باورهای انسانی، اینکه چگونه شکل گرفتهاند و چه تأثیری بر انسان و فرهنگش میگذارند، همواره مورد علاقه من بوده است. از میان این باورهای انسانی، بیشترین توجه من به اسطورههایش بوده و اینکه تجربه اسطورهای در انبان ذهنی بشر چگونه شکل میگیرد. بنابراین هرچیزی که به تکامل این مفاهیم مرتبط باشد برای من جالب است. در طول این سالها آموختهام که انسان را به شکل شبکهای درهمپیچیده با جهان ببینیم. نمیتوان تجربههای مختلف بشری را از هم جدا فرض کرد. اگر در مورد تجربه اسطورهای سخن میگوییم، لاجرم سایر تجربههای بشری اعم از شرایط اقتصادی، سیاسی و اتفاقات اجتماعی، همه و همه در شکلگیری این تجربه اسطورهای نقش دارند. شاید هم بدین دلیل است که در بررسی اسطورهها از ریشههای زیستی و عصبی آنها نباید غافل بود و باز به همین دلیل، هر موضوع جدیدی که در علومی چون زیستشناسی و یا انسانشناسی و یا تکامل انسان مطرح میشود، میتواند ما را بهسرعت به وادیهای دیگر بکشاند و در انتها با انبوهی از سؤالهای جالب رهایمان کند. کشف کودکی نئاندرتال که مبتلا به داون بوده و برای سالها توسط همنوعان خود مراقبت میشده، یکی از این موارد است. سندرم داون یک اختلال ژنتیکی ناشی از وجود کروموزومی اضافه در جفت کروموزوم 21 میباشد. بررسی استخوان داخلی گوش این کودک ششساله حاکی از ناهنجاریهایی بوده که در کودکان مبتلا به سندروم داون دیده میشود. همچنین این ناهنجاریها نشان میدهد که این کودک باید ناشنوا میبوده است. اینکه این کودک تا ششسالگی عمر کرده و زنده بوده، فقط در سایه مراقبت سایر اعضای گروه ممکن بوده است.
وقتی این خبر را خواندم ناگهان به یاد داستان زال زر و رهاشدن او در دامنه البرز افتادم. اما چه ارتباطی بین کودک داون نئاندرتال و زال زر حماسههای ایرانی وجود دارد؟
من میخواهم داستانم را با زال زر شروع کنم؛ پهلوانی پیچیده در شاهنامه که جنبههای نامکشوف بسیاری دارد. اما داستان کودک داون نئاندرتال جنبه جدیدی به آن میبخشد. داستان زال زر را شاید همه ما بدانیم. سام، جهانپهلوان ایران، صاحب پسری میشود، اما این پسر زال است؛ یعنی موهای سپیدی دارد. حتی طبق روایتی بدنش سیاه است. سام میهراسد و شرمگین میشود و میپندارد که این کودک اهریمنی بوده و بنابراین او را در دامن البرز میافکند تا غذای جانوران شود. سیمرغ اما او را مییابد. دلش بر او میسوزد و او را در کنار فرزندانش بزرگ میکند. داستان به ظاهر ساده است اما میتوان بهجای نگرش حماسهای و اسطورهای، بسیار عادی و معمولی به موضوع نگاه کرد. پسری به دنیا آمده که از بیماری زالی یا همان آلبینیسم رنج میبرد. این بیماری با تولید کم یا عدم تولید رنگدانه ملانین مشخص میشود. واکنش معقول این است که بیماری کودک را بپذیریم و سپس سعی کنیم از او حمایت کرده و در پرورش او کوشا باشیم. این یک پاسخ زیستی نیز به کودکمان است؛ زیرا میدانیم که این کودک هر خصلتی که داشته باشد، همچنان کودک ماست و مهر و عاطفه شدیدی بین ما و او در جریان است. پس این تفاوت را میپذیریم و این تفاوت مانعی بین ما و او نمیشود. اما در داستان زال زر اینگونه نیست. سام نهتنها این تفاوت را نمیپذیرد، بلکه برای آن منشأیی اهریمنی قائل میشود؛ موضوعی که به ترک کودک میانجامد. او زال را در دامنه البرز رها میکند تا خوراک درندگان شود؛ یعنی یک باور بر یک پدیده متفاوت زیستی سوار شده و آن را فراتر از روابط زیستی کرده و معنایی دیگر بدان میبخشد. این نوعی تجربه اسطورهای است که در ذهن سام اتفاق میافتد. همین تجربه سبب ارجحیت معنا بر بیولوژی میشود؛ موضوعی که ارزش بحث و توجه را دارد. از لحاظ زیستشناسی، زال صرفا کودکی است که به نوعی بیماری یعنی آلبینیسم دچار شده است. حتی میتوانیم از لحاظ فلسفی در این موضوع هم شک کرده و این سؤال را مطرح کنیم که آیا آلبینیسم نوعی بیماری است و یا صرفا نشاندهنده یک تفاوت میباشد؟ زال کودکی است که از لحاظ ظاهری با بقیه متفاوت میباشد. در دنیای زیستشناسی این تفاوت بین انواع مختلف حیات موضوعی طبیعی و بسیار مهم است که با نام تنوع زیستی شناخته میشود. البته تنوع زیستی شاید بیشتر بر تنوع گونهها دلالت کند اما درون هر گونه نیز تفاوتهایی وجود دارد که در سیر تکامل ارزش خود را نشان میدهد؛ ارزشی که حتی سبب جداشدن گونهای از گونه دیگر میشود. اگر در همین سطح زیستی به موضوع نگاه کنیم، زال و سام هردو جزئی از حیات بوده و به یک نسبت توانایی زیستن را دارند، بدون اینکه بخواهیم معنای خاصی را نسبت به آن ابراز کنیم. اما وقتی پای معنا به میان بیاید، این تفاوت ارزشدار و معنادار میشود. اما چه چیز این معنا را به وجود میآورد؟ در ذهن سام این معنا همان اهریمنیبودن زال است، اما اگر بخواهیم به پایههای تجربه از جهان بازگردیم، اساس این معنا وجود تفاوت است. در اطرافیان سام هیچکس چنین چهرهای ندارد؛ پس زال حاوی معنایی متفاوت از بقیه میشود و این معنای متفاوت در اینجا نوعی معنای منفی است. این معنای منفی میتواند پایهای برای سایر برداشتها از جمله بدبودن، زشتبودن و درنهایت اهریمنیبودن باشد. تمام اینها در صورتی است که در تجربه خود از این واقعه، یعنی مواجه با کودکی زال از سطح زیستی خارج شویم، تنوع زیستی را نپذیریم و سپس معنایی را بدان اضافه کنیم و این معنا معنایی منفی باشد. بنابراین حتی بیمار فرضکردن زال به عنوان کودکی مبتلا به آلبینیسم نیز نوعی معنای منفی است که البته باری کمتر از اهریمنیبودن دارد. اما میتواند منجر به واکنشها و رفتارهای متفاوتی شود؛ مثلا چون او بیمار است، نیازی به طرد او نیست و ما میتوانیم با مراقبت از او حفظش کنیم. اگرچه هنوز همان معنای منفی متفاوتبودن را در خود مستتر دارد. همین موضوع میتواند در مورد کودکی مبتلا به سندرم داون نیز رخ دهد؛ زیرا کودکان مبتلا به سندرم داون، که یک تغییر کروموزومی میباشد، چه از لحاظ ظاهری و چه از لحاظ ذهنی از سایر افراد خانواده و جامعه متفاوت میباشند. نحوه برخورد ما نسبت به این کودکان به آن معنایی بستگی دارد که ما بدان تجربه خود از مواجهه با این کودکان میافزاییم. این تجربه میتواند حامل باری منفی یا مثبت باشد. به نظر میرسد تجربه نئاندرتالها از کودک مبتلا به سندرم داون خود چندان منفی نبوده و منجر به حفظ او شده است. ما اکنون میدانیم که نئاندرتالها بسیار پیچیدهتر و هوشمندتر از آن چیزی بودند که پیشتر از آن تصور میکردیم. بنابراین تجربه آنها از جهان نیز آگاهانه بوده و میتوانسته همراه با معانی افزوده باشد. در این مورد تفاوت منجر به طرد نشده است. باید توجه داشت که این موضوع صرفا حاصل مهر مادری نیست، چون سایر افراد گروه نیز در حفظ این کودک دخیل بودهاند و این موضوع نوعی معنایی عامتر را به نمایش میگذارد؛ معنایی که میتواند مثبت بوده و تفاوت را در بطن زیستی خود بپذیرد. به گمان من، چنین یافتههایی میتواند در درک ما از چگونگی کنش انسانهای مختلف با جهان پیرامون و بهویژه با تفاوتهای بینگونهای بسیار مؤثر باشد و درعینحال، دید جدیدی نسبت به تنوع زیستی به ما ببخشد. تاریخ پر از این برداشتهای منفی نادرست از تنوع زیستی است. بردهداری نمونهای مشخص از این معنای افزوده منفی به تنوع زیستی است. اکنون نیز همین نگرش که ما را برتر از سایر گونههای حیات میپندارد سبب بحران محیط زیستی شده است. پس کندوکاوهایی اینچنینی حائز اهمیت بوده و میتواند به ما در تغییر نگرش و رفتارمان نسبت به دیگران و جهان پیرامونی تأثیرگذار باشد.