیگر فقط به آدم‌ربایی بسنده نمی‌کرد. او در حال بالا بردن سطح جنایات خود بود. جک می‌دانست که با یک جنایتکار بسیار خطرناک و بی‌رحم روبرو است.

جک عکس را روی میز کارش گذاشت و به پرونده‌ها نگاه کرد. شعرهای فارسی، پیام‌های رمزآلود، و حالا این عکس. همه چیز به هم مرتبط بود، اما او هنوز نمی‌توانست تصویر کامل را ببیند. او احساس می‌کرد که یک قطعه‌ی مهم از پازل گم شده است. قطعه‌ای که می‌توانست کل معما را حل کند. او مجددا به یاد پروژه‌ی محرمانه‌ی داریوش افتاد. پروژه‌ای که سال‌ها پیش به طور مرموزی توسط سناتور های ایالات متحده آمریکا متوقف شده بود. پروژه‌ای که جک در آن زمان به همراه تیمش مسئول حفاظت از دانشمندان بود. آیا این پروژه به نوعی با آدم‌ربایی‌ها مرتبط است؟ آیا داریوش نقشی در این ماجرا دارد؟

‌‌

جک به صندلیش تکیه داد و چشم‌هایش را بست. او باید به دنبال سرنخ‌های بیشتر می‌گشت. او باید تمام اطلاعات را با دقت بررسی می‌کرد و هیچ چیزی را از نظر دور نمی‌آورد. او باید "شبح" را پیدا می‌کرد، قبل از اینکه قربانی دیگری وجود داشته باشد. قبل از اینکه دیر شود...

..پایان قسمت اول..

ممنون از همراهی شما.