به گزارش جهان نیوز به نقل از تسنیم، ششم اردیبهشت 98، خیابانهای تهران صحنههای عجیبی به خود دید. تشییع شهید مدافع حرمی که پس از سه سال به خانه بازگشته بود و مادری که در کنار سفره عقد نمادین تکپسرش، روضه علیاصغر(ع) میخواند. میگفت، پسرم مانند علیاکبر(ع) رفت و همچون علیاصغر(ع) برگشت؛ باید لالایی علیاصغر(ع) برای او بخوانم.
این تصاویر برای آنهایی که روزهای جنگ را تجربه کردهاند، تصاویر غریبی نیست. اما حالا بعد از گذشت بیش از چهار دهه، همان حال و هوا با حضور بچههای نسل جدیدتر، دهه شصتیها و هفتادیها رقم خورده بود. قصه مجید قربانخانی، قصه جوانانی است که شاید با متر و معیار خیلی از ما، درست در نیایند، اما سرنوشت آنها تلنگری است به ما، تا نشان دهد دایره رحمت الهی وسیعتر از تنگنظری ماست. مجید، با رسم و سبک زندگیاش و این دم آخری، با شیوه رفتنش، دل خیلیها را به هم نزدیک کرده بود. خاصیت شهادت این است، اما برای مجید، قصه کمی فرق میکرد.
لوتی یافتآباد
مجید قربانخانی متولد 1369، قهوهخانهداری در منطقه یافتآباد تهران بود. او مانند خیلی از جوانان امروزی، سبکی متفاوت برای زندگی را انتخاب کرده بود، با این حال او «لوتیمنش» بود؛ پسری که علیرغم ظاهر متفاوتش، دستگیر و همدرد مردم بود. از این روحیه مجید روایتهای متعددی نقل شده است. کتاب خاطرات او که با نام «مجید بربری» منتشر شده و قرار است تقریظ رهبر معظم انقلاب روز چهارشنبه، 30 آبانماه، بر این اثر رونمایی شود، نکات قابل تأملی در اینباره دارد. عنوان کتاب نیز از همین روحیه مجید انتخاب شده است.
پدر شهید در اینباره میگوید: چرا به مجید میگفتند مجید بربری؟ آقامجید درآمد خوبی داشت. ما خودمان آن موقع در بازار آهن مغازه داشتیم. ایشان هم میآمد با نیسان بارمان را میبرد. یک قهوهخانه هم داشت که بعدازظهرها آنجا میرفت. آقامجید هر روز عصر دو سه ساعت قهوهخانه را به کارگرش میسپرد و میآمد در محلمان جلوی در نانوایی بربری داییام میایستاد.
مردم میآمدند و میگفتند آقامجید دو تا بربری بده، سه تا بربری بده؛ لذا این لقب روی او مانده بود. حالا آقامجید به چه نیّتی میرفت آنجا؟ این نیّت مهم است. ما در مناطق پایینشهر مینشینیم. منطقهی 18، هم آدمهای خیلی ضعیف دارد و هم پولدار. آقامجید به این آدمهای ضعیف نان میداد و پولش را خودش حساب میکرد. حضرت علی علیهالسلام هم یکی از کارهایشان همین بوده است. آقامجید این کار را میکرد که مردم سیر بخوابند.
اما آغاز مسیر پرماجرای مجید، سفری است که او به کربلا دعوت شد. کبری خدابخش دهقی، نویسنده کتاب «مجید بربری»، درباره تأثیر این سفر به تسنیم میگوید: آنچه رنگ دیگری به زندگیاش بخشید و از او مجید دیگری ساخت، سفرش به کربلا بود؛ هیچ کس نمیداند در حرم حضرت امام حسین(ع) برای مجید چه اتفاقی رخ داد که او را تا این اندازه متحول کرد. برای نگارش کتاب، سراغ دوستانش رفتم، آنها میگفتند؛ "مجید در مسیر کربلا، همچنان پای شوخی و خنده و موسیقی بود."، اما وقتی به بینالحرمین رسید و پس از اینکه از حرم امام حسین(ع) خارج شد، فرد دیگری شد، دیگر آن مجید پر شر و شور نبود، آرام شده بود، دیگر با ما همراهی نمیکرد و کمکم کارهای گذشته را کنار گذاشت و توبه کرد.
منم باید برم...
خودش گفته بود از امام(ع) خواستهام، آدمم کند. آشنایی با شهید مرتضی کریمی، نقطه عطف دیگر زندگی مجید بود. افضل قربانخانی، پدر شهید قربانخانی، درباره این رفاقت و تأثیر آن بر زندگی شهید میگوید: مجید در قهوهخانهاش رفیقی به نام مرتضی کریمی پیدا کرده بود. خدا روحش را شاد کند. او هم شهید شد. خیلی با مجید رفیق بود. بیشترین رفاقت مجید در عمرش با مرتضی بود. آقامرتضی مداح بود و هیئت داشت. یک روز مجید را به هیئتش دعوت میکند. مجید شب میرود هیئت آقامرتضی.
آن شب در رابطه با مدافعان حرم میخوانند. اینجوری که دوستانش میگویند، مجید خیلی گریه میکند تا جایی که حالش بد میشود. وقتی مجید را به هوش میآورند، میگوید: «مگر ما مردهایم که به حرم حضرت زینب یا بیبی جانمان حضرت رقیه جسارت شود؟ یک آجر نباید از آنجا کم بشود؛ مگر ما بچهشیعهها مردهایم که ماجرای 1400 سال پیش دوباره تکرار بشود؟» همانجا میگوید که میخواهد برود سوریه و اسمش را مینویسد. از آن به بعد مجید با مرتضی میآید در تیپ حضرت زهرا سلاماللهعلیها برای فعالیت در بسیج تا بتواند کارت بگیرد. بعد هم میرود برای آموزش. اینطور شد که مجید به سوریه رفت.
چون امّ وهب بسیارند؛ در هر سوی این مردستان
اما راضی کردن مادری که دلبسته تکپسرش است، به همین راحتیها نبود. خانم ترکاشوند، مادر شهید قربانخانی، در اینباره میگوید: ما نمیدانستیم مجید تصمیم دارد به سوریه برود. مجید خیلی غیرتی بود و بچههای هیئتها و سفرهخانه به گوشش رسانده بودند که داعش به حرم حضرت زینب سلام الله علیها حمله کرده و میخواهد آنجا را تخریب کند. مجید اولین نفری بود که اگر اتفاقی در محله یا کوچه رخ میداد در صحنه حضور داشت و جلوتر از همه میرفت. این موضوع را هم وقتی شنید به دوستانش گفت برویم، اما بچهها بهش گفتند مجید عمراً تو را ببرند، هم روی دستهایت خالکوبی داری، اهل قلیان هستی، تک پسر هستی و خانوادهات نمیگذارند، اما مجید گفت من راضی میکنم.
او ادامه میدهد: میخواست زمینه را برای من و پدرش باز کند. یک روز گفت که میگذارید من به آلمان بروم؟ گفتم نه! من بدون تو میمیرم. گفت اگر بروم پول میآورم و ...؛ به همه فامیل رو انداخته بود که من را راضی کنند اجازه بدهم مجید به آلمان برود. مجید بلد بود نقشههای ناگهانی بریزد، مثل رفتنش که بدون خداحافظی رفت. یک روز آمد و به پدرش گفت آقا افسر یک روز است که قلیان نمیکشم، پدرش تعجب کرد و مجید گفت به خدا نمیکشم. شد دو روز که قلیان نمیکشید و به بابایش گفت که قلیان نکشیده ام. به منم گفت لباسهایم را بدهید صبحها ورزش میروم نفس کم نیاورم حالا که قلیان را ترک کردم.
روضه مادر؛ قصه دیوار و در...
به گفته مادر شهید؛ همه اینها بهانههای مجید بود و داشت دوران آموزشی میگذراند. آنجا بهش گفته بودند باید سریع باشید و خوب بتوانید بدوید، چون تو قلیان میکشی، نفس کم میآری. بعد از 8 روز به پدرش گفت آقا افسر دیدید هشت روز قلیان نکشیدم. بابایش هم خوشحال شد. به همسرم گفتم به خدا مجید کارهایی انجام میدهد که ما متوجه آن نشویم، پدرش هم گفت نه، مجید میخواهد من راضی باشم. کمکم دیدیم مجید شبها قهوهخانه نمیرود، اما خانه هم نیست، فکر میکردیم با دوستهایش سولقان و کن میرود، اما مجید تمام آن شبها آموزشی برای اعزام میرفت.
دو یا سه نفر به ما گفتند مجید میخواهد سوریه برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم که راست است مجید میخواهد سوریه برود؟!
گفتند بله. به تک تک گردانها زنگ زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیرها به رویش بسته باشد و ما اجازه ندادیم که سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ایرادی ندارد حالا که قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید در این دوره ها باشد؛ ولی کم کم جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای مادرم را داشته باشید من امشب عازم هستم. آن شب پای چپم گرفت و اصلا حرکت نکرد و خیلی جدی درد گرفت و بیمارستان رفتیم. آنجا با هر آمپولی که به پای من زدند رگهایش باز نمیشد.
خانم ترکاشوند میگوید: به مجید گفتم، داداش بگو که نمیروم، اما نگفت که نگفت. هر شب یکی از دوستانش به خانه میآمد تا من را راضی کند و برای رفتن مجید رضایت بدهم.
یک روز سرخاک یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند پدرت در بازار آهن تنهاست و تو تک پسر خانه هستی، چه طوری دلت میآید بروی؟! گفته بود: خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدم و بهم گفتند، یک هفته بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم. میدیدم مجیدی که تا این اندازه شیطون و سرحال بود و میخندید، این هفتههای آخر خیلی اشک میریخت.
آغاز و پایان سفر مجید به سوریه با قصه مادر سادات، حضرت فاطمه(س)، گره خورده است. رؤیایی که شهید پیش از رفتن دید، پس از هشت روز به واقعیت پیوست. پیکر شهید قربانخانی پس از سه سال و دو ماه به وطن بازگشت، پیکری که چون حضرت صدیقه(س) از پهلو تیر خورده بود، با استخوانهایی سوخته.
اما قبول خبر شهادت پسر برای مادر آسان نیست؛ آن هم مادر مجید که پسرش را «داداش مجید» خطاب میکرد. خبر شهادت پسر را 10 روز پس از شهادت به مادر دادند، اما مادر است دیگر: خیلی سخت بود. باز هم وقتی فهمیدم چهار ماه قبول نکردم، جلوی درب خانه مینشستم و کسی را داخل راه نمیدادم. میگفتم مجید هستش، اگر شهید شده پس پیکرش کو؟! بعد از شهادتش یاد خواب حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم و هدیههایی که مجید خیلی زیاد برایم میخرید. مجید در خواب چند نفری رفته بود و گفته بود اگر مادرم بخواهد من برمیگردم. این دفعه هم که مجید برگشت خودم در بین الحرمین از امام حسین (ع) خواستم که مجید برگرده و دو روز بیشتر طول نکشید و مجید برگشت. دیگه خیلی دلم براش تنگ شده بود.
تقدیم شماست، قبولش فرما...
مادر شهید پس از سه سال چشمانتظاری، از اباعبدالله(ع) میخواهد که پیکر فرزندش به کشور بازگردد: روی به حرم گفتم یا امام حسین (ع) من این همه کربلا میآیم، مشهد میروم دلم برای مجید خیلی تنگ شده، حداقل به خوابم بیاد یا وقتی در بین الحرمین سرم را روی زمین میگذاشتم دلم میخواست از مقابلم رد شود و من فقط پاهایش را ببینم. آن روز با بقیه روزهایی که کربلا بودیم خیلی فرق داشت. بچهها گفتند که میخواهیم سفره حضرت رقیه (س) بندازیم و عکس مجید را بدهید روی سفره بذاریم. گفتم ماه شعبان و جشن است بذارید منم روسریام را عوض کنم. غسل زیارت کردم و روسری سفید پوشیدم و رفتم پای سفرهای که عکس مجید بود. خیلی نگاه به گنبد کردم و حرف زدم. دست آخر به مسئول کاروان گفتم میشود به آقای مداح بگید که مامان مجید یکخواسته دارد؟ من سه سال بعد از شهادت مجید را برای خودم میدانستم و نمیتوانستم بگویم که مجید را بخشیدم و هدیهاش کردم.
هرکسی از ظن خود شد یار او...
قصه مجید زندگی خیلی را رنگ دیگری بخشید. پدر شهید درباره تأثیر شخصیت این شهید بر افراد مختلف میگوید: مجید دو گروه را جذب خودش کرده است. یک گروه بچههای لوتی و یک گروه هم بچههای انقلابی. بچههای انقلابی میگویند مجید که یک بچهلوتی بوده، شهید شده، چرا ما جا بمانیم؛ بچهلوتیها هم افتخار میکنند به مجید که از آنها بوده و میگویند ما چرا نرویم. مجید خیلی طرفدار دارد.
نویسنده کتاب «مجید بربری» از تجربه خود درباره مواجهه با افرادی میگوید که شخصیت شهید قربانخانی در آنها تحول ایجاد کرده است؛ از دخترانی که چادر را انتخاب کردند، تا پسرهایی که مسیر زندگی خود را تغییر دادند: مجید فقط با قشر خاصی رفتوآمد نداشت، دایره ارتباط او گسترده بود، مثلاً نیروهای بسیج بعد از گشتزنی برای خوردن صبحانه حتماً به قهوهخانه او میرفتند، مجید هم کم نمیگذاشت، همه درآمدش را برای دوستانش خرج میکرد؛ تا جایی که برای خرید زغال قهوهخانهاش به مشکل برمیخورد؛ آن هم مجید با آن قهوهخانه که همه میگفتند؛ "دستکم روزی 100 میلیون باید درآمد داشته باشد."
زندگی متفاوت شهید قربانخانی، او را از بسیاری از قهرمانان ملی متمایز کرده است. سبک زندگی متفاوت او، بسیاری را به یاد حرّ و شاهرخ ضرغام میاندازد. قربانخانی از آن جوانهایی بود که شهادتش خیلیها را به عاقبت به خیر شدن امیدوار کرد، همه آن افرادی که اغلب تعریفهای اغراقآمیز از شهدا شنیده بودند و اینکه شهدا حتماً باید نمازشبخوان بوده باشند و کوچکترین خطایی در زندگیشان نکرده باشند. جوانهایی که شهیدان را الگوی دستنیافتنی میدانستند، با دیدن مدافعان حرمی مثل مجید قربانخانی حالا راحتتر میتوانند اشتباهات گذشته را کنار بگذارند و بدانند از هر جایی که در زندگی بخواهند، میتوانند قدم در راه راست بگذارند.
تاریخ ایران پر است از نام قهرمانانی که هر کدام تلاش کردهاند برای حفظ آبوخاک و آیین این ملت، جانفشانی کنند، اما انتشار خاطرات شهدای مدافع حرم در سالهای گذشته، دریچه دیگری بهروی معرفی این قهرمانان گشود. آنها با وجود سن کم و علیرغم اینکه نسلی متفاوت با گذشته هستند، توانستند در بزنگاه تاریخ، در قسمت درست تاریخ بایستند.
این تصاویر برای آنهایی که روزهای جنگ را تجربه کردهاند، تصاویر غریبی نیست. اما حالا بعد از گذشت بیش از چهار دهه، همان حال و هوا با حضور بچههای نسل جدیدتر، دهه شصتیها و هفتادیها رقم خورده بود. قصه مجید قربانخانی، قصه جوانانی است که شاید با متر و معیار خیلی از ما، درست در نیایند، اما سرنوشت آنها تلنگری است به ما، تا نشان دهد دایره رحمت الهی وسیعتر از تنگنظری ماست. مجید، با رسم و سبک زندگیاش و این دم آخری، با شیوه رفتنش، دل خیلیها را به هم نزدیک کرده بود. خاصیت شهادت این است، اما برای مجید، قصه کمی فرق میکرد.
لوتی یافتآباد
مجید قربانخانی متولد 1369، قهوهخانهداری در منطقه یافتآباد تهران بود. او مانند خیلی از جوانان امروزی، سبکی متفاوت برای زندگی را انتخاب کرده بود، با این حال او «لوتیمنش» بود؛ پسری که علیرغم ظاهر متفاوتش، دستگیر و همدرد مردم بود. از این روحیه مجید روایتهای متعددی نقل شده است. کتاب خاطرات او که با نام «مجید بربری» منتشر شده و قرار است تقریظ رهبر معظم انقلاب روز چهارشنبه، 30 آبانماه، بر این اثر رونمایی شود، نکات قابل تأملی در اینباره دارد. عنوان کتاب نیز از همین روحیه مجید انتخاب شده است.
پدر شهید در اینباره میگوید: چرا به مجید میگفتند مجید بربری؟ آقامجید درآمد خوبی داشت. ما خودمان آن موقع در بازار آهن مغازه داشتیم. ایشان هم میآمد با نیسان بارمان را میبرد. یک قهوهخانه هم داشت که بعدازظهرها آنجا میرفت. آقامجید هر روز عصر دو سه ساعت قهوهخانه را به کارگرش میسپرد و میآمد در محلمان جلوی در نانوایی بربری داییام میایستاد.
مردم میآمدند و میگفتند آقامجید دو تا بربری بده، سه تا بربری بده؛ لذا این لقب روی او مانده بود. حالا آقامجید به چه نیّتی میرفت آنجا؟ این نیّت مهم است. ما در مناطق پایینشهر مینشینیم. منطقهی 18، هم آدمهای خیلی ضعیف دارد و هم پولدار. آقامجید به این آدمهای ضعیف نان میداد و پولش را خودش حساب میکرد. حضرت علی علیهالسلام هم یکی از کارهایشان همین بوده است. آقامجید این کار را میکرد که مردم سیر بخوابند.
اما آغاز مسیر پرماجرای مجید، سفری است که او به کربلا دعوت شد. کبری خدابخش دهقی، نویسنده کتاب «مجید بربری»، درباره تأثیر این سفر به تسنیم میگوید: آنچه رنگ دیگری به زندگیاش بخشید و از او مجید دیگری ساخت، سفرش به کربلا بود؛ هیچ کس نمیداند در حرم حضرت امام حسین(ع) برای مجید چه اتفاقی رخ داد که او را تا این اندازه متحول کرد. برای نگارش کتاب، سراغ دوستانش رفتم، آنها میگفتند؛ "مجید در مسیر کربلا، همچنان پای شوخی و خنده و موسیقی بود."، اما وقتی به بینالحرمین رسید و پس از اینکه از حرم امام حسین(ع) خارج شد، فرد دیگری شد، دیگر آن مجید پر شر و شور نبود، آرام شده بود، دیگر با ما همراهی نمیکرد و کمکم کارهای گذشته را کنار گذاشت و توبه کرد.
منم باید برم...
خودش گفته بود از امام(ع) خواستهام، آدمم کند. آشنایی با شهید مرتضی کریمی، نقطه عطف دیگر زندگی مجید بود. افضل قربانخانی، پدر شهید قربانخانی، درباره این رفاقت و تأثیر آن بر زندگی شهید میگوید: مجید در قهوهخانهاش رفیقی به نام مرتضی کریمی پیدا کرده بود. خدا روحش را شاد کند. او هم شهید شد. خیلی با مجید رفیق بود. بیشترین رفاقت مجید در عمرش با مرتضی بود. آقامرتضی مداح بود و هیئت داشت. یک روز مجید را به هیئتش دعوت میکند. مجید شب میرود هیئت آقامرتضی.
آن شب در رابطه با مدافعان حرم میخوانند. اینجوری که دوستانش میگویند، مجید خیلی گریه میکند تا جایی که حالش بد میشود. وقتی مجید را به هوش میآورند، میگوید: «مگر ما مردهایم که به حرم حضرت زینب یا بیبی جانمان حضرت رقیه جسارت شود؟ یک آجر نباید از آنجا کم بشود؛ مگر ما بچهشیعهها مردهایم که ماجرای 1400 سال پیش دوباره تکرار بشود؟» همانجا میگوید که میخواهد برود سوریه و اسمش را مینویسد. از آن به بعد مجید با مرتضی میآید در تیپ حضرت زهرا سلاماللهعلیها برای فعالیت در بسیج تا بتواند کارت بگیرد. بعد هم میرود برای آموزش. اینطور شد که مجید به سوریه رفت.
چون امّ وهب بسیارند؛ در هر سوی این مردستان
اما راضی کردن مادری که دلبسته تکپسرش است، به همین راحتیها نبود. خانم ترکاشوند، مادر شهید قربانخانی، در اینباره میگوید: ما نمیدانستیم مجید تصمیم دارد به سوریه برود. مجید خیلی غیرتی بود و بچههای هیئتها و سفرهخانه به گوشش رسانده بودند که داعش به حرم حضرت زینب سلام الله علیها حمله کرده و میخواهد آنجا را تخریب کند. مجید اولین نفری بود که اگر اتفاقی در محله یا کوچه رخ میداد در صحنه حضور داشت و جلوتر از همه میرفت. این موضوع را هم وقتی شنید به دوستانش گفت برویم، اما بچهها بهش گفتند مجید عمراً تو را ببرند، هم روی دستهایت خالکوبی داری، اهل قلیان هستی، تک پسر هستی و خانوادهات نمیگذارند، اما مجید گفت من راضی میکنم.
او ادامه میدهد: میخواست زمینه را برای من و پدرش باز کند. یک روز گفت که میگذارید من به آلمان بروم؟ گفتم نه! من بدون تو میمیرم. گفت اگر بروم پول میآورم و ...؛ به همه فامیل رو انداخته بود که من را راضی کنند اجازه بدهم مجید به آلمان برود. مجید بلد بود نقشههای ناگهانی بریزد، مثل رفتنش که بدون خداحافظی رفت. یک روز آمد و به پدرش گفت آقا افسر یک روز است که قلیان نمیکشم، پدرش تعجب کرد و مجید گفت به خدا نمیکشم. شد دو روز که قلیان نمیکشید و به بابایش گفت که قلیان نکشیده ام. به منم گفت لباسهایم را بدهید صبحها ورزش میروم نفس کم نیاورم حالا که قلیان را ترک کردم.
روضه مادر؛ قصه دیوار و در...
به گفته مادر شهید؛ همه اینها بهانههای مجید بود و داشت دوران آموزشی میگذراند. آنجا بهش گفته بودند باید سریع باشید و خوب بتوانید بدوید، چون تو قلیان میکشی، نفس کم میآری. بعد از 8 روز به پدرش گفت آقا افسر دیدید هشت روز قلیان نکشیدم. بابایش هم خوشحال شد. به همسرم گفتم به خدا مجید کارهایی انجام میدهد که ما متوجه آن نشویم، پدرش هم گفت نه، مجید میخواهد من راضی باشم. کمکم دیدیم مجید شبها قهوهخانه نمیرود، اما خانه هم نیست، فکر میکردیم با دوستهایش سولقان و کن میرود، اما مجید تمام آن شبها آموزشی برای اعزام میرفت.
دو یا سه نفر به ما گفتند مجید میخواهد سوریه برود، خیلی بهم ریختیم. چون آشنا داشتیم این پادگان و آن پادگان زنگ زدیم که راست است مجید میخواهد سوریه برود؟!
گفتند بله. به تک تک گردانها زنگ زدیم که اگر مجید قرار شد برود تمام مسیرها به رویش بسته باشد و ما اجازه ندادیم که سوریه برود. ولی به ما گفتند که حالا ایرادی ندارد حالا که قلیان را کنار گذاشته اجازه دهید در این دوره ها باشد؛ ولی کم کم جدی شد و به همه اطرافیان گفت هوای مادرم را داشته باشید من امشب عازم هستم. آن شب پای چپم گرفت و اصلا حرکت نکرد و خیلی جدی درد گرفت و بیمارستان رفتیم. آنجا با هر آمپولی که به پای من زدند رگهایش باز نمیشد.
خانم ترکاشوند میگوید: به مجید گفتم، داداش بگو که نمیروم، اما نگفت که نگفت. هر شب یکی از دوستانش به خانه میآمد تا من را راضی کند و برای رفتن مجید رضایت بدهم.
یک روز سرخاک یکی از آشناهایمان رفته بودیم. همه بهش گفته بودند پدرت در بازار آهن تنهاست و تو تک پسر خانه هستی، چه طوری دلت میآید بروی؟! گفته بود: خواب حضرت زهرا سلام الله علیها را دیدم و بهم گفتند، یک هفته بعد از اینکه بیای سوریه، میای پیش خودم. میدیدم مجیدی که تا این اندازه شیطون و سرحال بود و میخندید، این هفتههای آخر خیلی اشک میریخت.
آغاز و پایان سفر مجید به سوریه با قصه مادر سادات، حضرت فاطمه(س)، گره خورده است. رؤیایی که شهید پیش از رفتن دید، پس از هشت روز به واقعیت پیوست. پیکر شهید قربانخانی پس از سه سال و دو ماه به وطن بازگشت، پیکری که چون حضرت صدیقه(س) از پهلو تیر خورده بود، با استخوانهایی سوخته.
اما قبول خبر شهادت پسر برای مادر آسان نیست؛ آن هم مادر مجید که پسرش را «داداش مجید» خطاب میکرد. خبر شهادت پسر را 10 روز پس از شهادت به مادر دادند، اما مادر است دیگر: خیلی سخت بود. باز هم وقتی فهمیدم چهار ماه قبول نکردم، جلوی درب خانه مینشستم و کسی را داخل راه نمیدادم. میگفتم مجید هستش، اگر شهید شده پس پیکرش کو؟! بعد از شهادتش یاد خواب حضرت زهرا سلام الله علیها افتادم و هدیههایی که مجید خیلی زیاد برایم میخرید. مجید در خواب چند نفری رفته بود و گفته بود اگر مادرم بخواهد من برمیگردم. این دفعه هم که مجید برگشت خودم در بین الحرمین از امام حسین (ع) خواستم که مجید برگرده و دو روز بیشتر طول نکشید و مجید برگشت. دیگه خیلی دلم براش تنگ شده بود.
تقدیم شماست، قبولش فرما...
مادر شهید پس از سه سال چشمانتظاری، از اباعبدالله(ع) میخواهد که پیکر فرزندش به کشور بازگردد: روی به حرم گفتم یا امام حسین (ع) من این همه کربلا میآیم، مشهد میروم دلم برای مجید خیلی تنگ شده، حداقل به خوابم بیاد یا وقتی در بین الحرمین سرم را روی زمین میگذاشتم دلم میخواست از مقابلم رد شود و من فقط پاهایش را ببینم. آن روز با بقیه روزهایی که کربلا بودیم خیلی فرق داشت. بچهها گفتند که میخواهیم سفره حضرت رقیه (س) بندازیم و عکس مجید را بدهید روی سفره بذاریم. گفتم ماه شعبان و جشن است بذارید منم روسریام را عوض کنم. غسل زیارت کردم و روسری سفید پوشیدم و رفتم پای سفرهای که عکس مجید بود. خیلی نگاه به گنبد کردم و حرف زدم. دست آخر به مسئول کاروان گفتم میشود به آقای مداح بگید که مامان مجید یکخواسته دارد؟ من سه سال بعد از شهادت مجید را برای خودم میدانستم و نمیتوانستم بگویم که مجید را بخشیدم و هدیهاش کردم.
هرکسی از ظن خود شد یار او...
قصه مجید زندگی خیلی را رنگ دیگری بخشید. پدر شهید درباره تأثیر شخصیت این شهید بر افراد مختلف میگوید: مجید دو گروه را جذب خودش کرده است. یک گروه بچههای لوتی و یک گروه هم بچههای انقلابی. بچههای انقلابی میگویند مجید که یک بچهلوتی بوده، شهید شده، چرا ما جا بمانیم؛ بچهلوتیها هم افتخار میکنند به مجید که از آنها بوده و میگویند ما چرا نرویم. مجید خیلی طرفدار دارد.
نویسنده کتاب «مجید بربری» از تجربه خود درباره مواجهه با افرادی میگوید که شخصیت شهید قربانخانی در آنها تحول ایجاد کرده است؛ از دخترانی که چادر را انتخاب کردند، تا پسرهایی که مسیر زندگی خود را تغییر دادند: مجید فقط با قشر خاصی رفتوآمد نداشت، دایره ارتباط او گسترده بود، مثلاً نیروهای بسیج بعد از گشتزنی برای خوردن صبحانه حتماً به قهوهخانه او میرفتند، مجید هم کم نمیگذاشت، همه درآمدش را برای دوستانش خرج میکرد؛ تا جایی که برای خرید زغال قهوهخانهاش به مشکل برمیخورد؛ آن هم مجید با آن قهوهخانه که همه میگفتند؛ "دستکم روزی 100 میلیون باید درآمد داشته باشد."
زندگی متفاوت شهید قربانخانی، او را از بسیاری از قهرمانان ملی متمایز کرده است. سبک زندگی متفاوت او، بسیاری را به یاد حرّ و شاهرخ ضرغام میاندازد. قربانخانی از آن جوانهایی بود که شهادتش خیلیها را به عاقبت به خیر شدن امیدوار کرد، همه آن افرادی که اغلب تعریفهای اغراقآمیز از شهدا شنیده بودند و اینکه شهدا حتماً باید نمازشبخوان بوده باشند و کوچکترین خطایی در زندگیشان نکرده باشند. جوانهایی که شهیدان را الگوی دستنیافتنی میدانستند، با دیدن مدافعان حرمی مثل مجید قربانخانی حالا راحتتر میتوانند اشتباهات گذشته را کنار بگذارند و بدانند از هر جایی که در زندگی بخواهند، میتوانند قدم در راه راست بگذارند.
تاریخ ایران پر است از نام قهرمانانی که هر کدام تلاش کردهاند برای حفظ آبوخاک و آیین این ملت، جانفشانی کنند، اما انتشار خاطرات شهدای مدافع حرم در سالهای گذشته، دریچه دیگری بهروی معرفی این قهرمانان گشود. آنها با وجود سن کم و علیرغم اینکه نسلی متفاوت با گذشته هستند، توانستند در بزنگاه تاریخ، در قسمت درست تاریخ بایستند.