تراژدی یا سوگنوشت، گونهای از نمایش است که خاستگاه آن را باید در مناسک آیینی یونان باستان جست. نمایشی غمانگیز از پیروزی تقدیر که مطالعه آن بیشک تأملی سرشار از بیداری را به همراه خواهد داشت. هملت، اتللو و شاهلیر سه تراژدی جاودان نمایشنامهنویس یگانه تاریخ ویلیام شکسپیر (۲۶ آوریل ۱۵۶۴ – ۲۳ آوریل ۱۶۱۶) با ترجمه هنرمندانه «م. ا. بهآذین» دعوتی است باشکوه به کشف و درک تراژدی.
هملت: بودن یا نبودن
«بودن یا نبودن، حرف در همین است. آیا بزرگواری آدمی بیش در آن است که زخم فلاخن و تیر بخت ستمپیشه را تاب آورد، یا آنکه در برابر دریای فتنه و آشوب سلاح برگیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن یا نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است، پایان میدهیم. چنین فرجامی سخت خواستنی است». این کلمات، کلماتی آشناست از زبان هملت، قهرمان شکسپیر که از پرسشهای همیشگی آدمی حکایت دارد. هملت، شاهزاده دانمارکی، از سفر آلمان به قصر خود در هلسینبورگ رهسپار است تا در مراسم سوگواری پدر شرکت کند. شاه مقتول سراغ هملت میآید و از جفای برادر خود مینالد که چگونه همسر پادشاه را فریب داده و مرگ شاه نگونبخت را سبب شده است. هملت به نابودی عموی فریبکار و مادر خلافکارش همت میکند و در این راه درمییابد پدر معشوقهاش نیز همراه توطئهگران بوده است.
افلیای زیبا که این داستان غمانگیز را میشنود، تن به امواج رودخانه میسپارد و هملت را هم موجهای اندوه به دیار خاموشان میبرند. در این تراژدی محنتبار، گویا سودای دستیابی به مقام و ثروت و شهوت نامردمان را واداشته تا فاجعهای را بیافرینند و قلب هملت جوان را بیازارند. اما هملت به جای تعقیب کیفر این فرومایگان، سرشار از یأس و تردید، پرسشهایی ابدی از معنای حیات و راز اینهمه تلخی را فریاد میکند و بیدریافت پاسخی به دعوت نیستی میرود. اما آنچه از پس سالها زنده میماند، منش هملت، نگاه او به واقعهها و رفتار انسانی اوست. هملت همواره به راه اخلاق میرود، چراکه دریافته اینکه فریبکاران به راه دیگری میروند، به خودشان مربوط است و انسان باید در سکوت خویش، پیروز باشد.
اتللو: ابرهای سیاه شرارت
سپهسالاری مغربی که اتللو نام دارد، کام خویش را از جهانی تلخ در همسری زیبا به نام «دسدمونا» مییابد. اتللو پیری دلباخته است که با خوشاقبالی، زنی زیبا را شیفته دلیری خود کرده است. اما ایام به کام با توطئه «یاگو»، افسری دروغپرداز و سخنچین، به پایان میرسد و فاجعه رقم میخورد. اتللو در شبی تاریک به جای همسری زیبا با دیو حسد و خشم همبستر میشود و درحالیکه در چنگال نقشههای شیطانی «یاگو» اسیر است، «دسدمونا» را میکشد. سیاه مغربی خود فرجامی تلخ مییابد و بر آغوش محبوب ره به نیستی میسپارد.
تراژدی بیهمتای اتللو، تکگوییهای زیبایی دارد از اتللو که یکسره از بدی ابرهای سیاه شرارت حرف میزند که آبی آسمان زندگی را چه وحشتناک تیرهوتار میکند. اوج نمایش آنجاست که اتللو سراسیمه به بستر همسر میرود و مینالد که «آه، ای روح من، فتنه اینجا خفته است، همه را او موجب شده و شما، ای ستارگان آزرمگین، مپسندید که با شما بگویم چه کرده است، همه را او سبب شد. اما خونش را نخواهم ریخت و این پوست سفیدتر از برف را، که همچون مرمری که بر گورها مینهند صاف است، زخمدار نخواهم کرد. بااینهمه، باید بمیرد. وگرنه، باز در حق دیگر مردان خیانت خواهد کرد» و اوج اندوه خود را رقم میزند. فاصله عشق و نفرت اتللو تنها سیوشش ساعت است و از پیادهشدن مغربی و دسدمونا در قبرس تا مرگ نوعروس ماجراهایی تاریک با معرکهگردانی سیاهدلی مانند «یاگو» با سرعتی باورنکردنی اتفاق میافتد، چراکه تراژدی با شتاب پیوند دارد و همیشه همین عجله است که داوری را بیخردانه پیش میبرد. اما چرا «یاگو» ظفر مییابد؟ شخصیت متزلزل و مردد اتللو است که سببساز پیروزی فریبکاری مانند یاگو است که البته این سبب نمیشود در نهایت اتللو قهرمان اثر نباشد، چراکه او اسیر عشق است و اسیر عشق... .
شاهلیر: در میانه مرگ
هشتاد سال از زندگانی شاهلیر گذشته است و او میخواهد کشورش را بین سه دخترش تقسیم کند. شاهلیر میپرسد که دختران چقدر دوستش دارند. «گونریل» و «ریگان» با چربزبانی سهم بیشتری را برمیدارند و «کوردلیا»، دخترک سادهدل، چون از بیان عشق با کلمات ناتوان است، از ارث محروم میشود. گذشت زمان و بازی روزگار شاهلیر را به قصر دختران میبرد اما آنها او را از قصرهایشان بیرون میکنند و شاهلیر به پناه دخترک سادهدل خود میرود. اما توفان حوادث از رهگذر جنگهایی خانمانسوز، مرگ را به همه بازیگران تقدیم میدارد و در این میانه مرگ شاهلیر از همه غمانگیزتر است، چراکه او از غصه میمیرد.
تراژدی بیمانند شاهلیر، با زبانی شیوا و زیبا از جدال بیپایان آدمها برای ثروت و مکنت میگوید؛ جدالی بیهیچ سرانجامی برای بازیگران. آنچه بر جای میماند، اما فضیلتی است که بیانناشدنی است و سطرهای نانوشته شاهلیر در ستایش آن فضیلت است؛ فضیلتی مانند مهربانی و خوشقلبی که تا همیشه خواهد ماند و برخلاف ثروت و مکنت که فانی است، جاودانگی را به انسانها میبخشد. به سخن شاهلیر خطاب به دختر خیرخواهش گوش فرادهیم: «بیا، به زندان خواهیم رفت؛ دوتایی، مثل پرندگان در قفس، آواز خواهیم خواند. وقتی که از من دعای خیر بخواهی، نزدت زانو خواهم زد و از تو خواهم خواست که مرا ببخشی. زندگیمان اینگونه خواهد بود؛ دعا میکنیم، آواز میخوانیم، برای همه قصههای قدیمی میگوییم، پروانههای طلایی را میبینیم و میخندیم، به گفتوگوی نگهبانان، مردم فرودست بینوا، درباره اخبار دربار گوش میدهیم؛ خودمان با آنها صحبت میکنیم که بازنده کیست و برنده کیست؛ که آمد، که رفت؛ این جور، راز هر چیز را به دست میآوریم، گویی که جاسوسان خداییم. و ما در چاردیواری زندان، شاهد برآمدن و فروافتادن دستهدسته بزرگان میشویم، مانند دریا که ماه به جزرومد درمیآورد».