ماجرا به 30 اسفند 1378 بر می گردد.
بعد از اینکه با موفقیت توانستم استارتاپ خود راه اندازی کرده و به پیشرفت برسانم و به بزرگترین عرضه کننده دیجیتالی سوسیس کشور تبدیل شوم ، فکر کردم که زمان ازدواج فرا رسیده است.
خانواده به من اطلاع دادن که یک دختر سر به زیر را برای من پیدا کرده اند. من اول می خواستم مخالفت کنم ، چون دختری که سرش همیشه متوجه نواحی زیره ، زن خانه نیست. اما به ناچار راه افتادیم.
در آن زمان یک خودروی مزدا 3 داشتم که به تازگی در ایران محبوب شده بود. با خانواده به سمت شیرینی فروشی رفتیم تا شیرینی تهیه کنیم. قناد گفت خشک بدهم یا تر ؟ من گفتم آقای قناد ، خشک خشک که نمیشه ، شما تر بده. بعد از نگاهی کنایه آمیز از جناب شیرینی فروش ، پنج کیلو شیرینی تر گرفتیم و به سمت مغازه گل فروشی رفتیم.
گل فروش گفت بهترین گل برای خواستگاری ، شقایق خواهد بود. اما من گفتم آقای گل فروش ، شق آیق از همین اول زندگی چندان جالب نیست. فلذا یک دسته گل دیگر تهیه و با خانواده به راه افتادیم.
رفتیم و رفتیم و رفتیم تا به خانه خانواده عروس رسیدیم. زنگ درب را به صدا در آوردیم و پدر خانواده آنها که سیبیلی دسته موتوری داشت ، درب را گشود و ما را به داخل دعوت کرد.
من ، پدرم ، مادرم و خواهرم به خانه آنها رفتیم.
خیلی زود ، بنده دفتر 100 برگ مربوط به سوالات را گشودم تا خانواده عروس را بهتر بشناسم.
اولین سوال من این بود که اسم دختر شما چیست ؟
پدر خانواده پاسخ داد : آرزو
من خنده ای ریز کردم و گفتم آرزو رو که همه می کنن ، اسم دخترون چیه ؟
پدر عروس کمی خشمگین شد و فریاد زد آرزوو !
من تازه متوجه ماجرا شدم.
سوال بعدی بنده این بود که سن دختر شما چند است
پاسخ داد : 25
منم به تخته زدم و گفتم فقط 60 تا کم دارد.
سوال بعدی این بود شغل دختر شما چیست ؟
مرد پاسخ داد : خانه دار
منم گفتم خانه رو که منم دارم ، یک دفعه بگید بیکار (هار هار خندیدم)
بعد ، دختر آنها چای آورد و منم چای برداشتم و نوشیدم.
پدران توصیه کردند ما به اتاق برویم تا بیشتر باهم آشنا شویم.
من گفتم وقت برای رفتن به اتاق خواب زیاد است ، بهتر است اول با خصوصیات اخلاقی هم آَشنا شویم
مادرم نگاهی غضبناک به من کرد و به ناچار به اتاق خواب رفتیم.
من دفتر صورتی رنگ سوالاتم را گشودم و گفتم می خوام سوال کنم.
گفتم رنگ مورد علاقه شما چیست ؟
دختر پاسخ داد قهوه ای
من هم گفتم به قیافتون خیلی میاد.
سوال بعدی این بود که سایزش چنده ؟
دختر پاسخ داد سایز خانه ما 70 متر است.
سوال بعدی من این بود که روزی چند بار ؟
دختر آگاهنه جواب داد روزی سه بار غذا میل می کنیم.
سوال کردم غذای مورد علاقه شما چیست ؟
گفت باقالی پلو با گردن
منم گفتم : (این بخش بنا بر دستور کمیته نظارت بر محتوای مجرمانه پاک شد)
گفتم شما هم سوالاتی کنید.
او پرسید : سایزش چنده ؟
من گفتم سایز پای بنده 40 است
او پرسید : من یا مادرت ؟
منم گفتم مادرت
او پرسید : دوست داشتی چه اشیایی باشی ؟
منم گفتم : تخت
از اتاق بیرون آمدیم.
پدر دختر گفت چقدر طول کشید.
منم گفتم یکم دیر اومد. (منظور اراده برای حرف زدن بود)
پس از آن نوبت به تعیین مهریه رسید.
من به مزاح گفتم مهریه رو کی داده کی گرفته
پدر عروس با لحنی نه چندان خوب گفت تو بده من می کنم. (می خواست مهریه را خرج "کند")
من گفتم هم سایز عروس خانم ، مهریه می دهم.
آنها که فهمیدند باید نهایت 40 سکه بگیرند ، گفتند خیر.
من گفتم چه عددی خوش تر از 69 که نه افراط دارد نه تفریط
آنها گفتند خیر ، نمی شود.
من هم گفتم خب مادر عروس چند است ؟
در آن لحظه آنها خشمگین شدند و ما را به بیرون راندند.
و بدین ترتیب ، ما خسته ، شیرینی و گل از دست رفته ، به خانه برگشته ، و خوابیدیم.