به گزارش جهان نیوز به نقل از روزنامه جوان، مینا مهرنوش در صفحه توئیتری خود نوشت: در دوران دکتری، زمانی که در دانشگاه الزهرا درس میخواندم، در کلاس اقتصادسنجی سریهای زمانی، یکی از لحظات خاص زندگیام رقم خورد.
استادمان، جناب آقای دکتر عباسینژاد که در این حوزه نفر اول ایران بودند، پای تخته ایستاده و با جدیت، از بالای تخته تا پایین را پر از فرمولهای پیچیده کردند. من، اما عادتی داشتم، وقتی غرق در فکر و تمرکز میشدم، به تخته نگاه نمیکردم.
در همان لحظه در ذهنم مشغول بررسی راهحل دیگری برای اثبات همان مسئله بودم. استاد که متوجه توجه نکردن چشمانم به تخته شدند، با لحنی ناراحت و کمی عصبی گفتند: «شما چرا اصلاً حواست پرت است؟ انگار به درس گوش نمیدهید!»
آرام پاسخ دادم: «اتفاقاً کاملاً گوش میکنم و به نظرم میتوان راهحل بهتری ارائه داد.»
این حرفم کافی بود که استاد با حالتی متعجب و البته کمی چالشبرانگیز ماژیک را کنار تخته بگذارند و بگویند: «بسیار خب، اگر فکر میکنی میشود بهتر حل کرد، بیا و نشان بده.»
با سرعت از جایم بلند شدم و به سمت تخته رفتم. در حالی که تمام نگاه کلاس روی من بود، با دو خط ساده، مسئلهای که استاد در ۱۰ خط اثبات کرده بودند، به همان نتیجه رساندم. سکوت کلاس را پر کرد و استاد لبخندی زدند، لبخندی که هیچوقت فراموش نمیکنم.
آرام گفتند: «بفرمایید بنشینید!» و بعد از لحظهای مکث، پیشنهاد دستیاری خود را به من دادند، پیشنهادی که برای من افتخار بزرگی بود.
همین حمایتهای بیدریغ ایشان، بعدها باعث شد عضو هیئت علمی دانشگاه تهران شوم و افتخار یافتم در خدمت دانشجویان باشم. آن روز برایم یادآور قدرت خلاقیت و جسارت در نشان دادن استعدادهایم بود.
گاهی فقط کافی است باور داشته باشیم، مسیرهای کوتاهتری برای رسیدن به قله وجود دارد. البته نمیتوانم بگویم این لحظه شیرینترین لحظهام بود، اما بدون شک جزء خاطرات شیرین زندگیام است.
استادمان، جناب آقای دکتر عباسینژاد که در این حوزه نفر اول ایران بودند، پای تخته ایستاده و با جدیت، از بالای تخته تا پایین را پر از فرمولهای پیچیده کردند. من، اما عادتی داشتم، وقتی غرق در فکر و تمرکز میشدم، به تخته نگاه نمیکردم.
در همان لحظه در ذهنم مشغول بررسی راهحل دیگری برای اثبات همان مسئله بودم. استاد که متوجه توجه نکردن چشمانم به تخته شدند، با لحنی ناراحت و کمی عصبی گفتند: «شما چرا اصلاً حواست پرت است؟ انگار به درس گوش نمیدهید!»
آرام پاسخ دادم: «اتفاقاً کاملاً گوش میکنم و به نظرم میتوان راهحل بهتری ارائه داد.»
این حرفم کافی بود که استاد با حالتی متعجب و البته کمی چالشبرانگیز ماژیک را کنار تخته بگذارند و بگویند: «بسیار خب، اگر فکر میکنی میشود بهتر حل کرد، بیا و نشان بده.»
با سرعت از جایم بلند شدم و به سمت تخته رفتم. در حالی که تمام نگاه کلاس روی من بود، با دو خط ساده، مسئلهای که استاد در ۱۰ خط اثبات کرده بودند، به همان نتیجه رساندم. سکوت کلاس را پر کرد و استاد لبخندی زدند، لبخندی که هیچوقت فراموش نمیکنم.
آرام گفتند: «بفرمایید بنشینید!» و بعد از لحظهای مکث، پیشنهاد دستیاری خود را به من دادند، پیشنهادی که برای من افتخار بزرگی بود.
همین حمایتهای بیدریغ ایشان، بعدها باعث شد عضو هیئت علمی دانشگاه تهران شوم و افتخار یافتم در خدمت دانشجویان باشم. آن روز برایم یادآور قدرت خلاقیت و جسارت در نشان دادن استعدادهایم بود.
گاهی فقط کافی است باور داشته باشیم، مسیرهای کوتاهتری برای رسیدن به قله وجود دارد. البته نمیتوانم بگویم این لحظه شیرینترین لحظهام بود، اما بدون شک جزء خاطرات شیرین زندگیام است.