به گزارش خبرگزاری حوزه، سردار حسین همدانی که از او به عنوان «بزرگترین فرماندهان جنگ سوریه»، «نابغه جنگهای ناهمتراز در غرب آسیا» و «مرد شماره ۲ سپاه» یاد میشود، در کنار حاج احمد متوسلیان، شهید محمد ابراهیم همت و شهید محمود شهبازی از بنیانگذاران تیپ ۲۷ محمد رسولالله (صلیاللهعلیهوآلهوسلّم) است.
سالروز تولد سردارهمدانی بهانهای است تا دو کتاب را درباره او مرور کنیم؛
کتاب «خداحافظ سالار» نوشته حمید حسام؛ اولین بار در سال ۱۳۹۵ توسط نشر ۲۷ بعثت به بازار نشر آمد. این کتاب دربرگیرنده ۴۴ ساعت مصاحبه نویسنده با پروانه چراغ نوروزی همسر شهید همدانی و روایتی از ۴۰ سال زندگی مشترک شهید و همسرش است.
در ادامه سهبُرش از خاطرات همسر شهید همدانی را در «خداحافظ سالار» میخوانیم:
زخم زبونها میشنوم که جگرم رو میسوزونه
رک و صریح گفتم: «آره، به اندازه یه رفتوبرگشت یکروزه میتونستی بیای و بری. همونطور که که برای مداوای زخمت اومدی و رفتی.»
سرش را پایین انداخت، وهب با زبان کودکانهاش گفت: «بابا نبودی هواپیماها، بمب انداختن روی سر مردم.»
حسین، مهدی را بغل کرده بود وهب را هم روی زانویش نشاند و خطاب به من گفت: «پیداست که زخم پای من خوب شده، اما زخم دل تو، نه.»
بعضی گلوگیر داشت خفهام میکرد. بریده بریده، گفتم: «زخمزبونها میشنوم که جگرم رو میسوزونه. میگن همه امکانات مملکت مال پاسدارها شده و غرق در رفاهن. میگن، فرماندهان، بچههای مردم رو میفرستن جلوی گلوله و خودشون جلو نمیرن. میگن…» و ترکیدم.
حسین بچههایش را به سینه چسباند و دردمندانه گفت: «پروانه، امتحان تو از امتحان من، جنگ من، زخم من، سختتره. همونطور که مصائب خانم زینب از امتحان امام حسین (ع) سختتر بود. با تمام وجود میفهمم که چی میگی، اما به زینب کبری، قَسَمت میدم، تو هم شرایط من رو درک کن.»
اسم مبارک حضرت زینب را که آورد، ساکت شدم و چشمم به انگشتری عقیقی که محمود شهبازی به او هدیه کرده بود، افتاد.
آنروز نهار حاجآقا سماوات میهمانمان کرد. وهب با همه شلوغیاش وقتی به خانه حاجآقا میرفتیم، ساکت میشد. حسین از زحماتی که حاجآقا و حاجخانم در نبودنش متحمل شده بودند، تشکر کرد. حاجآقا گفت: «حسینآقا میبینی که طبقه پایین خالیه. شما هم که تو منطقه هستین. قبلاً قول داده بودید که برید منطقه و برگردید، اسبابکشی میکنید. نذار بیشتر از این پروانهخانم و بچهها توی چاله قام دین غریبانه زندگی کنند.» حسین نگاهی به من کرد. سکوت کردم. بیکلام هم نظرم را میدانست. گفت: «حاجآقا، من و خانوادهام تا همین جا هم خیلی مدیون شماییم. میدونی که الان عجله دارم و باید برم کرمانشاه، اجازه بده بمونه برای بعد.»
زندگی در خانههای سازمانی
خانههای سازمانی سپاه از یکطرف به محوطهای باز و صحرا میرسید. از همانجا، روباهی به طمع مرغ و خروس تا در حیاط آمده بود. وقتی به خانه رسیدم، مهدی داد میزد: «گرگ گرگ.»
آقای صالحی یکی از دوستان حسین که از جبهه برگشته بود، آمده بود کمک مهدی. وقتی مرا بچهبهبغل دید گفت: «خانم همدانی، کوچولوی شما روباه دیده فکر کرده که گرگه، ظاهراً شما دستتنهایید. اگه کمکی از من برمیآد بگید.»
خواستم بگویم که اگر شما، حسین را میبینید، پیغام بدهید که...
لب گزیدم و گفتم: «مشکلی نیست.»
همانروز آقای صالحی چند نفر را فرستاد و اوضاع بههمریخته درب و پنجره و درب پیچیده حیاط را سروسامان دادند.
تازه گچ پای مهدی را باز کرده بودم که وهب مریض شد. طوری که از شدت تب، نمیتوانست به مدرسه برود. صبح زود، آفتاب نزده، به یک درمانگاه، پیش دکتری هندی بردمش. دکتر آزمایش کامل نوشت. وقتی نتیجه آزمایش را دید گفت: «عفونت وارد خونش شده و کاری از دست من ساخته نیست.»
دیگر داشتم از غصه دق میکردم. دست بچههایم را گرفتم و با دنیایی اندوه راهی خانه شدم. به خانه نرسیده بودیم که صدای هواپیما آمد. همزمان، سرهامان رو به بالا شد. خورشید چشم را میزد. صدا دور بود و ضعیف و هواپیمایی پیدا نبود.
گفتم: «هواپیمای ایرانه، داره میره مرز.» وهب بیحوصله گفت: «مامان بریم خونه.» از شدت تب و ضعف نمیتوانست روی پاهایش بایستد. اما مهدی، همان پای نهچندان خوبشدهاش را به زمین زد و گفت: «یالا مامان، هواپیما رو نشونم بده.» با یک دست، زهرا را بغل کرده بودم. دست دیگرم را سایهبان چشم کردم و سرم را به چپ و راست چرخاندم تا بهانه مهدی را بگیرم و زود به خانه برویم. صدا نزدیک و نزدیکتر شد. هنوز هواپیمایی به چشم نمیآمد. که ناگهان از سمت شرق، چیزی مثل یک شهابسنگ، تیز و مستقیم، آسمان را شکافت و روی شهر افتاد. هواپیمای عراقی بود که از سمت مشرق آمده بود، شیرجه زد، بمبهایش را انداخت و رو به آسمان اوج گرفت. با انفجار مهیب بمبها، تودههای خاکستری از چندجا بلند شد. تکانههای انفجار، مجبورمان کرد که تا خانه بدویم.
شهید همدانی و همسرش پروانه چراغ نوروزی
با اینکه در مسئولیت قرارگاه ثارالله، کم نمیگذاشت اما تا فرصت پیدا میکرد راهی همدان میشد و میگفت: «پروانه، خبرهای بدی از همدان میرسه که مجبورم چند روز یکبار برم همدان.» و نگفت که خبر بد چیست و من هم نپرسیدم. میرفت و میآمد و فکرش درگیر بود. نمیخواست دغدغه فکرش را به من و بچهها انتقال دهد. بالاخره کاسه صبرم سرآمد. از وهب و مهدی پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده که بابا اینقدر آشفته شده؟!»
گفت: «عدهای جوسازی کردن و شایعه راه انداختن که صندوق عدل اسلامی، ورشکست شده و سپردهگذاران تحت تأثیر اینشایعه جلوی شعبهها، ازدحام کردن که پولشون رو بگیرن!»
یکآن عرق سردی روی پیشامیام نشست و دنیا پیش چشمم تیرهوتار شد و تصویر ازدحام همراه با اعتراض مردم در خاطرم جان گرفت و قیافه مظلوم حسین که حتماً هدف اتهامها و دشنامها بود.
پرسیدم: «کدام از خدابیخبر ی اینشایعه رو انداخته؟!»
وهب که اصول بانکداری را خوب میشناخت جواب داد: «آنها که از یک مدل موفق بانکداری اسلامی آسیب دیدن.»
حسین گاهی روزی دو بار به تهران میآمد و به همدان برمیگشت. حرف نمیزد. همین سکوت غریبانهاش، دلم را میسوزاند. دیگر نگفتم که من از وقوع این اتفاق تلخ، واهمه داشتم. فقط به دلداری گفتم: «حسین تو و دوستات بهخاطر خدا وارد اینعرصه شدین و حالا که کار به مشکل خورده، برو مشکل رو با مسئولین مملکتی مطرح کن.»
او که تا اینلحظه سکوت کرده بود، صورتش برافروخته شد و با تندی و ترشرویی گفت: «به مسئولین کشور چه ارتباطی داره؟!» من هم غضبناک شدم و پرسیدم: «یعنی با روزی دو سه بار رفتن تو از تهران به همدان، این شایعه جمع میشه و مردم به پولشون میرسن؟» سعی کرد خشمش را بخورد و بر خودش مسلط شود و با طمانینه گفت: «اگر خدا کمکمون کنه، بله.»
گفتم: «من دلم طاقت نمیآره، باید بیام همدان، ببینم چه خبره، مگر آبروی تو یهشبه به دست اومده که بخواد یهشبه از دست بره.»
سوار شدیم و تا همدان تخت گاز کرد. توی راه گفت: «عدهای به مخالفت از من و عدهای به موافقت، در مسجد جامع شهر تحصن کردن. سردمداران مخالفین به سپردهگذاران گفتن که حسین همدانی، پول شما رو برداشته و به دبی فرار کرده و عدهای هم شایعه کردن که به تلآویو رفتهام. حالا حق ندارم که خودمو به اونا نشون بدم.»
ما را گذاشت چاله قام دین و به مرکز شهر رفت. کوچه پر از عطر یاد عمه بود. برای لحظهای غم نبودن عمه جای غصههای حسین را گرفت. اما خیلی زود به خود آمدم انگار عمه هم در گوشم نجوا میکرد: «پروانه نذار هیچوقت حسین تنها بمونه.»
یک تاکسی گرفتیم و خودمان را به محل اجتماع مردم رساندیم. حسین بلندگو به دست گرفته بود و میگفت: «میبینید که فرار نکردم. پس ورشکستگی قرضالحسنه هم مثل ماجرای فرار کردن من، یه دروغ بزرگ بوده با این هدف که شما باور کنید و صف بکشید و بخواهید حسابتون رو مطالبه کنید.»
خانمی از میان جمعیت صدایش را خطاب به حسین بلند کرد و گفت: «آقا من همین الان تمام و کمال، پولم رو میخوام. فردا رو بذار برای اونا که دروغهای تو رو باور میکنن.»
حسین سرش را پایین انداخت و اشک من جاری شد.
***
کتاب «پیغام ماهی ها» نیز یکی دیگر از کتابهایی است که به سرگذشت استاد جنگهای نامتقارن محور مقاومت میپردازد و اولین بار در سال ۱۳۹۴ به بازار نشر آمد.
«پیغام ماهیها» اولین کتابی است که پس از شهادت شهید همدانی فرمانده جنگهای نامتقارن محور مقاومت و سپاه محمد رسولالله، درباره وی منتشر شد. اینکتاب بهعنوان اثر برگزیده سیزدهمین دوره جایزه جلال آل احمد و کتاب تحسینشده سال ۹۵ معرفی شد.
متن کتاب شامل روایتهایی است که از زبان شهید همدانی ارائه میشوند؛ از کودکی تا بزرگسالی. بهعلاوه روایت دوستان و همسر شهید نیز از خاطراتشان با اینشهید در کتاب وجود دارد و تا آخرین روزهای زندگی و شهادتش در سوریه درج شدهاند.
نویسنده در این کتاب با استفاده از مصاحبههای حسین بهزاد دیگر نویسنده با سابقه ادبیات مقاومت با شهید همدانی فصول ابتدایی کتاب را به بررسی زندگی این شهید در دوران کودکی، سالهای مبارزه با رژیم پهلوی، حضور در روزهای سخت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، تأسیس سپاه پاسداران و عضویت در سپاه استان همدان و نبردهای داخلی جبهه کردستان پرداخته است و بعد از آن در ادامه به سراغ ماجراهای تأسیس لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) با همراهی شهیدان محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و محمدابراهیم همت رفته است.
البته بخشهایی از کتاب که مربوط به حضور این شهید در سوریه و آموزش نیروهای ارتش این کشور برای مبارزه با تروریستهای تکفیری است، هم جزئی از بخشهای این کتاب است که در آن اطلاعات جالبی از حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه و دیدگاههای راهبری مقام معظم رهبری برای مبارزه با تروریستها مطرح شده است.
در ادامه سهبُرش از کتاب «پیغام ماهیها» میخوانیم:
دیدار شهید شهبازی و حاج احمد متوسلیان در کنار هم شیرن ترین دقایق عمرم بود
حوالی بیستم دیماه ۱۳۶۰ بنده برای رسیدگی به یک سری از کارهای خودم، رفته بودم بیرون سپاه. موقعی که برگشتم، از همان جلوی در ساختمان با چهرههای ملتهب و هیجانزدهی بچههای دژبانی و سایر نفرات، فهمیدم باید خبری شده باشد. دیدم خیلی مشعوف و خندان میگویند: «برادر همدانی، مژده بده. اگر گفتی چه کسی آمده؟ رفیق فابریکی حاج محمود و شما اینجاست؛ برادر حاج احمد متوسلیان! از شدت خوشحالی، یک لحظه نفسم بند آمد. پرسیدم: حالا کجاست؟ گفتند: دفتر فرماندهی، پیش حاج محمود [شهید محمود شهبازی، در آن زمان فرمانده سپاه استان همدان بود و نقش پررنگی در اکثر خاطرات شهید همدانی دارد.] با عجله خودم را رساندم پشت در اتاق فرماندهی و وارد شدم. خدا گواه است، شیرینترین دقایق عمر سپری شدهی من، دیدار این دو نفر در کنار هم بود. از هر حیث که بگویی مکمل هم بودند.
با هر دو سلام علیک و دیدهبوسی کردم. حاج احمد گفت: برادر محسن [رضایی] مرا به تهران خواسته و دارم به ملاقات او میروم. از آنجا که قرار است در جنوب عملیات بزرگی انجام شود، ایشان یک سری تدابیری را مدنظر قرار داده. موضوع اصلی مورد نظر ایشان، بحث ضرورت تشکیل یک تیپ رزمی مستقل است. برادر محسن به من گفت: باید هر چه زودتر با [محمد ابراهیم] همت به خوزستان بروی و در آنجا یک چنین یگانی را برای سپاه تشکلی بدهید. پرسیدم: برای فرماندهی این تیپ ایشان شخص خاصی را هم در نظر گرفته یا اینکه تعیین فرمانده آن را به بعدها محول کرده؟ حاج احمد گفت: طوری که ایشان میگفت؛ مسئولیت فرماندهی آن را مایل است خودم به عهده داشته باشم.
به محض اینکه صحبت حاج احمد به اینجا رسید، حاج محمود مچ دست او را گرفت و با یک لحن بیقراری به او گفت: ببین احمد، من از تو خواستهای دارم. آن هم این است که به قول بین ما سه نفر [منظور متوسلیان، همت و شهبازی] که قرار بود در اولین فرصت در جبهه به هم ملحق شویم عمل کنی و من را هم با خودت با آنجا ببری.
حاج احمد خیلی محکم گفت: مگر میشود یکچنین عهد و پیمانی را فراموش کنم؟
...حاج احمد بعد از بازگشت از ملاقات آقای رضایی، باز هم به سپاه همدان آمد. برگشت به محمود گفت: شما عجالتاً هر تعداد از برادرها را که میتوانی، با خودت بیاور. ما این بچهها را به یاری خدا در جنوب سازماندهی میکنیم.
محمود ابتدا خودش به همراه سعید بادامی با همان پیکان سفید استان همدان راهی جنوب شدند و در ساختمان واحد اعزام نیروی سپاه ناحیه دزفول که در خیابان ۱۲ فروردین این شهر قرار داشت به نیروهای کادر تیپ ۲۷ ملحق شدند.
چهل و هشت ساعت بعد، با مرکز پیام استان همدان تماس گرفت و گفت: به همدانی بگویید بچهها را آماده کند تا در اولین فرصت عازم دزفول بشوند.
برای اعزام نیروها یک دستگاه مینیبوس بنز در اختیار گرفتیم. حوالی ساعت ۱۰ شب بود که با بدرقه گرم بچههای سپاه و صلواتهای پیدرپی راه افتادیم.
یکی دو ساعتی که گذشت، هرکدام از نفرات، خودشان را توی صندلیها جمع کردند و به خواب رفتند. غرش خفهی موتور کوچک دیزلی، آمیخته با زوزهی باد سردی که پُرفشار از لای منفذهای دور پنجرهها به داخل هجوم میآورد. محض دفعالوقت، داشتم شعر «پیغام ماهی» های مرحوم سپهری را زیر لب زمزمه میکردم.
در آن شعر سهراب قرار است پیغام ماهیهای تشنه یک حوض بیآب را ببرد برای خدا.
ماهیها پیغامشان این است:
تو اگر در طپش باغ خدا را دیدی،
همت کن
و بگو ماهیها، حوضشان بیآب است
آن تکه آخرش را خیلی دوست دارم و آن شب هم مدام همان را زیر لب میخواندم، جایی که میگوید:
باد میرفت به سر وقت چنار
من، به سر وقتِ خدا میرفتم
پیچ و خم جاده تمامی نداشت، دل مشغولیها من هم. سرانجام در صبحی ابری و خشک، حوالی ساعت ۱۰ صبح وارد شهر دزفول شدیم.»
خاموش کردن فتنه ۸۸ و دفاع از حرم عمه سادات (س)
زمانی که من به عنوان فرمانده سپاه تهران خدمت میکردم، هنوز آثار فتنه ۸۸ و مشکلات ناشی از آن باقی بود. ما در حال توسعه سپاه محمد رسولالله (ص) بودیم که سردار جعفری بنده را احظار نمودند. خدمت ایشان رسیدم و بعد از ارائه گزارشی از وضعیت سپاه تهران به ایشان، فرمودند: فلانی به سوریه میروید؟
خب، خیلیها دوست داشتند که بروند سوریه. بنده یک مکثی کردم و گفتم: برای چه بروم؟ با چه عنوانی بروم؟ فرمود: ارتش و نظام سوریه درخواست کمک کردهاند. به عنوان فرمانده بروی و کمک کنی. سردار قاسم سلیمانی هم گفته شما برای این کار مناسب هستید.
از آنجایی که خودم هم انگیزه بالایی برای حضور در سوریه و دفاع از حرمهای عمه سادات (س) و حضرت رقیه (ع) داشتم، بلافاصله جواب مثبت دادم. ایشان هم با سردرا سلیمانی تماس گرفتند و گفتند که فلانی موافق است.
روز اول که وارد سوریه شدیم به زیارت حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (ع) رفتیم. همان شب، حاج قاسم یک جلسهای را ترتیب دادند و طی آن قرار شد ابتدا بنده نسبت به وضعیت منطقه توجیه شوم. فردا به استان حمص رفتیم که استان بسیار مهمی است و در آنجا متوجه شدم که تروریستهای مسلح حومهی شهر را تصرف کردهاند.
تدبیر حضرت آقا در مبارزه با مسلحین تکفیری و مدافعان این بود که هر دو طرف جوان هستند و مسلمان. آنها هم فریب خوردهاند. در واقع دشمن کس دیگری است. در سوریه کاری کنید که از هر دو طرف کمتر کشته شود؛ چه موافقین و چه مخالفین. چه مسلمین و چه نیروهای ارتش سوریه.
اولین کار ما آموزش تاکتیکها و تکنیکهای جنگ شهری، به مدافعین بود. چون ما در کردستان تجربه داشتیم. سالها حوادث و درگیریهای مسلحانه کردستان جاری بود و ما به همین دلیل این نوع جنگ را تجربه کرده بودیم. حوادث سال ۷۸ و فتنه ۸۸ را در تهران داشتیم. این تجربهها سرمایه ما بود. هنگامی که در امنالدوله اولین دورهی آموزشی را برگزار کردیم، در پایان دوره، وزیر دفاع، وزیر کشور، آصف شوکت؛ شوهر خواهر بشار و رئیس شورای امنیت ملی سوریه، همه آمدند و وقتی وضع آموزش و آمادگی این نیروها را دیدند، از ما درخواست کردند که بیایید به ما هم کمک کنید. تا قبل از آن اصلاً اجازه نمیدادند، در امور ارتش مداخله کنیم، اما از اینجا بود که دیگر ما تقریباً رفتیم تو بورس. یعنی همه میگفتند بیایید به ما هم کمک کنید و به نیروهای ما هم آموزش بدهید. ما هم سرمایهگذاری کردیم و آموزش را شروع کردیم.
ماجرای قلاب محبت شهید متوسلیان میان تیپ ۲۷
احمد متوسلیان از همین دیدار همه بچههای ما را مجذوب محبت خودش کرد. طوری که بالشخصه معتقدم اگر همین برخورد گرم و پرشور اولیه او با آن بچهها نبود، چه بسا بعدها که در جریان تأسیس، سازماندهی و آموزش عناصر تیپ ۲۷ روی دیگر سکه شخصیت اش را به نمایش گذاشت و خیلی به بچهها سخت گرفت، قطعاً عده زیادی از آنها، از شدت عمل و خشونت ظاهری او میبریدند و به همدان بر میگشتند. منتها هنر احمد متوسلیان همین بود که در همان اولین لحظههای دیدار با بچهها، خیلی ظریف نوک قلاب محبت اش را به عمق دل آنها بند کرد و بچههای ما، صید صفا و صمیمیت بی انتهای این مرد شدند.
همت هم خیلی انسان نازنینی بود از آن تیپ آدمهایی که در اولین لحظات دیدار با او طرف مقابل بی اختیار مجذوب اش میشد. منتها هر جا که احمد حضور داشت، همت خودش را در حاشیه حضور او قرار میداد. در مجموع بچههای ما از همان برخورد اول مجذوب این دو بزرگوار شدند. بعد همگی نشستیم دور تا دور اتاق احمد، محمود و همت هم، نشستند بغل دست همدیگر و صحبتهای جدی تر آغاز شد. اول متوسلیان چند دقیقهای برای بچهها صحبت کرد. محور صحبتهای او خطیر بودن اوضاع جبهه و دورخیز بزرگی بود که برای شروع یک عملیات گسترده در خوزستان در شرف آغازش بودند. از آن صحبتها، تک جملهای به خاطرم مانده که خیلی باشکوه آن را به زبان آورد؛ گفته بود: «برادرهای من، ما با توکل به خدا، به زودی این ظالمین بعثی را به خاک مذلت مینشانیم!»
باور کنید هنوز هم این کلمات در گوش بنده همان طنینی را دارد که در آن بعدازظهر زمستانی، در آن سرداب، آنها را به زبان آورد. بچهها با نگاههایی سرشار از برق امید و اشتیاق به چهره سبزه احمد چشم دوخته بودند و حتی پلک هم نمیزدند. حرفهای او که به آخر رسید از آقای شهبازی درباره وضعیت اسکان خودمان کسب تکلیف کردم. حاج محمود گفت: فعلاً که همگی در این ساختمان ماندگاریم، پس نگه داشتن مینی بوس، دیگر موضوعیتی ندارد. راننده که استراحت اش تمام شد، به ایشان بگو برگردد همدان برای بچهها هم فعلاً برنامه خاصی نداریم و به آنها استراحت بدهید. روزها میتوانند بروند در شهر بچرخند. دزفول شهر خیلی قشنگی است. یک زیارتگاه معروف و بسیار با صفایی دارد به اسم سبز قبا. بچهها را ببرید آنجا زیارت کنند. عصر همان روز به اتفاق تعدادی از بچهها، از ساختمان اعزام نیرو بیرو ن زدیم و رفتیم داخل شهر و زیارت سبز قبا.