خبرگزاری تسنیم، لرستان: فاطمه نیازی: آمدم سمت تو، با همان حیرانی و حیرتی که اینبار در من کمسو شده بود. نمیدانم انگار کربلا تمام مرا سر کشیده بود و من هنوز چشمبهراه استقبال تو بودم،که دوباره بیایی مرا ببری به آن شوریدگی و پریشانی هزارساله که مرا مؤمن بهنام تو کرد.
شاه نجف، من در ریختنهای خودم بودم، مچاله از نیستیهای مدام و حالا آمده بودم که بهدست تو هست شوم. باب شیخ طوسی را یادت هست که وادیالسلام را پشتسر میگذاشت تا به مضجع تو برسد.
نزدیکتر که شدم تو اما دور بودی، دور و انگار دلت خواسته بود که نبینی آن شرحهها را. من اما ماندم در صف دیدار تو، شاید نیمساعت و یا یکساعت. ذرهذره نردهها را دست میساییدم بیایم پشت آن در چوبی و آن هروله به میقات تو برسد.
رسیدم آخرش، آمدم دستبهدست، نزدیکبهنزدیک، رخدررخ، اما نمیدانم چرا هنوز آن آتش ایمن نبود. دور که شدم سنگفرشها و قالیها مرا گرفت و آمدم بست نشستم در قلب تو.
چقدر دلم میخواست دوباره آن چشمه در من بجوشد و زلال تو شوم، یا علی. نمیدانم تو کیستی و در تو چیست ای مظهرالعجائب که اینگونه مرا به سرسلسله نجف میکشانی و مرا مبهوت میکنی از خویش حتی در خیابانها و میان بیخودی خویش.
میدانی، هیچچیز هیچچیز جز زیر سایهٔ شما بودن قدر ندارد. تو اندازهٔ تمام سحرهای رمضان زیبایی و مرا به سلوک میبری. حالا که تازه آن در پی شمس گشتنها به خورشید شما رسیدهاست با خودم فکر میکنم مگر میشود جز خاندان شما کسی دیگر را هم به سرای قلب برد؟
تمام جهان، هستونیست، حیات و ممات، آرزوها و حسرتها در برابر سلسبیل شما هیچ است، کاهی آویزان در دست بادهای یله. تو فقط کافی است کمی از دست تکاندادنهایت را بریزی در تهی تن، بعد آتش میگیرد، شوریدهٔ تو میشود، سر به آوارگی میگذارد و بعد جز نگاه تو به هیچچیزی دل نمیدهد.
نگاه تو حتی به خاک هم که برسد دستبهادب میشود و پرکنده چونان مرغان ابراهیم. یا علی، هر چیزی بیتو رمق ندارد. بیا و بر این حیرتهای بیزبان گوش باش. مرا ببر به زیر کسایت، بگذار کمی از هواخواهی تربتهای نجف هم مرا به نماز تو ببرد، ای ابوتراب.
انتهای پیام/644/
∎