نسترن فرخه: شعله فندک را زیر حباب پایپ میگیرد و دود سفیدی همهجا را پر میکند. یک ماه قبل از کمپ اجباری بیرون آمده، اما چون جایی برای زندگی نداشته دوباره به همان پاتوق و آدمها بازگشته و مصرف مواد را از سر گرفته. این داستان بیشتر مصرفکنندههایی است که در طرحهای آییننامه ماده 16 قانون مبارزه با مواد مخدر دستگیر میشوند و بهمدت چند ماه در کمپ اجباری ترک اعتیاد میمانند؛ ماجرایی که احتمالا با نزدیکشدن نوروز و پاکسازی مبلمان شهری دوباره از سر گرفته شود.
بعد از پاکی کجا زمین من است؟
آفتاب پاییزی با جان اندکی که دارد سایه خنکی زیر درختهای لاجون این بیابان ایجاد کرده است. زیر یکی از همین درختها، زیلوی پشمی و طوسی رنگی را پهن میکنیم و سارا شروع به گفتن میکند. میگوید و میگوید، آنقدر که مقاومتمان دربرابر این باد سرد تمام میشود، اما حرفهای سارا ناتمام میماند.
اینجا یکی از بیابانهای اتوبان آزادگان غرب تهران است؛ جایی در نزدیکی محله مرتضیگرد که کارتنخوابها و خردهفروشان مواد مخدر بهخوبی آن را میشناسند. با زن جوانی در این منطقه همراه میشوم که 25 سال زندگی در پاتوق و کارتنخوابی را تجربه کرده است. اما حالا با دو سالونیم پاکی، نماد امید برای همین آدمهای به ته خط رسیده شده است.
برای همین بیشتر مصرفکنندهها وقتی از کنار ما میگذرند، دستی تکان میدهند و در جواب سلام زهرا، این زن بهبودیافته، علیکی میگویند. از بین رهگذران کنار این اتوبان بیسروته، زهرا به طرف دیگر این جاده میرود تا از بین مصرفکنندهها چندنفری که تا الان بارها در طرحهای جمعآوری به کمپ اجباری ترک اعتیاد رفتند را پیدا کند و دست کارتنخوابی را میگیرد و از بین ماشینهایی که بیمحابا از کنار آنها ویراژ میدهند، به سمت ما میآیند. جلو میآید و با صدای بلند و انرژی بالا خودش را معرفی میکند و من با لبخندی به سمتش میروم؛ «سلام، اسم من ساراس، بهم میگن سارا پسر». سارا با موهای کوتاه و کلاه نقابدار، ظاهری کاملا مردانه دارد.
هنگام حرفزدن لثههای بدون دندانش بیشازپیش آسیب سالها مصرف مواد را در صورتش نشان میدهد. سارا بعد از 30 سال اعتیاد و کارتنخوابی، هنوز هم بهخوبی کلمات را کنار هم ردیف میکند تا جملههایی پرمغز بیان کند. خودش پیشنهاد میدهد زیر سایه درخت بید مجنون کنار اتوبان بنشینیم. هنگام حرفزدن دستانش را در هوا تکان میدهد. سیاهی، خطوخطوط ریزودرشت دستانش را پر کرده. چند انگشتر نقرهای و طلایی در دست دارد که هرکدام برای خودش معنایی دارد. داستان آنها را برایم تعریف نمیکند، شاید چون من را چندان به خودش نزدیک نمیداند و مرا هم رهگذری مثل بقیه آدمهای شهر میداند که بعد از این دیدار برای همیشه خواهند رفت. از روزهایی میگوید که مأمورها به این اتوبان و پاتوقهای دیگر میریزند تا آنها را بازداشت کنند و به کمپ ببرند.
بیمحابا صدایش را بلند میکند، دستش را به سمت ماشینهای درحال حرکت میبرد: «این اتوبانو میبینی؟ همیشه یکی از بچهها همینجا با ماشین زیر میشه از بس که مأمورا دنبالمون میکنن. همین چند وقت پیش، یکی رفت زیر ماشین و تمام. هر هفته یکی همینجا میمیره». جملاتش را ادامه میدهد: «تا الان دو بار منو گرفتن و برای شش ماه به کمپ بردن. جایی بینهایت وحشتناک. تا الان منو نزدن ولی کتکخوردن بقیه رو با چشم دیدم. معتاد وقتی مصرف میکنه، معمولیترین کار زندگیشو انجام میده، وقتی هم که مصرف نمیکنه، غیرعادیترین کار زندگیشو انجام میده. وقتی ما رو میگیرن، از ترس هرچی جنس داریم میبریم داخل، حالا وقتی اونجا مواد ما رو پیدا میکنن دیگه چرا کتک میزنن؟ از اون طرفم، بعد از شش ماه که باید کمپ میموندم، با یکسری آدم مثل خودم، سوار اتوبوس کردن و بردن یک جایی وسط شهر پیاده کردن. خب من که جایی نداشتم، کجا برگشتم؟
خونه و زندگی دارم؟ نه! پس برگشتم تو پاتوق و دوباره مصرف کردم. هردو بار همین اتفاق افتاد. بقیه هم عینا مثل خودم هستن. من جایی غیر اینجا ندارم. کسی که اینجا زندگی میکنه، انتخابی غیر این زندگی نداره. الان من دوا مصرف میکنم، اما نه برای لذت و خوشی، فقط برای اینکه زنده بمونم، تکون بخورم. تو چند سالی که اینجام، فقط خلاف کردم که پول موادم در بیاد. تو فکر کن همین الان من ترک کردم، خب بعدش چی؟ کجا برم؟ چیکار کنم؟ هیچکس دلش برای من و امثال من نمیسوزه عشق من. اگه راست میگن، فقط یک نفر از بین ما رو ببرن و آبادش کنن».
حرفهای پایانی سارا در صدای ماشینهای اتوبان گم میشود، او حالا گوشی برای شنیدن پیدا کرده و دلش میخواهد تا ساعتها برای ما حرف بزند. با کلافگی دو بار پشت هم یک جمله را تکرار میکند و برای تأکید، دستش را در هوا تکان میدهد و طرحهای عجیب انگشترهای داخل انگشتانش بیشتر به چشم میآید. «کسی به فکر ما نیست، اگر راست میگن فقط یک نفر از ما رو آباد کنن...»، حرفش را تمام میکند، اما روی زیلوی پشمی نشسته، شاید میخواهد کلمات بیشتری را کنار هم آرایش کند و جملههای جدیدی بگوید. اما خودش منصرف میشود، از جا بلند میشود: «ببین عشق من، صدای ما رو برسون، هرچند که کسی دوست نداره صدای ما رو بشنوه» و بعد از چند ثانیه در بیابانی کنار اتوبان گم میشود و دیگر اثری از او نمیبینیم. فقط رقص نهالهای جوانی را در این زمین خاکی میبینیم که باد سرد و ملایمی آنها را تکان میدهد.
خماری حتی بعد از کمپ ترک اعتیاد
شعله فندک را زیر حباب پایپ میگیرد و دود برای چند ثانیه صورتش را محو میکند. روی مبلی زهوار در رفته وسط این پاتوق مهجور لم داده و بعد با لبخندی روی صورت، سیگار مگنا قرمز را از جیبش بیرون میکشد و کنار لبش میگذارد. علی حالا 29 سال دارد، اما خطوط روی صورتش اندک نشانی از جوانی برایش باقی نگذاشته. خانهاش حالا آلونکهای همین بیابان کنار شهر شده. گوشی قراضهای را از بین خرتوپرتهای کنار پایش بیرون میکشد: «آبجی ببین چی بودم و حالا چی هستم. خیلی خوشتیپ بودم...»؛ تاریخ عکسها برای هفت یا هشت سال قبل است و نشانی از اعتیاد و مصرف در صورت جوانش دیده نمیشود. کنار دوستانش در طبیعت ایستاده یا با تیپ مردانهای در میهمانی کسی خندههایش را ثبت کرده. اما حالا شعله فندک گازی را زیر پایپ میگیرد و در یکی از این پاتوقها شبهای سرد پاییز و زمستان را روز میکند.
داستان بیشتر مصرفکنندههای این منطقه همین است، آدمهایی که به مرور، مصرف مواد زندگی آنها را در خود کشته است. برای پیداکردن علی، چند کیلومتر آزادگان را جلوتر رفتیم و به جایی رسیدیم که کمتر کسی پا میگذارد؛ هرچند مأمورها هفتهای چند بار به پاتوق آنها میآیند و چند نفری هم فراری میشوند. علی چوبهای آتشی که به پا کرده را جابهجا میکند تا گرمای بیشتر ایجاد کند. خودش که تازه از کمپ اجباری بیرون آمده، میگوید وقتی از کمپ بیرون آمدم شکستهتر شدم و چون جایی را نداشته، دوباره به همین محیط برمیگردد و مصرف را ادامه میدهد: «بیین آبجی، من نزدیک 10 سال شده که مصرف میکنم، شیشه و هروئین مصرف میکنم.
نزدیک دو سال شده که اینجا زندگی میکنم. مأمورا هر دقیقه میان اینجا، ولی خدا شاهده خیلی میترسم دوباره منو بگیرن ببرن کمپ. حاضرم بمیرم و دیگه منو کمپهای ماده 16 نبرن. من شش ماه اونجا بودم و تازه یک ماه هست که آزاد شدم. همینجا بودیم که مأمور ریخت و ما رو بردن بازداشتگاه، بعد هم از ستاد ما رو به کمپ بردن. بدترین شکنجه همین کمپ بود؛ نه غذایی، نه حمام درستی، واقعا بد. اونجا فقط متادون میدن که اونم بده. وقتی بیرون آمدم فقط وسوسه مواد داشتم چون جایی هم نداشتم، برگشتم همینجا و شروع به مصرف کردم. ولی دوست دارم کمش کنم. خدارو چه دیدی، میخوام کمکم، مصرفو کم کنم.
مثلا من هروئین و شیشه با هم میزدم، اما الان فقط شیشه میزنم. هروئینو کلا گذاشتم کنار. میریم جلو ببینیم چی میشه حالا. میدونی، الان من خیلی وقته مامان و بابام و خواهرمو ندیدم. دلم لک زده براشون. اصلا دیدمت یهو یاد آبجیم افتادم». بعد دوباره دودهای سفید داخل حباب را میبلعد و بیرون میدهد. سرمای هوا انگشتان همه ما را سر کرده، اما مصرفکنندهها با اشتیاق دور ما و ماشین مؤسسه کاهش آسیب نور سپید هدایت جمع شدند. یکی پتو میخواهد و دیگری چند قوطی کنسرو یا منتظر است از او تست اچآیوی گرفته شود. کار نیروهای این مؤسسه تمام میشود و یکییکی سوار ماشین میشوند. مصرفکنندهها به پاس تشکر ماشین را هول میدهند تا داخل گودالهای خاکی گیر نکند. همه دست تکان میدهند و ماشین کمکم وارد جاده اصلی میشود و آنها در تصویر ما محو میشوند.
آییننامه ماده 16 در این سالها مؤثر بوده؟
مصرفکنندهها از چیزی گلایه دارند که مربوط به آییننامه ماده 16 قانون مبارزه با مواد مخدر است، طرحی که همیشه مورد نقد فعالان اجتماعی این حوزه بوده؛ زیرا با وجود هزینه قابل توجه برای دستگیری مصرفکنندهها و اجبار به ترک آنها، نتیجهبخش نبوده است. حالا با نزدیکشدن سال جدید و طرحهای پاکسازی مبلمان شهری، احتمالا همچون سالهای قبل شاهد گسترش این نوع طرحها خواهیم بود. طرحهایی که نتیجهای به همراه ندارد؛ زیرا براساس نظر کنشگران، علتهای این آسیب در ماده 16 اصلا در نظر گرفته نمیشود. مصرفکننده بعد از شش ماه حضور در کمپ، چون جایی را ندارد دوباره مجبور است به پاتوق یا جایی که قبلا مصرف میکرده برگردد که همین شرایط را برای ادامه مصرف او مهیا میکند. از طرفی محدودکردن فعالیت مراکز مردمنهاد که در این حوزه فعال بودند، شرایط را سختتر کرده است.
درحالحاضر با نزدیکشدن به عید نوروز، احتمال میرود دوباره شاهد گسترش طرحهای جمعآوری معتادها با نام معتاد متجاهر در مناطق مختلف شهر باشیم. طرحهایی که به باور کارشناسان، از همان ابتدا با شکست مواجه و باید فعل دیگری جایگزین آن میشد ولی بعد از سالها هنوز با پافشاری درحال انجام است.