به گزارش جهان نیوز به نقل از همشهری آنلاین، مناسبات حاکم بر این بازارها ضرب المثلهایی را روانه زبان و لهجه پایتختنشینان کرد که نقلشان از زبان نصرالله حدادی، پژوهشگر تهران قدیم، شنیدنی است.
تا قبل از اینکه ماشین در انواع مدل و رنگ و با کاربریهای مختلف به تهران بیاید، جابه جایی و حمل بار و همه کارهای سخت پایتختنشینان بر دوش الاغ و قاطر و اسب بود.
این چهارپایان همانطور که به انسان خدمت میکردند باید خدماتی هم میگرفتند. به این ترتیب مثل مکانیکیها یا راسته فروش لوازم خودرو و... که ماشین علت به وجود آمدنشان است، در تهران آن زمان در خیابان مولوی کنونی بازارهایی وجود داشت که همه امور مربوط به این زبانبستهها آنجا انجام میشد؛ از دوخت پالون و زین و تشکچه و افسار برای خر و قاطر تا خریدوفروش حیوان و غذای آن.
خریدوفروش کاه، یونجه و اسپرس در بازار علافها انجام میشد. به گفته حدادی، در این بازار در کنار آدمهای خوب و حلالخور آدمهایی بودند بغایت ناهموار که حین معامله و تعیین قیمت علوفه سر مردم کلاه میگذاشتند. ماجرا را از زبان این تهرانپژوه بخوانید:
کشاورزان از اطراف شهر انواع علوفه را میآوردند به بازار علافها تا بفروشند و حیوان همیشه غذا برای خوردن داشته باشد.
علافها ترازوهای کفهای خیلی بزرگی داشتند که هر کفه ٣-٤ متر قطر داشت و علوفهها را درون توریهایی میریختند که از ریسمانهای کلفتی به هم بافته شده و چشمه هاش درشت بود.
نصراله حدادی-تهران پژوه
صاحب حیوان وقتی با حجم زیادی علوفه به بازار میآمد (توپی به قطر ٢ متر هر طرف خر بود)، علاف علوفه را میگذاشت در یک کفه و خودش میرفت روی کفه دیگر میایستاد و به روستایی بدبخت میگفت سنگ بگذارد در یک کفه.
بعد میگفت مش حسن الان برابر شد؟ مش حسن ساده دل میگفت: درسته. میگفت: حلال و حرام که نشد؟ روستایی میگفت: نه.
بعد از روی کفه میآمد پایین و شروع میکرد حسابوکتاب کردن. میگفت: مش حسن این علوفه تو شد مثلا ١٠٠ کیلو. بعد توری را در میآورد و میگفت: وزن این توری ١۵ کیلو که باید از علف کم شود. قبول داری؟ مش حسن میگفت: قبول دارم.
بعد میزد سر مال و میگفت: این علفها اسپرس، کاه و خشک است و به درد نمیخورد و خر نمیتواند اینها را بخورد. ٢٠ کیلو باید بریزم دور. قبول داری؟ مش حسن بیچاره میگفت: قبول. حق توزین میشود مثلا ٢ تومن. قبول داری؟...
خلاصه آنقدر این کار را ادامه میداد که در آخر روستایی مادرمرده مبلغی بدهکار میشد و آن را به علاف میپرداخت و از بازار بیرون میرفت.
حین رفتن هم مدام با خودش کلنجار میرفت که من داشتم میآمدم شهر، بار داشتم بدهی هم نداشتم. الان بار ندارم و بدهکار هم شدهام.»
حدادی میگوید: «به همین دلیل است کسی که گیر آدم ناهموار میافتد یا کارش به نتیجه نمیرسید، میگفت که گیر علاف افتادم، یعنی گیر یه آدم ناهموار افتادم که برایم حساب بالا آورد.»
به گفته حدادی، هنوز کوچهای که تابلوی آن به نام بازار علافهاست، همانجا سر همان کوچه در چهارراه مولوی وجود دارد.
بازار علافها در چهارراه مولوی
تا قبل از اینکه ماشین در انواع مدل و رنگ و با کاربریهای مختلف به تهران بیاید، جابه جایی و حمل بار و همه کارهای سخت پایتختنشینان بر دوش الاغ و قاطر و اسب بود.
این چهارپایان همانطور که به انسان خدمت میکردند باید خدماتی هم میگرفتند. به این ترتیب مثل مکانیکیها یا راسته فروش لوازم خودرو و... که ماشین علت به وجود آمدنشان است، در تهران آن زمان در خیابان مولوی کنونی بازارهایی وجود داشت که همه امور مربوط به این زبانبستهها آنجا انجام میشد؛ از دوخت پالون و زین و تشکچه و افسار برای خر و قاطر تا خریدوفروش حیوان و غذای آن.
مش حسن قبوله؟... قبوله علاف
خریدوفروش کاه، یونجه و اسپرس در بازار علافها انجام میشد. به گفته حدادی، در این بازار در کنار آدمهای خوب و حلالخور آدمهایی بودند بغایت ناهموار که حین معامله و تعیین قیمت علوفه سر مردم کلاه میگذاشتند. ماجرا را از زبان این تهرانپژوه بخوانید:
کشاورزان از اطراف شهر انواع علوفه را میآوردند به بازار علافها تا بفروشند و حیوان همیشه غذا برای خوردن داشته باشد.
علافها ترازوهای کفهای خیلی بزرگی داشتند که هر کفه ٣-٤ متر قطر داشت و علوفهها را درون توریهایی میریختند که از ریسمانهای کلفتی به هم بافته شده و چشمه هاش درشت بود.
نصراله حدادی-تهران پژوه
صاحب حیوان وقتی با حجم زیادی علوفه به بازار میآمد (توپی به قطر ٢ متر هر طرف خر بود)، علاف علوفه را میگذاشت در یک کفه و خودش میرفت روی کفه دیگر میایستاد و به روستایی بدبخت میگفت سنگ بگذارد در یک کفه.
بعد میگفت مش حسن الان برابر شد؟ مش حسن ساده دل میگفت: درسته. میگفت: حلال و حرام که نشد؟ روستایی میگفت: نه.
بعد از روی کفه میآمد پایین و شروع میکرد حسابوکتاب کردن. میگفت: مش حسن این علوفه تو شد مثلا ١٠٠ کیلو. بعد توری را در میآورد و میگفت: وزن این توری ١۵ کیلو که باید از علف کم شود. قبول داری؟ مش حسن میگفت: قبول دارم.
بعد میزد سر مال و میگفت: این علفها اسپرس، کاه و خشک است و به درد نمیخورد و خر نمیتواند اینها را بخورد. ٢٠ کیلو باید بریزم دور. قبول داری؟ مش حسن بیچاره میگفت: قبول. حق توزین میشود مثلا ٢ تومن. قبول داری؟...
خلاصه آنقدر این کار را ادامه میداد که در آخر روستایی مادرمرده مبلغی بدهکار میشد و آن را به علاف میپرداخت و از بازار بیرون میرفت.
حین رفتن هم مدام با خودش کلنجار میرفت که من داشتم میآمدم شهر، بار داشتم بدهی هم نداشتم. الان بار ندارم و بدهکار هم شدهام.»
حدادی میگوید: «به همین دلیل است کسی که گیر آدم ناهموار میافتد یا کارش به نتیجه نمیرسید، میگفت که گیر علاف افتادم، یعنی گیر یه آدم ناهموار افتادم که برایم حساب بالا آورد.»
به گفته حدادی، هنوز کوچهای که تابلوی آن به نام بازار علافهاست، همانجا سر همان کوچه در چهارراه مولوی وجود دارد.