شناسهٔ خبر: 70349003 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شرق | لینک خبر

‎در آوردگاه رستم و اسفندیار (۲)

‎گفت‌وگوى پیش از نبرد

پشوتن نیک‌اندیش گفت: «اى برادر نبرده من تا کى مى‌خواهى از نبرد بگویى. آنگاه که دستت به تیر و کمان رسید، آن‌چنان اهریمن‌خو گشته‌اى که بى‌گمان اهریمن هم از تو در شگفت است، گویا به دل‌ دیو را راه داده‌اى و پذیراى هیچ بندى نیستى، دریغا هرچه مى‌گویم نادیده مى‌انگارى و خیرگى مى‌کنى. به هیچ روى نمى‌توانم ترس را از دل بزدایم، اکنون دو نبرده مرد، دو مرد دلیر روباروى یکدیگر قرار گرفته‌اند، از کجا بدانم چه کسى بر آن دیگرى پیروز خواهد شد‌».

صاحب‌خبر -

پشوتن نیک‌اندیش گفت: «اى برادر نبرده من تا کى مى‌خواهى از نبرد بگویى. آنگاه که دستت به تیر و کمان رسید، آن‌چنان اهریمن‌خو گشته‌اى که بى‌گمان اهریمن هم از تو در شگفت است، گویا به دل‌ دیو را راه داده‌اى و پذیراى هیچ بندى نیستى، دریغا هرچه مى‌گویم نادیده مى‌انگارى و خیرگى مى‌کنى. به هیچ روى نمى‌توانم ترس را از دل بزدایم، اکنون دو نبرده مرد، دو مرد دلیر روباروى یکدیگر قرار گرفته‌اند، از کجا بدانم چه کسى بر آن دیگرى پیروز خواهد شد‌».

اسفندیار بى‌سخن ماند و هیچ نگفت، دلش پردرد شد و باز هم سرش پر باد بود.

از دیگر سوى چون رستم به ایوان خویش بازگشت، غمى سنگین بر دل داشت و در اندیشه بود که با آن جوان نابخرد چه کند. مى‌دانست فرجام این نبرد چه به پیروزى بینجامد و چه به شکست، تلخ خواهد بود. در این هنگام زواره، برادر رستم به نزد او آمد و برادر را پژمرده و افسرده دید. رستم به او گفت: «دیگر سودى ندارد سخن‌گفتن با او، برو و تیغ هندى را آماده گردان و جوشن مرا براى نبرد فردا بیاور. کمان و برگستوان و نیز کمند و گرز گران را در کنار آنها  جاى بده».

زواره هرآنچه رستم فرمان داده بود، بیاورد و چون رستم این جنگ‌افزارها را دید، آهى از ژرفاى سینه برکشید و به جوشن خود گفت: «چندى از کارزار آسوده بوده‌اى و نیز از چنگ این روزگار. اکنون کارى سخت پیش آمده است، پس سخت و سهمگین باش براى آوردگاهى که دو شیر در آن خواهند غرید و نمى‌دانم اسفندیار چه آورده‌اى خواهد داشت و در هنگامه کارزار چه  بازى کند».

زال چون سخنان فرزند برومند خویش بشنید، در اندیشه شد و گفت: چه مى‌گویى که روانم از سخن تو پرآشوب و تیره شد، از روزى که بر زین نبرد بنشستى، هیچ‌گاه دل‌نگرانى به خود راه نداده بودى، همواره بى‌گانه با بیم و هراس و از فرمان شاهان، سرافراز بوده‌اى. بیم آن دارم روزگار تو به سر رسیده و اختر روشن تو خاموشى گرفته باشد و این جوان بنیاد نیرمان را برکند و زن و کودک را نیز به خاک افکند. اگر به دست این جوان کشته شوى، زابلستان بر جاى نخواهد ماند و همه بناها ویران شده و سرزمین ما مغاکى هولناک خواهد گردید و اگر تو بر او گزند رسانى، نام تو بلند نخواهد شد و همگان خواهند گفت او شاهزاده‌اى ایرانى را که در پناه او مى‌زیست، از پاى درآورده است. بهتر آن است هم‌اکنون زابلستان را بگذارى و بروى و به جایى روى که کس نام تو را در  جهان نشنود.

بترسم که روزت سرآید همى

گر اختر به خواب اندر آید همى

به دست جوانى چو اسفندیار

اگر تو شوى کشته در کارزار

نماند به زاولستان آب و خاک

بلندى بر و بوم گردد مغاک

ور ایدونک او را رسید زین گزند

نباشد تو را نیز نام بلند

به بیغوله‌اى شو فرود از مهان

که کس نشنود نامت اندر جهان