شرق: «بیاحساس» عنوان داستانی کوتاه از مارسل پروست است که بهتازگی با ترجمه مینو مشیری، مترجم مطرح ادبیات فرانسه در انتشارات وال منتشر شده است. پروست داستان کوتاه «بیاحساس» را در 22سالگی نوشت و در سال ۱۸۹۶ در نشریهای نهچندان معتبر به نام «وی کونتومپورن» چاپ کرد. چنانکه مترجمِ این داستان کوتاه در یادداشتی بر کتاب مینویسد، پروست وقتی «بیاحساس» را نوشت هنوز صاحب سبک نشده بود و شخصیتپردازیهایش در این داستان کوتاه به قوت دوران پختگی او نیست. باوجوداین، بارقههای پروستِ بزرگ را میتوان در داستان «بیاحساس» دید. اما مضامینی که این داستان را تأملبرانگیز کرده است، همان مضامینی است که پروست بعدها در آثارش بهویژه در «عشق سوان» به کار میگیرد؛ که ازجمله این مضامین میتوان به کندوکاوِ احساسات، مفهوم دلدادگی و بهویژه مطالعهاش درباره تبلور عشق اشاره کرد. انتشار دوباره «بیاحساس» در قالب کتاب بعد از سالها حکایتی دارد. فیلیپ کولب نویسنده آمریکایی سالها بعد از انتشار این داستان در مجله، پایاننامه دکتریاش را در دانشگاه هاروارد درباره «مکاتبات مارسل پروست» مینویسد و در حین نوشتن این پایاننامه و مطالعاتش به داستان «بیاحساس» برخورد میکند و بهاینترتیب، در سال 1978 «بیاحساس» در انتشارات گالیمار منتشر میشود. داستان کوتاه «بیاحساس» روایت عشق مادلن، بانویی اشرافی است که «از روی هوی و هوس ناگهان عاشق مردی به نام لوپره میشود که تاکنون به او توجهی نداشت»، اما آنچه این ماجرا را پیش میبرد، برخورد سرد و بیتفاوت لوپره نسبت به مادلن است. «پروست این تمایل و کشش غیرقابل توضیح مادلن را در مرکز توجه خود قرار میدهد». به تعبیر مترجم، مادلن در حقیقت الگوی «اودت» در اثر معروف پروست یعنی «عشق سوان» است و از خلال آن ما نبوغ پروست را در خاستگاههای اولیه یا ریشههای اولیه کار ادبیاش کشف میکنیم. مشیری ریشههای کار ادبیِ پروست را در نویسندگان دیگری پیدا میکند که پروست به نوعی از آنان الهام گرفته است: «پروست از نویسندگانی مانند گوستاو فلوبر، داستایِفسکی، جرج الیوت، تالستوی و آناتول فرانس الهام گرفته و گراهام گرین او را بزرگترین نویسنده قرن بیستم نامیده است». پروست داستان کوتاه «بیاحساس» را با نقلقولی از لا برویر فیلسوف فرانسوی آغاز میکند که در فصل چهارمِ «طبایع» با عنوان «درباره قلب انسان» نوشته است: «درمانشدن همانند تسکینیافتن است: قلب انسان نه یارای همیشه گریستن دارد و نه توان همیشه دوستداشتن» این قول شاید فشرده کلامِ داستان پروست باشد که در بخشی از آن میخوانیم: «شاید هم او هنوز دوستش نداشت، شاید پیش از سفر فرصت نمیکرد عاشقش شود... پریشان، سرش را پایین انداخت و نگاهش به گلهای پلاسیده بالاتنه لباسش افتاد که گویی میخواستند گریه سر دهند. اینکه چقدر رؤیایش گذرا و سعادتش، حتی اگر به وقوع میپیوست، کوتاهمدت بود، با غم گلهای پلاسیدهای یکی شد که پیش از مرگ، صدای تپش قلب او را برای نخستین عشقش، نخستین تحقیرش، و نخستین غمش، شنیده بودند»، «وقتی نامههایش را آوردند و میانشان نامهای از لوپره نیافت، حرکتی از روی ناامیدی از خود نشان داد. و هنگامی که فاصله میان پوچی و رؤیاهایش را، وقتی کوچکترین نشانهای از امید وجود نداشت، با واقعیت تلخ و بیرحمانه ناامیدیاش سنجید، تازه فهمید که انگیزه زندهبودنش اتفاقات و رویدادهای خیالی زندگی نیست. حجاب دروغ برای زمانی طولانی و غیرقابل پیشبینی از مقابل چشمانش کنار رفت و همه چیز را آشکار کرد».