گروه ایرنا زندگی - روبروی ویترین مغازهای ایستادهایم. گیر داده آهنربای چینی بخرید. کنارش آهنربای ایرانی صورتیرنگی است اما یک گوشه از روکش پلاستیکیاش پاره است. صدای "یارب یارب" پسربچه فلسطینی توی گوشم زنگ میزند. چند روز است با خود میگویم لابد مادرش روحیه مقاومت را از دوست داشتن فلسطین شروع کرده. خم میشوم و آهسته میگویم: «قبلا چینی خریدیم، به درد نمیخوره، این دفعه ایرانی بخریم. »
قانع کردنش سخت نیست. کمی که سکوت کنم و دو بار بگویم ایرانی، رضایت میدهد. ایرانی را برمیداریم و میرویم خانه. من به شوق حمایت از محصول داخلی در جعبه را باز میکنم و او به شوق اسباببازی جدید. این آهنربا قویتر است، فقط امکاناتش اندازه آهنربای چینی نیست. بعد از هر بار امتحان قدرت آهنربا، میپرسم: «حالا ایرانی بهتره یا چینی؟» هنوز دلش پیش امکانات بیشتر آهنربای چینی است، چون بدون اینکه نگاهم کند، میگوید: «چینی!»
لبخندی زدم و گفتم: «ولی قدرت چینی کمتر بود. آهنا سفت و سخت بهش نمیچسبیدن.» کمی بیشتر روی فلزهای دیگر امتحان کردیم. خوشش آمد و گفت: «انگاری ایرانی بهتره.»
یاد مرد فلسطینی افتادم که روز اول حمله اسرائیل با بغض رو به دوربین گفت: «چهل سال زحمت ساخت این خانه را کشیدم اما...» بغض مرد بیشتر شد و گفت: «فدای فلسطین!»
وقتی پسرم گفت که ایرانی بهتر است، رفتم بالای منبر و از ایران و حمایت از آن حرف زدم. اولین بار که از حبالوطن حرف زدم، سالها پیش بود برای دوستم نفیسه که یکی از استادان دانشگاه هرات بود و الآن به لطف طالبان فعلا خانهنشین شده.
آن زمان نفیسه توی ایران، هم جا داشت و هم نداشت. هم ایران را دوست داشت، هم دلش پر میکشید برای هرات. اما بورسیه دکترا بود و باید برمیگشت. وبلاگنویس قهاری بود و با کلمات، اعجاز میکرد. یک شب برخلاف شبهای قبل که درباره پستهایش بحث میکردیم، از دلتنگی برای هرات نوشت، ساکت بود. همه هماتاقیها در سکوت، پست جدیدش را خواندیم و برایش نظر دادیم: «حبالوطن من الایمان» .
امریکا و اسرائیل به هم دوخته می شود
من وپسرم چند سال است کتابهای شهدا را میخوانیم، حتی روزی که آقای راجی گفت: «خدایی بچههای ما چقدر از شهید کاظمیآشتیانی میدانند که از رونالدو میدانند؟ »
پسرم پرسید: «رونالدو کیه؟» گفتم: «هیچی، یه فوتبالیسته.»
داداش ابراهیم، داداش محسن، آرمان، حاج ابراهیم همت، حاج قاسم هم که جای خود دارد. پسرم گاهی شبها خواب حاجی را میبیند که بغلش میکند. بیدار که میشود، دستش را مشت میکند و بازویش را سفت که مثل داداش ابراهیم و حاج قاسم برود ورزش باستانی و تکواندو، تا امریکا و اسرائیل را به هم بدوزد.
آهنربا به دست خوابش میبرد. مادر پسربچه فلسطینی را میبینم که روزش با چشم در چشم دشمن شدن در ایست بازرسی، شروع میشود. او را به بچهاش نشان میدهد و تمام قصه آوارگی این هفتادسال را برایش تعریف میکند. انتخاب دومی برای پسربچه نمیماند که در آن شک کند.
آهنربا را از دستش بیرون میکشم و به نسبت ِ بین پسرم و آهنربا فکر میکنم. باید همان اول در کنار شهدا از عشق به وطن برایش میگفتم که وقت خرید بین چینی و ایرانی، مردد نمیماند. از نفیسه تعریف میکردم که برای برگشت به هرات، تردید نکرد و به تعهدش به بورسیه وطنش وفادار ماند و بلیت هرات گرفت. باید از امروز در کنار هر شهید از هدفش برای جنگیدن، بگویم. حبالوطن قصههای زیادی برای یک پسربچه دارد تا از بچگی شور مقاومت را در او گرم کند.
من که پسر ندارم اما خانم رجبی چه خوب گفت. از خودش و تربیت پسرش.