آیا دونالد ترامپ خواهد توانست که نظم جهانی را که اکنون در حال فروریختن است بازسازی کند؟ این پرسشی است که این روزها هزاران «کارشناس» سیاست بینالمللی را سرگرم میکند.
اما پیش از آنکه بکوشیم تا به پرسش بالا پاسخ دهیم، یک پرسش دیگر مطرح میشود: آیا نظم جهانی که پس از جنگ دوم به رهبری ایالات متحده شکل گرفت در حال فروریختن است؟ این پرسش را میتوان فورا با یک «آری» پاسخ داد. نخستین ضربهای که به نظم موردبحث وارد شد، حمله روسیه به گرجستان در سال ۲۰۰۸ میلادی بود که با تصرف ۲۵ درصد از خاک آن کشور از سوی روسیه پایان یافت. در آن زمان انتظار میرفت که ناظم نظم جهانی یعنی ایالات متحده، با قاطعیت وارد میدان خواهد شد تا از اصل اساسی سازمان ملل متحد یعنی خدشهناپذیری مرزهای دول عضو دفاع کندــ کاری که یک دهه پیش از آن پس از حمله عراق به کویت انجام داد و موفق شد که با اخراج عراق از کویت اصل خدشهدارشده سازمان ملل را بازسازی کند.
اما در ۲۰۰۸ ناظم نظم جهانی چه کرد؟ خیلی ساده: یک بیانیه آبکی در حمایت از گرجستان صادر کرد و سپس یک کشتی جنگی را برای یک سفر نمایشی به دریای سیاه فرستاد. این واقعیت که یک عضو «وتو»دار شورای امنیت سازمان ملل در نقش مهاجم قرار گرفته بود، مانع از آن شد که حتی یک قطعنامه آبکی در محکومیت آن صادر شود.
در دو دههای که پس از حمله به گرجستان شکل گرفت، یک بازیگر دیگرــ البته در سطحی پایینتر از روسیهــ تصمیم گرفت که صلابت نظم جهانی با صلح آمریکایی (Paix Americane) را بیازماید. این بازیگر جمهوری اسلامی در ایران بود که با حمایت تلویحی و گاه آشکار روسیه، برنامه میان تهیسازی دولتهای عرب را عرضه کرد. بر اساس این برنامه، دولتهای عراق، لبنان و اندکی بعد سوریه و یمن بهتدریج تبدیل میشدند به پوستههای خالی، در حالی که نیروهای نیابتی تهران مقر واقعی قدرت را تشکیل میدهند.
در اینجا نیز برنامه جمهوری اسلامی با توافق ضمنی قدرتهای غربیــ اروپا و ایالات متحدهــ پیش رفت. فرانسه در لبنان عملا نقش شریک کوچک تهران را پذیرفت و یکی از گروههای مسیحی زیرکنترل خود را واداشت تا با عامل محلی ایران، یعنی حزبالله، متحد شود و طرح جمهوری اسلامی را واقعیت بخشد. این موضعگیری فرانسه اتحادیه اروپا را نیز به این برنامه نامیمون کشاند. در همان حال ایالات متحده بهویژه با روی کار آمدن باراک اوباما، سیاست دوری تدریجی از خاورمیانه را به «بهانه نگاه به آسیا» در پیش گرفت.
در عراق، جمهوری اسلامی از طریق سرلشکر قاسم سلیمانی کانالی برای گفتوگو و همکاری با ایالات متحده از طریق سپهبد دیوید پترائوس گشود که نتیجه آن تبدیل دولت جدید عراق به یک پوسته تهی و سازماندهی نیروهای نیابتی تهران بهعنوان دولت موازی یا پنهانی بود. این سیاست حتی هنگامی که روشن شد عوامل سلیمانی به کشتن نظامیان آمریکایی در عراق، غالبا با قرار دادن بمبهای کنار جادهای، کمک میکنند، با تایید اعلامنشده اوباما ادامه یافت.
جمهوری اسلامی برنامههای مشابهی را در بحرین و کویت نیز آزمود، اما با عدم موفقیت روبرو شد. اما این عدم موفقیت ربطی به حمایت ناظم نظم جهانی نداشت. در دوران اوباما، ایالات متحده اندکاندک، دستکم در خاورمیانه، به صورت یک شبح سرگردان درآمدــ واقعیتی که به جمهوری اسلامی امکان داد که عمان و قطر را به عنوان دو همسایه «حرفشنو» در اختیار گیرد، در حالی که بازیگران جدید از جمله روسیه، چین و ترکیه برای بهرهگیری از غیبت ایالات متحده وارد میدان شدند. در اسرائیل، غیبت ایالات متحده برنامه شهرکسازی را با سرعتی بیشتر ممکن کرد، در حالی که وضع موجود یعنی وضع اسفناک برای همگان، با تزریق میلیاردها دلار آمریکایی به آژانس آوارگان سازمان ملل یعنی باشگاه دزدان حقوق بشری و حکومت خودگردان فلسطین راماللهــ یعنی شرکت سهامی فسادــ به بهانه دولتسازی، تثبیت میشد. وضع موجودی که بر اساس توافق صلح اسلو قرار بود موقت باشد و سرانجام رویای دو دولت را تحقق بخشد، تبدیل شد به یک وضع دائمی در یک بنبست تاریخی که دیر یا زود به ۷ اکتبر ۲۰۲۳ میانجامید.
ایالات متحده در واقع تا درگیری در جنگ جهانی دوم، دارای یک سیاست خارجی به معنای متعارف آن نبود. میشود گفت که اگر هم سیاستی در کار بود، خلاصه میشد در دکترین مونرو و با این پیام: قدرتهای اروپایی نباید در حیاط خلوت ما یعنی آمریکای لاتین دخالت کنند! آمریکا با بعضی کشورهای آسیاییــ از جمله ژاپن و ایرانــ نیز روابطی برقرار کرده بود، اما هدفی جز یافتن بازارهای جدید در ژاپن و گشودن راه برای مبلغان مسیحیت در ایران نداشت. از آنجا که ایالات متحده حتی یک ارتش کوچک دائمی نداشت، کسی در واشنگتن به رهبری جهانی فکر نمیکرد.
با پیروزی در جنگ جهانی دوم، ایالات متحده در نقش تنها قدرت «اجتنابناپذیر» ظاهر شد. با بزرگترین ماشین نظامی در تاریخ، تنها یک به نیمی از تولید اقتصادی جهان و از همه مهمتر جذابیت بهعنوان یک الگوی سیاسی هنری فرهنگی و اقتصادی.
باید پذیرفت که ایالات متحده نقش رهبری را که تصادف تاریخ بر عهدهاش گذارد، بهخوبی بازی کرد. برنامه مارشال، تاسیس سازمان ملل متحد، صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی، کمک به بازسازی ژاپن، آلمان غربی و ایتالیا بهعنوان دولتــملتهای جدید و پس از آن پیریزی پیمان آتلانتیک شمالی، شکل دادن به نخستین نظم جهانی را ممکن کردند.
Read More
This section contains relevant reference points, placed in (Inner related node field)
امروز با تصویر دیگری روبرو هستیم. ایالات متحده هنوز یک غول اقتصادی است اما سهمش از تولید جهانی به ۲۰ درصد تقلیل یافته است. ماشین نظامی ایالات متحده نیز هنوز هیچ رقیب واقعی ندارد اما در همان حال با رقابت شدید چین در این زمینه و پیدایش قدرتهای مسلح کوچک در سطح محلی روبرو است. سازمان ملل متحد و نهادهای پیرامون آن هنوز وجود دارند، اما بر اثر سالها مدیریت زیر متوسط، زدوبندهای سیاسی، فساد بوروکراتیک و کاهش در سطح کمک اعضای خود، کارای دیرین را از دست دادهاند.
از سوی دیگر کوشش در راه شکل دادن به کانونهای محلی قدرت مانند اتحادیه اروپا، سازمان کشورهای آمریکایی، اتحادیه آفریقا، گروه شانگهای، گروه اوراسیا، بریکس، اتحادیه عرب، مرکوسور (در آمریکای جنوبی)، و ظهور مدعیان بازیگری در مقیاس محلیــ مانند هند در آسیای جنوبی و نیجریه در آفریقای غربیــ همواره کاستن از نفوذ و نقش آمریکا را جزو اهداف خود داشتهاند.
به عبارت دیگر، ایالات متحده امروز در نقشی که دیروز قرار داشت، قرار ندارد، اما دلیل این کاهش به نظر من، تحولاتی است که در زندگی سیاسیــاقتصادی خود ایالات متحده صورت گرفته است.
نخستین تحول، ترکهایی است که در ساختار توافق دوحزبی در زمینه سیاست خارجی صورت گرفته است. یکی از نقاط قدرت آمریکا در زمینه سیاست خارجی همین توافق دوحزبی بود، با این پیام به دنیای خارج: در آمریکا فرق نمیکند چه کسی سر کار است، سیاست خارجی ما تغییر اساسی نخواهد کرد!
در دوران جنگ سرد هم دو حزب دموکرات و جمهوریخواه به یک حد به رویارویی نیرومندانه با «خطر کمونیسم» اعتقاد داشتند. در جنگهای کره و ویتنام حتی به اندازه یک کاغذ سیگار میان دو حزب اختلاف نبود. هم دموکراتها و هم جمهوریخواهان در حمایت از متفقان محلی خودــ در اروپای غربی با ۵۰۰ هزار سربازــ و در خاورمیانه با پشتیبانی از اسرائیل و از طریق پیمان مرکزی، ترکیه، ایران و پاکستان همزبان بودند.
اما این تفاهم یا وفاق ملی در زمینه سیاست خارجی امروز حتی در پایینترین سطوح خود با چالشهای بزرگ روبرو است. امروز بهراستی فرق میکند که رئیسجمهوری آمریکا جو بایدن باشد یا باراک اوباما.
یک اتفاق مهم دیگر نیز افتاده است: بعضی ایالات با ژرفکاوی در قانون اساسی و تاریخ سیاسی ایالات متحده، کشف کردند که سیاست خارجی لازم نیست مقولهای باشد در انحصار واشینگتن یعنی دولت فدرال. پیش از جنگ جهانی دوم، بعضی ایالات لااقل در سطح همسایگان با مسائل مربوط به مهاجرپذیری سیاست خارجی خود را شکل میدادند. امروز این گرایش با شدت بیشتری ظاهر میشود. مثلا ترامپ تصمیم دارد از اجرای پیمان پاریس مربوط به مسائل محیطزیست جلوگیری کند اما همانطوری که جان پودستا، نماینده بایدن در کنفرانس محیط زیست در باکو، اعلام کرد، ۱۷ ایالت و ۳۳ شهر که در کنترل دموکراتها هستند، هر تصمیم ترامپ را نادیده خواهند گرفت و با بهرهگیری از قدرت محلی، برنامه پاریس را اجرا خواهند کرد.
نگاه ایالتی به دیگر مسائل نیز بیتردید از صلاحیت دولت فدرال در شکل دادن به سیاست خارجی خواهد کاست. مثلا ترامپ میخواهد یک جنگ تجارتی را با جمهوری خلق چین آغاز کند تا منافع آمریکا را که در بعضی زمینهها نادیده گرفته شده، بازستاند. اما چین بزرگترین سرمایهگذار مستقیم در چندین ایالت است که به احتمال قوی از یک نبرد تجاری با پکن استقبال نخواهند کرد. بعضی ایالات نیز با اقدام مستقیم یعنی با دور زدن واشینگتن، شریکان بازرگانی خوبی در دنیا یافتند. مثلا آریزونا، یک ایالت کوچک در جنوب غربی، سال گذشته بیش از ۳۰ میلیارد دلار درآمد صادراتی داشت. بعضی ایالات مثلا کالیفرنیا که پرجمعیتترین نیز هست، شدیدا نیازمند نیروی کار مهاجران، دستکم به طور فصلی، هستند، در حالی که ایالات «درونزمینی» بهشدت خواستار دیوار کشیدن دور کل کشورند.
این بعد محلی تازه در شکل دادن به سیاست خارجی در انتخابات سنا و بهویژه مجلس نمایندگان نیز اثر میگذارد. مجلس نمایندگان به طور سنتی نقش و نفوذ چندانی در زمینه سیاست خارجی نداشت. اما در سالهای اخیر با پیدایش گروههای فشار جدید و بسیار فعالــ مانند اعراب و مسلمانان هوادار فلسطینیــ خود را ملزم میبیند که در سیاست خارجی نیز فعال باشد.
تا دستکم یک تا دو دهه پیش، تعداد گروههای فشار یا «لابی»ها اندک بود و خلاصه میشد در هواداران انگلیس یا به طور کلی جهان انگلیسیزبان (Anglosphere)، هواداران استقلال ایرلند و یکپارچه شدن آن جزیره، یهودیان هوادار اسرائیل و گروههای کوچک چپگرا. امروز اما تنها در خیابان «کی» واشینگتن که مسقطالراس «لابی»هاست، گروههای فشاری مربوط به بیش از ۵۰ کشور را میتوان ملاقات کرد. امروز نهتنها جمهوری اسلامی ایران یا اوکراین در «لابی» بازی آمریکایی شرکت دارند، بلکه قطر و لوکزامبورگ هم کارت عضویت خود را در باشگاه لابیگران گرفتهاند.
یک اتفاق دیگر نیز رخ داده است: افزایش تکاندهنده کسانی که به دلایل مختلف به مسائل مربوط به سیاست خارجی علاقهمندند. در جریان نخستین جنگ عراق من برای یکسری سخنرانی به ایالات متحده رفتم. در آن زمان «شورای روابط خارجی» در چند شهر بهویژه شیکاگو و نیویورک حضور داشت. علاوه بر آن پنج یا شش شهر دیگر، از جمله هیوستون و لسآنجلس، در چارچوب باشگاههای محلی به مسائل سیاست خارجی میپرداختند. اما امروز اگر قرار باشد برای سخنرانی به ایالات متحده برومــ که البته فکر نمیکنم کسی از من دعوت کند!ــبه گفته مدیر برنامههایم، میتوانم در بیش از ۱۰۰ شهر گوشهای شنوا داشته باشم. آمریکاییان که اساسا جهان خارج را چیزی یک مایه دردسر و جنگ یا محلی برای تعطیلات و گشتوگذار نمیپنداشتند، امروز احساس میکنند که مسئله پیچیده تر از آن است که فکر میکردند.
یک تحول دیگر در همین زمینه شکل دادن به سیاست خارجی را در ایالات متحده دشوارتر از پیش میکند: تورم در تعداد صاحبنظران و تحلیلگران. در ۱۹۷۰ میلادی، در نخستین سفر خبرنگاری به نیویورکــ برای پوشش مجمع عمومی سازمان مللــ توصیه سفیرمان این بود که نظرات چند صاحبنظر برای «فهمیدن همهچیز» کافی است: والتر لیپمن، جوزف کرافت و سرمقالهنویسان نیویورکتایمز، واشینگتن پست و وال استریت ژورنال. امروز اما هزاران تحلیلگر داریم که در هزاران شبکه رادیویی، تلویزیونی، روزنامهای، پادکستی نقش «کُر» (chorus) در تراژدی کلاسیک یونانی را بازی میکنند. تازه این «کر» بدون در نظر گرفتن تحلیلگران فضای مجازی از جمله شبکه X ایلان ماسک، دوست دونالد ترامپ، ذکر شده است.
بدیهی است که این تورم تحلیلی مانند تورم قیمتها که ارزش پول را کاهش میدهد، از ارزش اظهارنظرها میکاهد، اما وزوز با موسیقی متن ناشی از این تورم تحلیلی در هر حال روی شکلدهندگان به سیاست خارجی اثر میگذارد. مثلا ترامپ چند تن را مامور کرده بود که ببینند کدام فعال در X با کدام توییت بیشترین «لایک»ها را میگیرد.
در سطوحی مهمتر، ایالات متحده دیگر آن قدرت اقتصادی قارهایــ یعنی خودکفاــ نیست و در بسیاری زمینهها با تعقیب شعار «تجارت آزاد» و «اقتصاد بازار» به شلمشوربای «جهانیسازی» یا گلوبالیسم کشیده شده است.
تا دو دهه پیش، ایالات متحده بزرگترین سرمایهگذار جهانی در اقتصاد دیگران بود. در حالی که بیش از ۹۰ درصد از سرمایهگذاری خارجی در آمریکا متعلق بود به اروپای غربیــ بهویژه بریتانیا و هلند و ژاپنــ یعنی کشورهای متفق و دوست.
امروز ایالات متحده بزرگترین واردکننده سرمایه است و چینــ به ویژه با خرید اوراق قرضه خزانهداری آمریکاــ در راس قدرتهای سرمایهگذار در آمریکا قرار گرفته است. کشورهای نفتخیز عرب و ملل بهاصطلاح «در حال ظهور» مانند برزیل، آرژانتین، هند، اندونزی، مالزی و حتی روسیه نیز در ردیف سرمایهگذاران در آمریکا قرار گرفتهاند. بدین سان سیاستگذاران واشینگتن دیگر نمیتوانند بعد اقتصادی و تجاری مسائل را نادیده بگیرند.
یک ربع قرن پیش، جورج شولتزــ به گمان من، فهیمترین وزیر خارجه آمریکا پس از جنگ جهانی دومــ میگفت: سیاست خارجی مانند یک کشتی غولآسا است در اقیانوسی طوفانی و پر از صخرهها!
امروز این کشتی غولآسا در اقیانوسی طوفانیتر و پر از هزاران صخره کوچک و بزرگ سفر میکند. بدینسان نقش ناخدا و ملوانان این کشتی غولآسا بهمراتب مهمتر و دشوارتر است. واقعیت این است که دستگاههایی که سیاست خارجی آمریکا را شکل میدهند، به سطوحی پایینتر از کارآیی تنزل کردهاند. وزارت خارجه، وزارت دفاع، دستگاه امنیت ملی، سیا و وزارت خزانهداری نیازمند یک خانهتکانی و تارعنکبوتزدایی گستردهاند. پرسنل این دستگاهها در چارچوب مربعی که در دوران جنگ سرد شکل گرفته بود، فکر میکنند. در هر زمینه که بنگرید، خواهید دید که چیزی جز کلیشههای مبتذل عرضه نمیکنند. بگویید مسئله اعراب و اسرائیل، میگویند: راهحل دو دولت. بگویید نقش خرابکارانه و ثباتزدایانه جمهوری اسلامی، میگویند: جلوگیری از تولید سلاح هستهای. بگویید: چالش جاهطلبی چین، میگویند: افزایش تعرفههای گمرکی. بگویید: آفریقا، میگویند: کمک مالی بیشتر و مبارزه با تروریسم.
ترامپ اعلام کرده است که این خانهتکانی و تارعنکبوتزدایی جزو اولویات اوست و در سطح دولت فدرال مسئولیتی است برای ایلان ماسک و ویوک راماسوامامی (یعنی دو میلیاردر). این تیم دو نفره ممکن است بتواند با یک تصفیه گسترده پرسنلی، راه را برای ورود خون تازه به دولت فدرال هموار کند اما آیا خواهد توانست افکار تازهای را نیز جلوهگر سازد؟
چه بخواهیم، چه نخواهیم، ایالات متحده هنوز و در آینده قابلپیشبینی، در شکل دادن و حفظ یک نظم جهانی در خدمت صلح، توسعه اقتصادی، بازرگانی دوسرسود و احترام به قوانین و موازین بینالمللی نقش اول را به عهده دارد. بدینسان اگر دولت جدید ترامپ بتواند به انحطاط دهههای اخیر پایان دهد، به سود همهــ حتی آنان که دوستدار آمریکا نیستندــ خواهد بود.