شناسهٔ خبر: 70818675 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه جام‌جم | لینک خبر

روایتی برگرفته از زندگی و شهادت «اکبر انتشاری» فرمانده گردان ادوات لشکر 8 نجف اشرف

خمپاره 60 حریف فرمانده نشد

شب عید سال1340 بود. دیگ سمنو وسط حیاط خانه مادر شوهر فاطمه قل‌قل می‌زد. نذر امسال دیر شده و کشیده بود به شب سال تحویل. آتش زیر اجاق سمنو الو می‌کشید. فاطمه نفسش را تازه کرد، نشست پای اجاق و پوست سیر و پیازها را ریخت توی آتش.

صاحب‌خبر -
مادرشوهرش گفته بود:«اگرزن حامله پوست سیر و پیاز راتو آتش بریزد،راحت فارغ می‌شود.»فاطمه ازآتش فاصله گرفت. حسنعلی مدام دیگ را هم می‌زد. به صورت فاطمه که گل انداخته بود نگاه کرد، سری تکان داد لبخندی زد. فاطمه آب دهانش را قورت داد. تمام استخوان‌هایش سرد شده بود. به آتش نزدیک شد. شروع به لرزیدن کرد. تا حسنعلی از پای دیگ به فاطمه برسد، فاطمه زانوانش را چسبید. بوی سمنوی شب عید تمام محله صفای نجف‌آباد را پر کرده بود. تا سمنو آماده شود و دم بکشد، فاطمه با کمک مادر شوهرش و زن‌های فامیل فارغ شده بود. حسنعلی قنداق بچه را درآغوش کشید. اذان صبح و اذان تولد نوزاد واذان باز کردن در سمنو را با هم گفت. اسم اولین بچه‌اش را گذاشت اکبر.حسنعلی کاسه سمنو را تو کوچه «آسیاب حج‌علی عسگری» پخش کرد. تمام صورتش می‌خندید. بچه‌اش صحیح و سالم به دنیا آمده بود.
   
از مسجد محله تا خط مقدم
اکبر قدم به قدم با بچه‌های محل بزرگ می‌شد. دم دمای انقلاب بود. نجف‌آباد مدام راهپیمایی می‌شد. اکبر محله به محله همراه بچه‌ها می‌رفت وشعارمی‌داد.وقتی هنرستان طالقانی دررشته راه وساختمان قبول شد،عزمش رابرای استادبنا شدن جزم کرد.عصرها می‌رفت کمک بنای محله آجر به آجر را می‌داد دست استاد بنا. شر وشور انقلاب خوابید دودجنگ که بلند شد.اکبر هر روز شاهد اعزام نیرو به جنگ بود. هرچه سر سفره به پدرش اصرار کرده بود فایده‌ای ندیده بود. یک شب که رفته بود مسجد محله لباس‌هایش را کنده بود، داده بود دست دوستش. لباس بسیجی پوشیده بود و همراه بسیجی‌های محله راهی خط مقدم شده بود. دوستش کلون در خانه اکبر را کوبید. همین که فاطمه در را باز کرد لباس‌های اکبر را که دید، شستش تیر کشید که مرغ از قفس پرید.
     
گردان قبراق و چالاک
عملیات والفجر مقدماتی بهمن سال ۶۱ که گذشت، اکبر که دیگر راننده کامیونی برای خودش شده بود یاد گرفته بود ادوات جامانده از عملیات‌ها را با کمک بچه‌های لشکر نجف از گوشه کنار منطقه العماره جمع کند؛ بن و اساس گردان بنا شد. اکبر که مسئولیت یک قبضه توپ ۱۰۶ را پذیرفته بود و از زیر و بم کار با سلاح و ادوات دیگر سر در می‌آورد، کم‌کم به هدایت نیرو و رزمنده‌ها مشهور شده بود و به فرماندهی گردان رسید. اکبر و گردانش قبراق و چالاک تکه‌تکه از ادوات را در راه برگشت از عملیات‌های مختلف به نام گردانشان زده بودند. تا روزی که حاج احمد کاظمی دید کار از دستش دررفته است.اکبر را صدا زد:«دیگر فرمانده گردان شدی، واسه خودت.» با بچه‌های ادوات، دفع پاتک‌ها در هر منطقه، سخت نبود.
     
قلق‌گیری قناسه‌
اکبر روی آخرین خاکریز تمرین دراز کشید، دوربین تفنگ قناسه‌ را با احتیاط بست که مبادا حین جابه‌جایی بین زاغه‌ها دوربین آسیب ببیند.حسن لطفی کنار اکبر دراز کشید و با دقت به انگشت‌های اکبر زل زد. اکبر با حوصله پیچ تنظیم دوربین را تاب داد. چند بار هدف فرضی را نشانه رفت و شلیک کرد. قناسه که قلق‌گیری شدکار رابه حسن سپرد.زد سرشانه حسن. ازجا بلند شدوگفت: «سلامت نیروها از ادوات مهم‌تر است.»
     
بین پوکه‌های خالی و گلوله‌ها
نبرد والفجر۴ اکبر و گردانش دربلندی‌های سورن پاتک ارتش عراق راخنثی می‌کردند. اکبر سوارموتور تریل۲۵۰ سی‌سی بود. در راه رسیدن به سنگر فرماندهی گاز موتور را گرفته بود و از بین پوکه‌های خالی گلوله‌ها، گرد و خاک‌های جاده می‌گذشت. نرسیده به سنگر فرماندهی گلوله خمپاره ۶۰زیر اگزوز موتورخورد. فرورفت تو شن‌ها.اکبر چند متر آن طرف‌تر پرت شد،تمام سر و صورتش زخمی شده بود. هرچه گوش‌هایش را بیشتر فشار داد صدای انفجار نشنید. برگشت موتورش را نگاه کرد. موتورش را برداشت و به راهش ادامه داد.
     
سیگارها را بفرست
پرواز جنگنده‌های عراقی روی سر رزمنده‌های حمله بدر در ارتفاع پایین بود. ۱۳اسفند سال۶۳جنوب دیگر تب‌دار نبود. باد دلهره‌آور اسفند ماه خوزستان می‌وزید. رزمنده‌های گردان ضد زرهی ادوات در تکاپوی پدافند بودند و ضد هوایی‌ها با تمام سرعت در حال دورکردن جنگنده‌ها.شرق رودخانه دجله پذیرای گِل‌های روی زمین وپوکه‌های خالی بود. نعمت گردانی از چندصد متر جلوتر بی‌سیم زد: «اکبر اکبر، نعمتم؛ سیگارها را بفرست.» اکبر گوشی بی‌سیم را محکم چسبیده بود.دادزد.«نعمت نعمت،اکبرم دو نخ بیشترندارم. یکی امروز یکی روز مبادا.» اکبر به روی گردانش نیاورده بود که گلوله کم دارند. باید از دشمن بگیرند سر دشمن بریزند.

قانون شهید
صبح حمله بدر، اکبر در بین هورها در حال تحویل قبضه آرپی‌جی‌7 به رزمنده‌ها بود. تیری ازکنار رانش گذشت. خونریزی از چکه چکه به شره رسید. اکبر تا سنگر بهداری رفت. ران پایش را پانسمان کردند. درد که امانش را بریده بود زیر لب گفت: «من شانسی از این حمله نمی‌آورم.» شدت آتش عراق شرق دجله را سه خیشه کرده بود. غروب روز بعد حمله بدر به سرخی سنگینی می‌زد. سنگرهای تازه پاکسازی شده محل استراحت نیروهای ایرانی شده بود. خاکریزهای نزدیک رودخانه مملو از گردان‌های پیاده‌ای بود که در کمین نشسته بودند تا برای اعزام به خط آماده باشند. صدای تیربار دشمن یک لحظه قطع نمی‌شد. نورافکن‌های ارتش عراق تا دل سنگر، پیشانی ایرانی‌ها را روشن کرده بود. اکبر و نیروهایش در حال آماده‌سازی توپ 106 بودند. اکبر مرتب بین نیروها در رفت و آمد بود. درد ران به استخوان پایش زده بود. شب از نیمه گذشت. امان از نیمه شب‌های جزایر. پاتک لشکر عراق قطع نمی‌شد. اکبر به قبضه کاتیوشا نرسیده بود که کمرش سوخت. گلوله خمپاره60 درست پشت سرش منفجر شد.اکبر چند متر آن طرف‌تر روی صورتش در بین خاک‌های نرم نزدیک دجله به زمین نشست. اکبر دیگر ندید که حمله بدر بادستور عقب‌نشینی به پایان رسیده. رزمنده‌هایش تکه‌تکه قبضه‌ها و ادوات را صحیح و سالم به عقب برگرداندند. دیگر نبود که بفهمد مهدی باکری قبل از شهادت لابه‌لای آب‌های هور و نیزارها به حاج احمد کاظمی بی‌سیم زده: «احمد حالت چطوره، کاشکی اینجا بودی، جای باصفاییه، خلاصه وقت کردی، بیا تماشا کن.» اما اگر اکبر بود پشت بی‌سیم می‌گفت: «شهادت است، قانون شهید.»

زهرا شکراللهی -  گروه پایداری