سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندانهای زمان شاه و درگیر شدن با ماجراهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
تفاوت شکنجه در اوین با کمیته
ساواکیهایی که در اوین اینبار به گونه دیگری میزدند در کمیته به پاهایم شلاق زیادی زدند ولی چون پاهایم قوی بودند، صدمه آن چنانی ندیدم. اما در اوین چنان مرا زدند که از حال رفتم و غش کردم توالت نمیتوانستم بروم، پاهایم طوری شده بود که نمیتوانستم راه بروم چهار دست و پا خودم را میکشیدم و توالت میرفتم خیلی وضعم بد بود. زیر شکنجه که بودم بر سر قرار آمده بودند تا میگفتند محمدی، تصدق سری میزدند. تا میگفتند فلانی است هر کسی میآمد مشتی محکم حواله سرم میکرد و داد میزد این پدر سوخته ما را مچل کرده است؟ فکر میکنم که هر یک از ساواکیها حداقل یک بار مرا زدند! بعد مرا به تخت بستند و شروع کردند به شلاق زدن ولی این بار خیلی وحشیانه میزدند.
در کمیته شلاق زدنشان برای گرفتن اطلاعات بود ولی در اوین این زدنها جنبه انتقام به خودش گرفته بود کینه توزانه میزدند سوزش و درد شلاق از کف پا تا مغز آدم را فرا میگرفت یک لحظه زیر ضربات شلاق، حس کردم که از شدت درد دارم میترکم بازجو موقع زدن ظاهراً خیلی راحت و خونسرد بود و میگفت هیچ چی از تو نمیخواهیم فقط میخواهیم بزنیمت. شکنجههای اوین خیلی بدتر از کمیته بود در کمیته به دلیل امیدی که به قرار داشتند خام شده بودند و احتیاط میکردند و قدری آرامم میگذاشتند. ولی در اینجا هیچ مهلتی نمیدادند و بدجوری میزدند. یک لحظه احساس کردم نفس ندارم مثل مرگ بود. موهای تنم سیخ شده بود، فکر کردم دارم میمیرم یک لا اله الا الله گفتم و از هوش رفتم.
مرا باز کرده بودند و آن قدر آب ریختند تا به هوش آمدم. یکی از آنها شروع به شلاق زدن کرد. شلاق را که بالا میبرد به هر جا میشد میزد. یکی به شکمم میخورد، یکی به پا یا پشت، و حتی یکی به صورتم خورد. یک شلاق به چشم چپم خورد که همۀ چشمم را خون گرفت. دیگر هیچ جا را ندیدم شنیدم یکی گفت: پدر سوخته چرا این طوری کردی؟ میخوای برایمان مسأله درست کنی؟ مرا بلند کردند و فوری رفتند دکتر برایم آوردند، دارو گذاشتند و پانسمان کردند بعدها متوجه شدم که محور چشمم عوض شده، محور دید دو چشمم روی یک نقطه متمرکز نمیشوند؛ مثلاً نمیتوانم سه تا صفر را با هم بشمارم. بعد از این شکنجهها مرا برای بازجویی خواستند.
پاهایم به شدت ورم کرده بود و نمیتوانستم راه بروم موقع رفتن به دستشویی، زانوهایم را روی زمین میگذاشتم و دستهایم را داخل دمپایی و چهار دست و پا میرفتم. تا خردادماه در اوین بودم. بعد از مدتی مرا به بند دیگری بردند که به آن زندان بالا میگفتیم و تازه ساز بود. شهید محمد حنیف نژاد و بچههای اولیه سازمان اکثرا در این بند بودند محاکمهشان تمام شده بود و منتظر اعدام بودند.