شناسهٔ خبر: 70294181 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: شهدای ایران | لینک خبر

خودرو شهید مرادی تابوت شهدای دستمال سرخ شده بود!

يك لندرور قديمي تحويل شهيد رضا مرادي بود. هر وقت يكي از بچه‌هاي گروه به شهادت مي‌رسيد، پيكرش را با همين لندرور به تهران منتقل مي‌كرديم. شهيد مجيد جهان بين، عباس مقدم، عباس داورزني، عباس اردستاني و... را با همين لندرور به تهران برديم. جالب است كه پيكر خود شهيد رضا مرادي را هم با لندرور تحويلي خودش به شهر ري منتقل كرديم

صاحب‌خبر -

به گزارش شهدای ایران،چند سال پیش که با تعدادی از پاسدار‌های دوره اولی پادگان ولیعصر (عج) تهران گفتگو می‌کردم، از همرزمی به نام مهدی راسخ نام می‌بردند که از مدت‌ها قبل ارتباط‌شان با او قطع شده بود. نمی‌دانستند راسخ به شهادت رسیده یا هنوز در قید حیات است. مدت‌ها گذشت تا اینکه یکی از عکاسان خبری، شماره تلفن رزمنده‌ای به نام راسخ را برایم فرستاد. با او تماس گرفتم و متوجه شدم همان مهدی راسخ گمشده بچه‌های پادگان ولیعصر (عج) است. راسخ، اما از نظر خودش همیشه در دسترس بود! او که در پی بمباران‌های شهری رژیم بعث عراق، همسرش جانباز شده بود، در سال ۶۲ به ناچار از جبهه‌ها خارج شد و مدتی بعد همراه خانواده در زنجان ساکن شدند. اکنون راسخ دوستان دوران جنگ را پیدا کرده است. البته بسیاری از آنها به شهادت رسیده‌اند و چند نفری مثل او در گوشه و کنار کشورمان زندگی می‌کنند. در گفتگو با مهدی راسخ محمدی شنوای خاطراتش از حضور در کردستان و جبهه‌های غرب شدیم. او می‌گوید شور و حال اوایل پیروزی انقلاب و حضور در ماه‌های اول جنگ تحمیلی تکرار ناشدنی است. 

شما از پاسدار‌های دوره اول سپاه بودید، اولین مأموریتی که به شما داده شد چه بود؟
ما در پادگان ولیعصر (عج) تهران که عملیات سپاه در آنجا مستقر بود، حضور داشتیم. با نفراتی مثل ابوشریف، شهید اصغر وصالی، شهید سعید گلاب بخش و... کار می‌کردیم. اوایل مأموریت‌های ما داخل خود تهران بود. مثلاً ما مدتی در زندان اوین مستقر بودیم که آن زمان ایادی رژیم و باقیمانده‌های ساواک و مأمورانی را که در جریان انقلاب به سمت مردم شلیک کرده بودند در اوین نگهداری می‌کردیم. مدتی بعد هم که اولین گردان سپاه تهران به نام گردان پنجم به فرماندهی شهید اصغر وصالی تشکیل شد، همراه این گردان به مهاباد رفتیم. پاییز سال ۵۸ بود که به آنجا اعزام شدیم. 

یعنی تا آن موقع سپاه گردان تشکیل نداده بود؟
چرا تشکیل داده بود، اما بیشتر گروه‌هایی بودند که نام گردان روی خودشان گذاشته بودند. گردان پنجم در واقع اولین گردان کلاسیک با چند گروهان بود، یعنی تا حدی شکل و شمایل یک گردان نظامی را داشت. قبل از آن اغلب بچه‌های سپاه و خصوصاً فرماندهان نظامی مثل شهید وصالی، تفکر رزم آزاد داشتند، یعنی یک گروه رزمی جمع و جور را برمی‌داشتند و عملیات چریکی و نامنظم انجام می‌دادند. گردان پنجم اولین گردان منظم و کلاسیک بود که در سپاه تهران تشکیل شد. فرمانده سپاه تهران آن موقع ناصر جبروتی بود. فرمانده گردان ولیعصر (عج) هم برادری به نام جهرمی بود. خلاصه اصغر وصالی در پاییز سال ۶۵ رسماً حکم گرفت که یک گردان از بچه‌های سپاه را تشکیل دهد و به مهاباد برود. من هم در جمع این بچه‌ها بودم. 

در مهاباد چه مأموریتی به شما محول شده بود؟
مهاباد آن موقع در سیطره گروه‌هایی مثل کومله و دموکرات بود. حتی بخشی از پادگان ارتش هم در اختیار آنها بود. کنار پادگان ارتش یک کاخ نوجوانان بود که در زمان شاه اردو‌های دانش‌آموزی در آن برگزار می‌شد. ما رفتیم و در همین کاخ نوجوانان مستقر شدیم. قصدمان هم آزادسازی شهر مهاباد از دست ضد انقلاب بود. منتها تعداد گروهک‌ها در مهاباد خیلی زیاد بود. از طرف دیگر هیئت حسن نیت از تهران آمد تا با مذاکره مشکلات کردستان را حل کند. این هیئت هم جلوی اقدامات رزمی را می‌گرفت و آزادی عمل نداشتیم. یادم است هنگامی که هیئت حسن نیت آمد و با سران ضد انقلاب مشغول مذاکره شد، اصغر وصالی از فرصت استفاده کرد و از ما خواست لباس بومی‌ها را بپوشیم و به شهر برویم و تا می‌توانیم سلاح بخریم. چون آن زمان مثل اقلام عادی در سطح شهر سلاح فروخته می‌شد. اول قصدمان این بود که با خرید تسلیحات مختلف، از افتادن آنها به دست ضد انقلاب جلوگیری کنیم. منتها بعد دیدیم آن قدر سلاح زیاد است که نمی‌شود با خرید آنها کاری انجام داد. 

چه مدت در مهاباد بودید؟
حدوداً چهار ماه و نیم در مهاباد بودیم. چند عملیات رزمی هم داشتیم و بعد که دولت موقت با گروهک‌ها به توافق رسید، ما هم مهاباد را تخلیه کردیم و به تهران برگشتیم. من مدتی به واحد اطلاعات و بررسی‌های سیاسی فرودگاه مهرآباد رفتم و آنجا مستقر شدم. جنگ که شروع شد، اصغر وصالی فراخوان داد و بچه‌های دستمال سرخ را جمع کرد. همراه ایشان به جبهه‌های غرب و مناطقی مثل سرپل ذهاب رفتیم. 

پس شما هم عضو گروه دستمال سرخ‌ها بودید؟
بله، من بودم و بچه‌هایی مثل رضا مرادی، عباس داورزنی، مجید جهان بین، عباس مقدم، عباس اردستانی و... که همگی به شهادت رسیدند. احمد اسلیمی، عبدالله نوری‌پور، حسن بیگی و معدود نفراتی هم الان هستند. 

روز‌های اول جنگ، شرایط جبهه‌ها چطور بود؟
ابتدا به پادگان ابوذر رفتیم که به آن دوکوهه غرب می‌گویند. بعد به سرپل ذهاب و مناطق دیگری مثل تنگه حاجیان، گیلانغرب، کوره موش و خطوط دیگری در جبهه غرب رفتیم. یک جور آشفتگی اوایل جنگ در آن مناطق وجود داشت. هیچ امکاناتی نبود و با کمترین سلاح و امکانات در برابر دشمنی می‌جنگیدیم که از حیث تجهیزات چیزی کم نداشت. فرماندهان ما در جبهه غرب خود شهید اصغر وصالی، شهید سعید گلاب‌بخش معروف به محسن چریک و شهید غلامعلی پیچک که فرمانده عملیات غرب بود بودند. شهید ابراهیم هادی هم آنجا به جمع ما اضافه شد. این بچه‌ها روحیات خاصی داشتند که قابل وصف نیست. الان شخصیت شهید ابراهیم هادی بسیار مورد توجه قشر جوان است. پهلوان شهیدی که پا روی نفسش گذاشت و در دفاع مقدس آسمانی شد. در کل، جبهه‌های غرب محل و مأوای فرماندهان والامقام و بنامی بود که بسیار غریبانه و با کمترین امکانات عملیات متعددی را طراحی کردند و به اجرا گذاشتند. عملیات بازی دراز اول را هم شهید گلاب بخش طراحی و اجرا کرد. ایشان در این عملیات به شهادت رسید. 

«بازی دراز اول» از اولین عملیات اجرا شده در دوران جنگ بود، همانجا که محسن چریک شهید شد. هنگام شهادت ایشان در همان منطقه بودید؟
گلاب بخش یا همان محسن چریک، فرمانده گروه ما در این عملیات بود. منتها در لحظه شهادتش من همراه این بچه‌ها نبودم. شهید گلاب بخش سه گروه را برای این عملیات ساماندهی کرد. خودش علاوه بر اینکه فرمانده محور عملیاتی بود، هدایت یکی از سه گروه شرکت کننده را مستقیماً برعهده گرفت. گروه دوم به فرماندهی علی آران و فرمانده گروه سوم هم تقی خطایی بود. ما قرار بود از سه محور به سمت بازی دراز برویم. منتها عملیات چندان موفقیت آمیز نبود و شهید گلاب بخش در بمباران توپخانه دشمن گرفتار شد و به شهادت رسید. پیکرش هم به دست نیامد. شهادت ایشان با توانایی‌هایی که داشت در آن مقطع (هفتم آبان ۱۳۵۹) که تازه جنگ شروع شده بود، ضایعه بزرگی به شمار می‌رفت. 

اصغر وصالی هم همان آبان ۵۸ به شهادت رسید و خیلی شهادتش با محسن چریک فاصله نداشت. 
بله، اصغر وصالی هم ۲۸ آبان ۵۹ شهید شد. تقریباً ۲۰ روز بعد از شهادت محسن چریک، او هم به شهادت رسید. من زمان شهادت اصغر وصالی همراه او به منطقه گیلانغرب و تنگه حاجیان رفته بودم. اصغر وصالی همراه شهید قربانی و چند نفر دیگر به تنگه حاجیان رفته بودند تا شناسایی انجام دهند. ما منتظر بازگشت‌شان بودیم که خبر رسید اصغر گلوله خورده است. گویا تک تیرانداز‌های دشمن گلوله‌ای به پیشانی ایشان شلیک کرده بودند. وقتی او را آوردند، دیدیم بخشی از مغز ایشان در کلاه اورکتش ریخته است! اصغر به کما رفته بود. او را به بیمارستانی در کرمانشاه رساندیم، اما آنجا امکانات لازم برای مداوای چنین مجروحیت سختی وجود نداشت. همسر شهید وصالی (مرحومه مریم کاظم‌زاده) هم بود. ایشان همراه اصغر وصالی به جبهه غرب آمده بود. سایر بچه‌ها مثل رضا مرادی، ابراهیم هادی، مجید جهان‌بین و... هم در بیمارستان بودند. اصغر آقا در بیمارستان به شهادت رسید و ما پیکرش را با لندرور قدیمی که داشتیم به تهران منتقل کردیم. این لندرور حکایت جالبی دارد. پیکر خیلی از بچه‌ها را با همین لندرور به تهران منتقل کردیم. 

حکایت لندرور قدیمی گروه‌تان چه بود؟
این لندرور قدیمی تحویل شهید رضا مرادی بود. هر وقت یکی از بچه‌های گروه به شهادت می‌رسید، پیکرش را با همین لندرور به تهران منتقل می‌کردیم. جالب است که پیکر خود شهید رضا مرادی را هم با همین اتومبیل به تهران و خانه‌شان در شهر ری بردیم. روز شهادت رضا و عباس داورزنی من همراه‌شان بودم. مقطعی کار ما جمع‌آوری و خنثی‌سازی مین‌های کار گذاشته شده از سوی دشمن بود. یک روز که کارمان تمام شده بود و هوا رو به تاریکی می‌رفت، رضا مرادی و عباس داورزنی چاشنی مین‌ها را روی کوله‌های‌شان گذاشتند و از یک طرف دره به سمت پایگاه برگشتند. من و شهید علی تیموری و یک برادر دیگر به نام شمس‌الله از سمت دیگر دره در حال بازگشت بودیم. ناگهان یک گلوله توپ به نزدیکی رضا و عباس اصابت کرد. با انفجار توپ، ترکش‌هایش به چاشنی مین‌ها برخورد کرد و آنها هم منفجر شدند. پیکر هر دو شهید به شدت آسیب دید. وقتی بالای سرشان رسیدیم، هر دو به شهادت رسیده بودند. رضا و عباس همیشه و همه جا با هم بودند و خواست خدا بود که با هم به شهادت برسند. پدر شهید مرادی در شهر ری خادم یک مسجد بود. خانه‌شان هم در طبقه بالای همان مسجد بود. پیکر این دو شهید را برداشتیم و با لندرور قدیمی‌مان به تهران منتقل کردیم. 

عکسی است که گویا مربوط به مراسم ختم شهید وصالی می‌شود و شهید رضا مرادی بلندگو به دست دارد سخنرانی می‌کند. شما هم آنجا حضور داشتید؟
اگر اشتباه نکنم آنجا محله دولاب و چهار راه لطفی است. بعد از انتقال پیکر شهید وصالی، مراسمی گرفته شد و بعضی از بچه‌ها مثل رضا مرادی آنجا برای مردم سخنرانی کردند. خیلی طول نکشید که رضا و تعدادی از بچه‌های حاضر در آن عکس هم به شهادت رسیدند. در چند ماه اول جنگ، بسیاری از دوستان ما در گروه دستمال سرخ‌ها به قافله شهدا پیوستند. مجید جهان‌بین و عباس مقدم هم کنار هم به شهادت رسیدند. پیکر هر دو را با لندرور به تهران منتقل کردیم. این لندرور کارش انتقال پیکر بچه‌ها شده بود. عباس اردستانی را هم بعد از اینکه شهید شد با همین اتومبیل به محله پل سیمان شهر ری آوردیم. عباس از کمر به بالا پیکرش کاملاً از بین رفته بود. باقیمانده جسم این شهید را داخل نایلون گذاشتیم و به خانواده‌اش تحویل دادیم. 

شما تا چه مدت در مناطق عملیاتی دفاع مقدس حضور داشتید؟
من تا سال ۶۲ همچنان به جبهه می‌رفتم. اغلب در جبهه غرب بودم. مدتی هم به جبهه جنوب رفتم. همراه شهید تیموری، شهید کشاورز و تعدادی از بچه‌ها که الان حضور ذهن ندارم، به دوکوهه رفتیم، اما دوباره به جبهه غرب برگشتیم. اواسط سال ۱۳۶۰ علی تیموری در بانسیران به شهادت رسید. غلامعلی پیچک هم آذر ۶۰ شهید شد. احمد اسلیمی بنا به مشکلاتی که برایش پیش آمد به اصفهان برگشت. دیگر از بچه‌های قدیمی کمتر کسی باقی مانده بود. در سال ۶۲ حادثه‌ای برای همسرم پیش آمد. من اهل تهرانم و همسرم اهل زنجان. زمانی که زیاد به جبهه می‌رفتم، همسرم به زنجان و پیش اقوامش می‌رفت. یک‌بار که به زنجان رفته بود، این شهر توسط جنگنده‌های دشمن بمباران و همسرم هم جانباز شد. مجبور شدم مدتی به خانه برگردم و مراقبش باشم. رفته رفته ارتباطم با جبهه قطع شد. از طرف دیگر بچه‌های قدیمی هم به شهادت رسیده بودند و مزید بر علت شد تا دیگر نتوانم به جبهه برگردم. 

چند سال پیش همرزمان قدیمی‌تان مثل احمد اسلیمی که از ایشان نام بردید، به دنبال شما می‌گشتند. آن مقطع کجا بودید؟
من از سال ۸۸ در زنجان ساکن شدم. از اواسط دوران جنگ که به دلیل مجروحیت همسرم و رسیدگی به امور خانواده ارتباطم با بچه‌ها تا حدی قطع شده بود، انتقال محل اسکانم به زنجان هم مزید بر علت شد رفته رفته از بچه‌ها بی‌خبر باشم، اما الان یکی، دو سالی است که همدیگر را پیدا کرده‌ایم. خیلی از بچه‌ها زمان جنگ شهید شدند. تک و توک که مانده‌اند، تا حدی با هم ارتباط داریم. 

سخن پایانی. 
بعد از پیروزی انقلاب، شور انقلابی همچنان بین جوان‌های آن دوره وجود داشت. ما به چیزی جز حفظ انقلاب و کشور فکر نمی‌کردیم. چون به تکلیف عمل می‌کردیم، چیزی هم نمی‌توانست ما را ناامید کند یا بترساند. اگر قرار بود به کردستان برویم و با ضد انقلاب بجنگیم، می‌رفتیم و از چیزی باک نداشتیم. اگر هم قرار بود با دشمن بعثی رو به‌رو شویم، با کمترین امکانات به مصافش می‌رفتیم. مهم عمل به تکلیف بود. البته سراسر هشت سال جنگ تحمیلی مملو از جانفشانی رزمندگان بود. اما یکی، دو سال اول جنگ، یک حال و هوای دیگری داشت. خیلی از بچه‌ها هنوز تجربه لازم را نداشتند و با کمترین امکانات با یک ارتش منظم و مسلح می‌جنگیدند. در آن مقطع فرماندهان بزرگی مثل اصغر وصالی، سعید گلاب‌بخش، غلامعلی پیچک و... بودند که همگی در یکی، دو سال اول جنگ شهید شدند. اینها واقعاً مظلوم و گمنام هستند. روح همگی‌شان شاد.