نوامبر، ماهی است که با خودکشی رابرت انکه آغاز میشود و با مرگ جرج بست و دیگو آرماندو مارادونا به پایان میرسد. مردانی که هنوز هم نزدیکان آنها حرفهایی بی پایانی برای گفتن دارند. خاطرات، وقایع و داستانهایی ناشنیده...
والتر سوریانو، که با جستجوی نام او به هر چیزی غیر از فوتبال میرسید، یکی از همان نزدیکان ستارههاست. دوست قدیمی دیگو آرماندو مارادونا، پس از سالها در مصاحبهای با کریستین مارتین، خبرنگار انگلیسی، لب به توصیف دیگو و خاطراتی ناشنیده از او گشوده است.
دوست ناشناختهی دیگو مارادونا، برای اولین در سالگرد مرگ او سکوت خود را میشکند
به قلم کریستین مارتین* برای FourFourTwo
سال ها سعی کردم با او مصاحبه کنم اما هرگز موافقت نکرد. همیشه جواب درخواستم را مودبانه و با یک جمله ساده پاسخ میداد:
نه، چرا من؟
بسیار درونگرا بود. با احتیاط و کم حرف. همیشه وقتی دیگو پای به انگلیس میگذاشت، همراهش بود. ما چندین بار در رویدادهایی که مارادونا در آن حضور داشت یکدیگر را دیده بودیم، اما همه چیز در گپی کوتاه خلاصه میشد. سرانجام این کلودیو کانیگیا، دوست مشترک ما بود که در یکی از دیدارهایش از لندن ما را برای صرف شام دعوت کرد. آغاز دوستی من با والتر سوریانو...
کانیگیا دوست مشترک ما بود"بیا تا با هم صحبت می کنیم"
از آن زمان به بعد، ما با هم در تماس بودیم. هر وقت برای مصاحبه با والتر تلاش میکردم، فایده نداشت. تا اینکه فاجعه در 25 نوامبر 2020 رخ داد:
دیگو آرماندو مارادونا درگذشت.
چند روز بعد، با والتر پیام هایی رد و بدل کردیم. غمی عمیق و دردی مشترک. چهار سال پس از مرگ دیگو و بعد از سالها تلاش ناموفق، یک بار دیگر دل را به دریا زدم و از او خواستم مصاحبه کند. سرانجام سوریانو به من پاسخ مثبت داد:
من به شدت دلتنگ او هستم. هر سالگرد مرگ او، مرا سرشار از اندوه و پوچی می کند. بیا تا با هم صحبت می کنیم...
والتر سوریانو؛ دوستی از جنس دیگو
هر وقت دیگو، والتر را می دید یا از او صحبت می کرد، چشمانش برق میزد. می گفت: والتر دوستی بود که به او اعتماد داشت. خود دیگو یک بار در خیابان های لندن به من گفت:
والتر یک دوست واقعی است، از آن دوستانی که هر وقت به آنها نیاز دارید، می توانید رویشان حساب کنید.
والتر سوریانو،مرد 56 ساله یهودی، اصالتی آرژانتینی-بریتانیایی دارد. در نزدیکی استادیوم آتلانتا در بوئنوس آیرس به دنیا آمد و در جوانی در آستانه تبدیل شدن به یک فوتبالیست حرفهای بود. اما مصدومیت و تصمیمات خانوادگی مسیر زندگی او را تغییر داد.
در دهه 90 مدتی در اسراییل زندگی کرد. به یکی از دوستان نزدیک و خانوادگی بنیامین نتانیاهو بدل شد و حتی مستندی درباره مرگ برادر نتانیاهو ساخت. پس از شکست نتانیاهو از ایهود باراک در کارزار نخست وزیری اسراییل، سوریانو راهی لندن شد و امروز، او یک تاجر در حوزه املاک است رابطه سوریانو و مارادونا اما به سالها قبل باز میگردد. به روزگاری که دیگو هنوز در لیگ آرژانتین فوتبال بازی میکرد.
آنها از طریق دوستان خانوادگی با هم آشنا شدند و یک دوستی واقعی و عمیق بینشان شکل گرفت. در دنیای فوتبال، کمتر ارتباطی از چشم رسانهها مخفی میماند اما ارتباط والتر و دیگو از این جنس بود.
والتر سوریانو در کنار دیگو مارادوناپسربچهای مثل ما!
اکنون نوامبر 2024 است و ما در مرکز لندن، در دفتر والتر سوریانو هستیم. یک طرف دیوار با قابهای پیراهنهای فوتبالی تزئین شدهاند که بیشترشان متعلق به مارادوناست. همراه با امضا، دستخط دیگو و جملاتی محبت آمیز از او. بخش دیگر دیوار به عکس های شخصی والتر با دیگو اختصاص دارد. روی میز و طاقچهها نیز برخی از وسایل شخصی خود دیگو و یادگاری های باورنکردنی از او به می بینم. چیزهایی که احساساتم را برمی انگیزد.
والتر با فنجان قهوه در دست و دوختن نگاهش به چشم انداز شهر لندن از پنجره، حرفهایش را آغاز میکند:
فکر میکنم در روزهای سخت برای دیگو یک دوست مورد اعتماد بودم. در طول سال ها، دوستی ما در سکوت پیش رفت .
پیروزیها و سقوطها، خندهها و گریههای مارادونا، عامل پیوند ما بود. من با روش خودم سعی میکردم در سختیها کنار او باشم. و گمان میکنم همین باعث تفاوت رابطه ما دو نفر بود. من برای شهرت، یا نفع شخصی، مالی و .... سراغ او نمیرفتم و این باعث میشد دوستی ما بر پایه محبت و احترام متقابل بنا شود
خاطره اولین باری که والتر دیگو را دید، هنوز در ذهن او روشن و درخشان است:
او بسیار جوان بود، با صورتی پر از لک و چشمانی که به سختی میتوانستید از زیر موهای فرفری آنها را ببینید.
آن روز در سال 1977، در کنار حصار زمین آتلانتا ایستاده بودم و کسی را دیدم که زندگی من را برای همیشه تغییر داد: پسر جوانی که شجاعت، مهارت و بینش بینظیری داشت. تسلط او بر بازی و توپ فوتبال، خارج از تمام قوانینی بود که تا آن موقع میشناختم. باید واقعاً شجاع باشید تا در مقابل مردانی حداقل یک دهه بزرگتر از خودتان با جثهای بسیار بزرگتر از شما بازی کنید.
مارادونای جوان بی هراس از بازی با بزرگانتماشای دیگو در تکاپوی فوتبال بازی کردن یک تلنگر هشیار کننده بود، یک درس زندگی. من میدیدم که او چطور خود را به دل سختی میافکند و با شجاعت وصف ناپذیری به دنبال رغم زدن سرنوشت خود در مقابل رقباست.
با وجود تمام اینها، او یک قهرمان بود. در مقایسه با ماریو کمپس یا بتو آلونسو که قهرمانان آن زمان بودند، انگار دیگو بسیار بیشتر در دسترس ما جوانهای عاشق فوتبال د آرژانتین بود.. یک "پسربچه" درست مثل ما!
و من از او چیزهایی را آموختم... اگر او می توانست با استعداد خود در آن سن جهان را به چالش بکشد، باید باور داشته باشیم که با شجاعت و اراده، چیزهای بزرگ در دسترس هر کسی است. بله او اولین الهام بخش من بود.
دیگو خیلی بیشتر از "پسر جوان طلایی" یا "بزرگترین فوتبالیست تاریخ" است. او مردی سرشار از سخاوت بود، همیشه در میان دوستان و افراد صمیمی، چه در لحظات شادی و چه در سخت ترین لحظات.
او کاریزمای بی بدیلی داشت اما و با وجود آن، به شکلی عمیق، آُیب پذیر بود. چیزی که خصوصا درد وران بازی او کمتر کسی از آن خبر داشت. یک جنبه متفاوت جنبه انسانی که در دوستی هایش تبلور مییافت. او نیاز داشت که که احساس کند دوستش دارند. و به این عشق وابسته بود...
سان متقلب و دوستی که محکمتر شد
والتر مجموعه بی پایانی از نامهها، کارت پستالهاو هر چیز که میان او و دیگو بوده را سخاوتمندانه نشانم میدهد. باید اعتراف کنم که هرگز این جنبه از شخصیت دیگو را نمی شناختم. جملاتی احساسی، مودبانه و در کمال دوستی و احترام. در میان اتفاقات شخصی میان دیگو و والتر، والتر یک خاطره را تعریف میکند:
چیزی برای عذرخواهی وجود نداشتدر سال 2008، در طی یکی از سفرهای دیگو به لندن، مصاحبه ای را میان او و سان ترتیب دادم. در آن زمان، دیگو واقعا به پول نیاز داشت و از طرفی سان حاضر بود پول هنگفتی بپردازد. اما روز بعد، اتفاق بدی افتاد. سان، در تیتر آن مصاحبه نوشته بود: دیگو برای گل دست خدا عذرخواهی کرد
چیزی که او هرگز نگفته بود و به محض اینکه متوجه شد، مصاحبه را انکار کرد. مسئولان سان نیز به همین دلیل زیر میز زدند و مدعی شدند هیچ پولی به دیگو پرداخت نخواهند کرد.
مبلغ قابل توجهی بود، و چون می دانستم دیگو واقعا به آن نیاز دارد، به او پیشنهاد دادم که به همان میزان پول از حساب شخی ام به او بدهم تا پیگیریهای بعدی انجام شود و اگر از دادگاه خسارتی گرفتیم، جایگزین پول خودم کن. . وقتی این طرح را با او در میان گذاشتم، او با لحن برادرانه اش صحبتم را قطع کردو گفت "رفیق، این دوستی ما را خدشه دار می کند، من کاملاً به تو اعتماد داشته و دارم."
در نهایت، ما در آن پرونده پیروز شدیم و دیگو مبلغ قابل توجهی بابت خسارت و بهره آن دریافت نمود . هنوز هم یادآوری آن خاطره عمیقاً مرا تحت تأثیر قرار می دهد: دیگو به من کاملاً اعتماد کرده بود و این پیوند میان ما را عمیق تر ساخته بود.
پارادوکس مارادونا
در سال 2010، دیگو 50 ساله شد و سخاوتمندانه مرا به جشن تولد خود دعوت کرد. جشنی کوچک در خانه پدری او و با حضور اعضای خانواده. من فضای آن روز را به وضوح به یاد دارم: احساس عجیب تنهایی در فضا موج میزد. دیگو، پدر و مادرش، برخی از خواهران و برادرانش، دخترانش و کلودیا، هیچ کس دیگری آنجا نبود. آنهم برای تولد 50 سالگی بزرگترین بازیکن تمام اعصار در بوینوس آیرس.
سوریانو چند عکس شخصی از آن روز به من نشان میدهد، و من نیز آن حس تنهایی را در مییابم. دیگو با پدر و مادرش پشت یک میز کوچک نشسته است، یک شمع روی کیک در وسط…
من سعی کردم فضای آن مراسم را عوض کنم. به دیگو گفتم برای 50 سالگی چه هدیهای میخواهی؟ با فروتنی و لبخند معمولیاش، پاسخ داد که بزرگترین آرزویش دیدار با بزرگان تنیس است: فدرر، نادال، و جوکوویچ.... کمی غافلگیر شدم اما بدون اندکی تامل قول دادم که به عنوان یک هدیه شخصی و خاص این کار را برای او انجام دهم.
و اینطور هم شد. ملاقات های خصوصی که با فدرر، نادال و جوکوویچ ترتیب دادم هدیه ای شد که او را سرشار از احساسات عمیق کرد. تماشای او در آنجا، در میان بهترین های تنیس و چشمانی که مثل بچه ها می درخشیدند. برای من، بهترین چیز در آن لحظه این بود که ببینم یک آرزوی دیرینه دیگو برآورده شده.
دیگو گاهی اوقات لحظات پر استرسی را داشت به خصوص قبل از ملاقات با یک "سلبریتی". او شک داشت که آیا این علاقه دوجانبه است، یا فقط به خاطر به خاطر استفاده از نام و آوازه اوست؟ گویی مطمئن نبود که آنها هم می خواهند با او ملاقات کنند.
بهترین هدیه تولدی که میتوانستم به دیگو بدهممن همیشه از دیدن او که عصبی یا نامطمئن بود، شگفت زده می شدم و با ناباوری به او میگفتم: «رفیق، باور کن، آنها از ملاقات با تو خیلی عصبیتر هستند!» این یک پارادوکس باورنکردنی بود که کسی مثل او نگران نحوه استقبال از خود باشد، در حالی که در واقعیت، همه مشتاق ملاقات با او بودند...
ما چندین شب سال نو را با هم گذراندیم، در جمع های صمیمی: دیگو، پدر و مادرش، برخی از خواهر و برادرهایش، خواهرزاده ها و برادرزاده هایش، دخترانش و کلودیا که می آمدند و می رفتند. دیگو همیشه عاشق آتش بازی بود؛ به باغ پدر و مادرش میرفت و فشفشه و وسایل آتش بازی را روشن میکرد و مادرش، همیشه به ما هشدار میداد:تا زمانی که تمام حیاط را تمیز نکردید، آنجا را ترک نخواهید کرد! و ما، به همراه پدر دیگو، پس از ساعتها جشن گرفتن
و یکی دیگر از زیباترین و خاطره انگیزترین لحظات من با دیگو، بازی در مسابقات دوستانهای بود که فرصت میافتم تا در کنار او به میدان بروم. بازی کنار او و دوست مشترکمان کانیگیا تجربهای غیرقابل وصف بود. هیجان خالص هرلحظه و جادوی موقعیتی که او خلق مینمود. نرمی و دقتی پاس دادن او طوری بود که انگار با دستانش توپ را تا مقصد کنترل میکند. دید او از بازی و روش منحصر به فردش برای درک زمان و مکان، هر حرکتی را به چیزی خارق العاده تبدیل می کرد. یک تجربه خاص سورئال
سپس، در ضیافت کباب بعد از هر بازی دوستانه، بعد از بازی، او با جزییات همه چیز را مرور میکرد. انگار تمام بازی در ذهنش ضبط شده بود. فوتبال بازی کردن فوتبال در کنار دیگو، بدون شک، یکی از شگفت انگیزترین و خارق العاده ترین تجربه های زندگی من بود، تجربه ای که هنوز در تلاش هستم تا باور کنم واقعا اتفاق افتاده .
حاضرِ غایب
اخیراً نقل قولی از خورخه والدانو شنیدم که گفت: مارادونا حاضرترین غایبی است که می شناسم. روزی نیست که به او فکر نکنم." این بهترین توصیف از احساس امروز ما و همه کسانی است که آنقدر به دیگو نزدیک بودیم که میتوانیم ادعا کنیم او را میشناختیم. - کسانی که شاهد شگفتی او بودیم، هم به عنوان یک دوست و هم به عنوان یک انسان. من همیشه احساس میکردم که او یک روح واقعاً زیباست، کسی که از نظر من، جرقهای الهی را در خود داشت…
نزدیک پایان مکالمه ما، والتر مکثی می کند، فکر می کند و فکر می کند:
حضور او آنقدر قوی و محسوس است که گاهی نمی توان قبول کرد ما را ترک کرده.. چطور ممکن است انسانی چنین سرشار از عشق، در چنین تنهایی مطلقی بمیرد؟ روحی مانند او سزاوار خداحافظی مناسب تری بود. هنوز هم برایم عجیب است و منطقی نیست که علیرغم اینکه اینقدر دوستش داشتند، از کسانی که واقعاً به او اهمیت میدادند جدا شد.
بعضی وقت ها، با نگاه کردن به عکس هایمان، به خودم می گویم: "آرام باش دیگو، عشق واقعی ابدی است... و این عشق هرگز محو نمی شود."
*کریستین مارتین در سن ایسیدرو، آرژانتین به دنیا آمد و از سال 1995 در بریتانیا مستقر شده است. او بازیکن سابق اتحادیه راگبی حرفه ای و بین المللی است، اکنون پخش کننده، نویسنده و مجری برنامه Direct TV آمریکای لاتین است.