خبرگزاری مهر _ گروه فرهنگ و ادب: جمعی از بانوان مشهدی پس از پیام رهبری که در آن کمک به مردم لبنان را بر همه مسلمانان فرض اعلام کرده بودند، دور هم جمع شده و تصمیم میگیرند بر اساس این دستور به «کنشگری زنانه» بپردازند.
کنشگری که در آن نقش زن پررنگ است و آنها از تمام ظرفیتهایی که زن بودن به آنها میدهد، برای نقشآفرینی در مقاومت حماسی مردم لبنان استفاده کنند. این میشود که دور هم جمع میشوند و فکر میکنند که به عنوان یک زن، چه کاری از دستشان برمیآید؟ کاری که با انجام آن، هزاران کیلومتر دورتر از لبنان، وظیفه خودشان را انجام داده باشند؟ هرکس پیشنهادی میدهد و نوع فعالیت کم کم شکل پیدا میکند. بعضی تصمیم میگیرند با فروش بخشی از طلاهایشان، مبلغ آن را برای کمک به مردم لبنان ارسال کنند. بعضی هم تصمیم میگیرند با درست کردن ترشی، خرد کردن سبزی، فروش کتابها، آماده کردن بستههای آماده لوبیاسبز، پختن غذا و فروختن این مواد و محصولات به قصد کمک به جبهه مقاومت لبنان، در این راه نقشآفرینی کنند.
حالا این کنش زنانه از جمع آنها فراتر رفته و خیلیها از گوشه و کنار کشور به جمع آنها پیوستهاند.
اینروایتهای جهاد زنانه قسمت اولی داشت که پیشتر منتشر شد و حالا دومینقسمت آن از نظر میگذرد.
قسمت اول این روایتها پیشتر با عنوان «طلاهایی که گرانتر از قیمتشان خریده شدند» در دسترس مخاطبان قرار دارد.
*روایت اول؛ زیبا گودرزی-شیراز
یادگار مادر، نذر بچههای لبنان و فلسطین
نه و ربعِ صبح بود و ده دقیقهای میشد که توی کوچه منتظر اسنپ بودم. ساعت نهونیم قرار مصاحبه داشتم. خیر سرم میخواستم ده دقیقهای زودتر از سوژه برسم سر قرار. از شانس بدم برنامه اسنپ دچار مشکل شده بود و راننده آدرسم را پیدا نمیکرد. تا راننده بیاید بیست دقیقهای طول کشید. فکر اینکه دیرتر از سوژه برسم، قلبم را میآورد توی دهانم.
برای دیدنش، قلبم آرام و قرار نداشتم. داستانش را از یکی از همکارها شنیده بودم. توی راهپیماییِ روز قدس دیده بودش و شمارهاش را گرفته بود. تا شمارهاش به دستم رسید، سریع تماس گرفتم. وسط مکالمه، نوه کوچکش گوشی را میگرفت و فرار میکرد. خودش هم مدام میگفت: «من که کار مهمی نکردم» و رضایت به مصاحبه نمیداد. به هر بدبختی بود قرار مصاحبه را جور کردم. خانهاش گویم بود و میخواست با اتوبوس بیاید. قرار را گذاشتیم قصرالدشت تا راهش برای برگشت به خانه دور نشود.
با پنج دقیقه تأخیر بالاخره رسیدم سرِ چهارراه. تماس گرفتم ببینم کجا ایستاده. نشانی را که داد، قامتِ ظریفش را پیچیده توی چادر دیدم. جلو رفتم و سلام کردم. نگاه خندانش را از چشمانم گرفت و پایین انداخت. آنقدر آرام سلام و احوالپرسی کرد که صدایش میان بوق و گاز ماشینها گم شد. بهش نمیخورد مادربزرگ باشد، کم سن و سالتر از این حرفها میزد. رفتیم سمتِ پارک کوچکی که آنجا بود. همهجا را آفتابِ اردیبهشتماه گرفته بود و جایی برای نشستن نبود. ناچار رفتیم تویِ یکی از گلخانهها که جای نشستن داشت. کنار قفس بزرگِ پرندهها زیر درخت، چند نیمکت چوبی بود. روی یکی نشستیم. نیم ساعتی سوال پرسیدم تا موتورش داغ شد و از جوابهای تک کلمهای شروع کرد به گفتنِ خاطره.
«از همان بچگی مادرم از فلسطین برایمان میگفت. از اینکه اسرائیل بهزور میخواهد خاکشان را غصب کند. همیشه سر نماز برایشان دعا میکرد. از وقتی یادم میآید هر وقت راهپیمایی روز قدس بود، ما هم میرفتیم و شعار میدادیم. فرمان امام بود و ما هم روی چشم میگذاشتیم. روزی که آن کودک بیگناه، محمدالدوره را، توی بغل پدرش کشتند، هیچوقت از یادم نمیرود. آن صحنه را توی اخبار دیدم و تصویرش تا مدتها توی ذهنم ماند. دلم میخواست میتوانستم کاری برایشان بکنم. از این که دستم کوتاه بود پیش خودم خجالت میکشیدم و ناراحت بودم. تنها کاری که میتوانستم بکنم شرکت توی راهپیماییها بود. گاهی هم در حد توانم پولی کمک میکردم. هیچکدام اما دلم را آرام نمیکرد».
محکم و صبور ادامه داد: «چند وقت پیش مادرم به سختی مریض شد. توی بیمارستان که بود، النگوهای روی دستش را نشانمان داد و گفت: اگر مُردم، هر کدامتان یکی را به یادگار بردارید. وقتی که رفت، یکی از النگوها هم به من رسید. دلم نمیآمد آن را توی دستم بیندازم، بوی مادرم را میداد. قبل از آن هم طلای خاصی نداشتم که بخواهم بپوشم. امسال که میخواستم بروم راهپیمایی قدس، فکری توی سرم افتاد. رفتم النگو را از کمد برداشتم و توی کیفم گذاشتم. از خانه که زدم بیرون، قدمهایم را بلندتر برمیداشتم تا زودتر به راهپیمایی برسم. تا رسیدم، رفتم سراغ غرفه اهدای کمکهای مردمی. النگو را از کیفم درآوردم و دادم به خانمی که آنجا بود. النگو را از من گرفت و دورش را چسب زد. آقایی از آنطرف صدا زد: صبر کن عکسش را بگیریم! لبخندی زدم و چرخیدم: لازم نیست، من که کاری نکردم. چهره خندان مادرم توی ذهنم آمد. شاید اگر او هم بود همین کار را میکرد».
روایت دوم؛ زهرا قربانی-اراک
گلسری برای دختران فلسطینی
روی فرش کوچک اتاق پر شده بود از جعبهها، روبانها، مهرهها و نخهای رنگا رنگی که دیدنشان حسابی آدم را سر ذوق میآورد. تصور اینکه آن روبانها هنرمندانه روی گیرهای گره بخورند و تبدیل به گلسر شوند و روی موهای نرم دخترکی بنشینند، بسیار شیرین بود. دور تا دور اتاق نشستیم تا کار را شروع کنیم. همین که نشستیم نگاهی به جمع انداختم و دیدم در میان اعضا دانشجو، معلم و تعدادی هم مادر دیده میشود؛ ولی همگیمان، برای یک هدف مشترک از استراحت صبح جمعه زده بودیم تا بیاییم و کاری هر چند کوچک را برای جبهه مقاومت انجام دهیم.
در حین کار، مدام این جمله رهبری از ذهنم میگذشت: «کمک کردن به جبهه مقاومت، بر همه ما مسلمانان فرض است.» نمیدانم، شاید همه مثل من داشتند به همین فکر میکردند که خدا کند ما هم بتوانیم به اندازه سر سوزنی باعث خوشحالی رهبرمان شویم. در همین فکرها بودم تا اینکه صدای خانم قربانی که داشت مهربانانه، کار را به همه ما یاد میداد من را به خودم آورد:
-عزیزم اون فندک رو اونطوری گرفتی، دستت نسوزه.
نه ببخشید حواسم رو جمع میکنم.
-از من نمیخواد عذرخواهی کنی من برای خودت میگم.
حال حتماً برایتان سوال میشود که ماجرای فندک چیست؟ جانم برایتان بگوید که خانم قربانی به هر نفر یک کار را محول کرده و یادش داده بود و من هم وظیفه داشتم با حرارت فندک بعضی جاهای گلسرها را به هم بچسبانم. البته راستش را بخواهید تقریباً تمام طرح و ایده هم از خانم قربانی بود؛ گویا شبه نذری داشته که هنرش را مهربانانه در اختیار دخترهای فلسطینی بگذارد؛ اما چون نمیشد که گلسرها را به غزه و فلسطین رساند، تصمیم بر این شد که گلسرها را همینجا در غرفهای بفروشیم و پولش را برای جبهه مقاومت بفرستیم.
القصه؛ دستهایمان بین روبانها، مهرهها و نخهای رنگی میچرخید و دلهایمان، خدا میداند کجاها که نبود. همگی با عشق و محبت و در عین حال بغضی گلوگیر، داشتیم گلسرها و دستبندها را آماده میکردیم.
گلسرهای رنگی رنگی همه ما را به یاد کودکان غزه، لبنان و فلسطین انداخته بود: معصومیت کودکانه، جنگ، آوارگی، ترس، نا امنی، تشنگی، گرسنگی، کمبود دارو و...
روایت سوم؛ فاطمه حاجی وثوق-مشهد
بچه زرنگ بازارچه و کتابقصههایی که خرج بچههای فلسطین شدند
وارد حیاط حسینیه هنر که میشوم، بچهها از سروکول پله و باغچه و در و دیوار دارند بالا میروند. اینکه والدینشان فروشنده هستند یا مشتری، قابل تفکیک نیست و بچهها بازی خودشان را میکنند و البته که حسینیه برایشان برنامه مخصوص هم تدارک دیده است.
یک گوشه دیگ بزرگی گذاشتهاند و آش رشته میفروشند؛ از قرار کاسهای ۲۵ تومان… عجیب ارزان است! آن طرفتر هم سالاد ماکارونی میفروشند، ظرفی ۳۵ تومان! همین دو نوع غذا، نیمههای سنتی و مدرنِ هر رهگذری را در چالش انتخاب قرار میدهند.
خریدن آش رشته را میگذارم برای مرحله آخر و وارد حسینیه میشوم. ذهن ساختارطلبم یک نگاه کامل و کلی به ابتدا تا انتهای حسینیه میاندازد تا نقشه کامل را داشته باشد و بعد غرفه به غرفه، رفتن و دیدن و خریدن آغاز میشود. اما این خریدن با خریدنهای دیگر توفیر اساسی دارد!
هرچه بخواهی در این محدوده یافت میشود و خانمها هر آنچه داشتهاند، سرِ دست گرفتهاند و آوردهاند که بفروشند. کسی هم دلنگران شأن اجتماعی و جایگاه فلان و بهمانش نبوده، یکی سبزی پاک کرده و آورده، یکی خوردنیجات متنوع درست کرده، یکی لباس، یکی نوشتافزار، یکی کتاب، یکی اکسسوری و خلاصه حسینیه برای خودش بازارچه جذابی شده که یک پیوست نورانی و دوستداشتنی دارد: «برای کمک به جبهه مقاومت». و میان آنها دو غرفه دوستداشتنیتر هستند!
اولی آن گوشه بالا سمت چپ که یکی از دوستان عهدهداریاش میکند و مقابلش انواع اقلام بیربط را چیده است و قیمتی هم برایشان ندارد و میگوید «هرچقدر کرم شماست»! و ماجرا این است که هرکس هرچیزی در خانه داشته آورده تا به نفع جبهه فروخته شود؛ لباس و پارچه و ظرف و شمع و اقلام اضافهای که در همه خانهها هست، اما صاحبانشان به جای آنکه برای روز مبادای خیالی انبارشان کنند، آوردهاند تا در مباداترین روز، برای جبهه خرجشان کنند و بروند. جالب اینکه مشتری هم میخرد، حتی اگر لازم نداشته باشد؛ و این رازِ عزیزبودنِ برخی اشیا در عالم است، اشیاءِ بهدردبخور...
دومین غرفه دوستداشتنیتر اما میز کوچکی است که کتابهای کودکانه دست دوم رویش چیده شده است و تماشاییترین صفحهی بازارچه است که متولیانش هم خود کودکان هستند. کتابقصههایشان را از خانه آوردهاند تا به نفع جبهه مقاومت بفروشند و باز مردم دارند همانها را هم میخرند، حتی شاید با میل و اشتیاق بیشتر...
طاها یکی از بچههای فروشنده است که به غرفه کتابهای بازارچه اشراف خوبی دارد. کلاس چهارم است و هر کتابی را که میپرسم، هم قیمت واقعی را میگوید هم قیمت بعد از تخفیف را. میگویم بچهزرنگ! چطور اینقدر دقیق حساب میکنی؟ ماشین حسابش را از پشت میز درمیآورد و خجالتزده میگوید روی ماشین حساب میزنم. میگویم به هرحال بچهزرنگ بازارچه هستی و بهترین فروشنده؛ چون هم خوب معرفی میکنی، هم حساب و کتابت درست است. خنده شیرینی میکند و کتابهایم را داخل پلاستیک میگذارد.
خرید انجام شده است، آش هم خریدهام، اما حقیقت این است که خرید و فروش در این بازارچه فرع مسأله است. آنچه جان آدمها را جلا میدهد، یک هدف مقدس و مشترک است که زنها و کودکان را از ساعتها قبل وسط میدان آورده و همچنان خستگی ندارند و همچنان با عشق دارند ادامه میدهند. تا جبهه مقاومت در هر کجای دنیا چنین سربازانی در مبارزهی نرم دارد، هیچ سختافزاری برایش تهدید نخواهد بود…