ژانر وسترن خود به خود به حماسه پهلو می زند. آن سوارکاران ششلولبند همچون شوالیههای باستانی هستند که به جای کلاهخود، کابوی بر سر دارند و به جای شمشیر، هفتتیر میبندند و روزی از راه میرسند و شهری را از دست ظالم نجات میدهند و انتقام کسانی را میگیرند و بعد مانند همان قهرمانان اساطیری در افق محو میشوند.
بسیاری به این قرابت میان شخصیتهای سینمای وسترن و شوالیههای باستانی اشاره کردهاند و حتی پا را فراتر گذاشته و حضور زنان در این قصهها را به همان قصههای اساطیری و حماسی ربط دادهاند. اما در این مقاله قرار است پا را فراتر گذاشته و به سراغ فیلمهای وسترنی برویم که ابعاد حماسی آنها به شکلی آشکار در برابر دیدگان ما است و قرار نیست برای رسیدن به این جنبههای اساطیری با عینکی مخصوص به تماشای آنها بنشینیم. فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی شامل آثاری است که ابعاد دلاوریهای قهرمانانش به اندازهای وسیع است که نمیتوان واژهای جز حماسه به آن سنجاق کرد.
گاهی کارگردانان سینمای وسترن سراغ فیلمهای جمع و جور میروند. از آن فیلمهایی که یکی دو شخصیت از این سو به آن سو میروند و در گیر و دار دستگیری یک جنایتکار یا گرفتن یک انتقام تمام عمر خود را از دست میدهند. گاهی کارگردانان وسترن قصههای بزرگتری میسازند و فیلمهای پرخرجتری از دل آن قصهها بیرون میکشند.
یکی دو تا شهر و خانه سر راه قهرمانان و ضد قهرمانهای خود قرار میدهند و احتمالا به نمایش عشقی آتشین هم میان زن و مردی دست میزنند و این وسط هم قصهای تراژیک میسازند که با از دست رفتن آن عشق آتشین آغاز میشود اما در نهایت ششلولبندی خوش قلب از راه میرسد و همه چیز را به نقطهی اول بازمیگرداند و شر ظلم را از سر مردمان کم میکند.
اما گاهی کارگردانهایی پیدا میشوند که به این حد راضی نیستند. آنها دوست دارند قصهی دلاوریهای قهرمانان خود را به داستانهای دور و دراز ربط دهند و قهرمانان خود را از دل هفت خانهایی ترسناک به نبرد با دیوی هفت سر بفرستند و برای رسیدن به این هدف شبها و روزهای متوالی آنها را امتحان کنند. ابعاد همهی رفتارهای قهرمانان این فیلمها وسیع است و حتی دردی که تحمل میکنند هم به اندازهای است که گویی تمام وزن دردهای بشری بر دوش آنها است.
این قهرمانان برای رسیدن به چنین درجهای از قهرمانی و لیاقت پیدا کردن برای تبدیل شدن به عاملی برای رهایی از شر موجود در قصه باید تا میتوانند آزمونهای مختلف را پشت سر بگذارند تا در پایان و از پس همهی این سختیها انسان دیگری زاده شود؛ انسانی که قدر زندگی را میداند و بزرگی را یاد گرفته است؛ فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر با چنین آثاری سر و کار دارد.
از سوی دیگر ابعاد قدرت دشمن پیش رو هم به همین اندازه هولناک است. وسترنهای حماسی کاری به قصههای مردانی ندارند که دشمن پیش روی آنها مردی معمولی با خصوصیات معمولی است. این خصوصیات باید از انگیزههایی عظیم سرچشمه بگیرد. البته گاهی این دشمنی در دل خود شخصیتها لانه دارد و ممکن است عشقی باشد که به دشمنی دامن میزند و قهرمانان را به جان هم میاندازد. اما نکته این جا است که کارگردانان آثار این چنینی ابعاد این عشق را هم عظیم نشان میدهند و کاری به نمایش دوست داشتن به شکلی رئالیستی ندارند.
در چنین قابی است که روابط افراد هم از شکل طبیعی خارج میشود و ابعاد حماسی به خود میگیرد. با نگاه کردن به فیلمهای فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی خواهید دید در هیچ کدام شخصیتها روابطی واقعگرایانه به مفهوم قدیمیاش با هم ندارند و از آن جایی که قدم در مسیری عظیم گذاشتهاند، این طی طریق و این روابط در دل دنیای فیلم منطقی جلوه میکنند.
بازگردیم به ابتدای مقاله؛ سینمای وسترن به نحوی سینمایی تاریخی هم هست و بازگوکنندهی فصل مهمی از تاریخ آمریکا است. گاهی بهترین فیلمهای وسترن قصد ندارند که فقط داستان عدهای مردم معمولی را تعریف کنند و به سمت قصههای کلانتر حرکت میکنند که فصل مهمی از تاریخ این کشور را مرور میکند.
مثلا ممکن است وسترنی چون «خوب بد زشت» داستانش را به جنگهای داخلی ربط دهد و وسترن دیگری چون «سرتو بدزد رفیق» به انقلاب مکزیک بپردازد. یا وسترنی چون «جویندگان» تمام داستان را به جنگهای بین سفید پوستها و سرخ پوستها و جدال آنها اختصاص دهد یا اثر دیگری چون «جنچگو زنجیرگسسته» به سراغ مسالهی در ظاهر حل نشدنی نژادی بین سفید پوستها و سیاه پوستها برود.
چنین قصههایی طبعا فقط روایتی از ماجراهایی دور و دراز نیستند و تلاش میکنند از زاویهی دیدی منحصر به فرد به یک ماجرای کلان نگاه کنند. همچون فیلمهای تاریخی عظیم که داستان ظهور و سقوط امپراطوریها را روایت میکنند، یک فیلم وسترن حماسی هم به سراغ موضوعات مهم با ابعاد عظیم میرود و البته به شکلی مفصل هم به آن میپردازد.
حال ممکن است مانند «خوب بد زشت» آن را در پسزمینه نگه دارد یا مانند «جویندگان» به انگیزهی اصلی شخصیتها تبدیلش کند. اما در هر صورت فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی شامل فیلمهایی است که یا در پس زمینهی داستانشان اتفاقی مهم در جریان است یا همان حادثه یا اتفاق تاریخی انگیزهای است که داستان را پیش میبرد.
از سوی دیگر سعی شده که از همهی ادوار تاریخ سینما اثری در فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی وجود داشته باشد. از کلاسیکهای با شکوهی چون «جویندگان» جان فورد گرفته تا آثار تازهتر هم چون «از گور برخاسته» ایناریتو. کارگردان محبوبی چون کوئنتین تارانتینو هم در این فهرست فیلم دارد. وسترنهای اسپاگتی هم جایی برای خود دست و پا کردهاند تا جنس لیستی که در برابر شما است جور باشد.
۱۰. چگونه غرب تسخیر شد! (How The West Was Won)
- کارگردانان: جان فورد، هنری هاتاوی و جرج مارشال
- بازیگران: جان وین، جیمز استیوارت، هنری فوندا، والتر برنان، گریگوری پک، ریچارد ویدمارک و دبیرینولدز
- محصول: ۱۹۶۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۱ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪
تمام فیلمهای وسترن به نوعی به همین موضوع چگونگی شکلگیری غرب آمریکا میپردازند. مهاجرانی که از کشورهای اروپایی به شرق این کشور سفر میکردند و سپس عازم غرب میشدند یا چینیهایی که از اقیانوس آرام به غرب آمریکا میرسیدند در شکلگیری این تمدن نقش داشتند. مسافران اروپایی تازه از راه رسیده باید بار سفر میبستند و به زمینهای بسیار وسیعی میرفتند که هیچ کس اطرافش نبود و بخشی از این زمینها را خریداری کرده و در آن مشغول به کار میشدند. شغلها و محل گذران زندگی هم در ابتدا یا کشاوری بود یا دامپروری. پس شخم زدن و دویدن دنبال گاو و گوسفندها به بخشی از زندگی مردم تبدیل شد و البته نگرانی دائم برای زنده ماندن در دورانهای مختلف ماندن خشکسالی.
رفته رفته شهرهایی در وسط بیابان شکل گرفت، جادهای هم در کار نبود که این شهرها را به هم وصل کند و برای رفتن از جایی به جای دیگر به بلد راه نیاز بود. جادههایی خاکی راه افتاد و بعد هم نوبت راه آهن رسید تا شرق را به غرب و شهر را به شهر وصل کند و مردمی که از اروپا میرسند، مجبور نباشند تمام راه را با واگنهای غیرقابل اعتماد آن زمان که مدام چرخهایش میشکست و توان فرار از دست راهزنان هم نداشت، سپری کنند و گرسنگی و تشنگی را پشت سر بگذارند.
در این میان سرخ پوستها هم زندگی خود را داشتند. پس اولین جنگها در دل این قارهی تازه با این مردمان شکل گرفت. بالاخره باید برای اروپاییها جا باز میشد. سفید پوستهای مهاجر هم به جای پیدا کردن راه چارهای، تنها راه را جنگ با آنها و راندنشان از خانه و زندگی و زمینهای آبا و اجدادی دیدند. البته گسترش تب طلا هم باعث افزایش جنون در آن دوران شده بود و بسیاری را به جان هم انداخت و بعد هم که نوبت به نفت رسید.
همین که کم کم سر و شکلی به غرب داده شد، سفید پوستها هم به جان هم افتادند و در دههی ۱۸۶۰ میلادی جنگی بین شمال و جنوب آمریکا در گرفت تا دومین جنگ در آن گستره در قرن نوزدهم از راه برسد. پس از آن هم که نوبت به انقلابی در جنوب بود که بخشی از کشور مکزیک امروزی را زمینهی خاک آمریکا کرد و البته دلیل دیگری چون جنگ آمریکا و اسپانیا در اواخر قرن نوزدهم هم وجود داشت.
در چنین حال و هوایی بود که با هر چه بیشتر شدن شهرها، سر و کلهی قانون هم پیدا شد و تمدن شکلی امروزیتری به خود گرفت و در آستانهی ورود به جهان مدرن ایستاد. البته قصهی اصلی که من و شما بیش از همه با آنها آشنا داریم جای دیگری رقم میخورد؛ هفتتیرکشها و قانونشکنان در متن این قصهی تازه بودند و فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر تاریخ هم پر از آنها است.
اما این بار و در «چگونه غرب تسخیر شد» تفاوتی وجود دارد. سازندگان این فیلم به همان داستانهایی که گفته شد بها دادهاند و به سراغ روایتهای کلانتر رفتهاند. به همین دلیل هم باید این اثر را در فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر قرار داد. نگاه کردن به نام سه فیلمساز مشارکت کننده در ساختن اثر که هر کدام بخشی از روایت را بر عهده داشته کافی است که وسوسه شویم و هر چه زودتر سراغ تماشای آن برویم. آنها دورانی طولانی را به ساختن قصههایی حول همان هفتتیرکشها و بزن بهادرها اختصاص دادهاند.
بازیگران بزرگی در مقابل قاب این فیلمسازان بزرگ قرار گرفتهاند که هر کدام چندتایی وسترن در کارنامه دارند. از جان وین که به نوعی نماد قهرمان غایی این دنیا است تا هنری فوندا که همیشه قهرمان خوش قلب ماجراهای وسترن بوده و البته این عادت را با فیلم «روزی روزگاری در غرب» از بین برد تا جیمز استیوارتی که در وسترنهای روشنفکرانهی آنتونی مان همان قهرمان شکاکی است که همواره چون شخصیتهای اساطیری درگیر افکار خود است.
گریگوری پک و ریچارد ویدمارک و دیگران هم وسترنهای معرکهای در کارنامه دارند. البته اسپنسر تریسی بزرگ هم در مقام راوی حضور دارد تا با اثری پر ستاره چه در برابر دوربین و چه پشت آن طرف باشیم. این گونه «چگونه غرب تسخیر شد» راهش را به فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر باز میکند.
«فیلم روایتگر زندگی یک خانواده در طول قرن نوزدهم و با پس زمینههایی مانند گسترش تب طلا، جنگ داخلی و ساخت راه آهن است.»
۹. سرتو بدزد احمق/ به خاطر یک مشت دینامیت (Duck, You Sucker/ A Fistful Of Dynamite)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: راد استایگر، جیمز کابرن، رومو ولی، نینو بارگالی
- محصول: ۱۹۷۱، ایتالیا، اسپانیا و آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪
وقتی که سرجیو لئونه اثر معرکهای چون «روزی روزگاری در غرب» را در سال ۱۹۶۸ ساخت و تکلیف مسیر وسترنهای اسپاگتی را روشن کرد، به نظر میرسید که دیگر خودش هم نمیتواند در حال و هوای ژانر وسترن آن اوج را تکرار کند اما فراموش نکنید که او یکی از بهترین کارگردانان ژانر وسترن است.
چه رسد به این که یک فیلم وسترن حماسی درجه یک دیگر بسازد. اگر در فیلم «روزی روزگاری در غرب» تمام ماجرا به ساخته شدن راه آهن ربط داشت و انتقامی دیرین به قصهای مدرن و عوض شدن اوضاع پیوند میخورد و گذشته در برابر آینده قرار می گرفت، «سرتو بدزد احمق» که با «نام به خاطر یک مشت دینامیت» هم شناخته میشود کلا دربارهی آینده است. البته داستان از گذشته آغاز میشود.
فیلم «سرتو بدزد احمق» دو سمت و سو در ابتدا دارد. مردی که دورانش در آمریکا به سر آمده و از نسل هفتتیرکشهای قدیم است به مکزیک آمده تا پولی دست و پا کند. زمانه، دوران انقلاب مکزیک است و کسانی این جا و آن جا علم مبارزه علیه دیکتاتورهای این کشور برداشتهاند و آن سو تر مردی مکزیکی به همراه ایل و تبارش از این فرصت و عدم وجود قانون استفاده کرده و به جرم و جنایت مشغول است.
چکیدهی نگاه سرجیو لئونه را در همان اوایل داستان، زمانی که این مرد راهزن مکزیکی و خانوادهاش سراغ واگن قطاری از ثروتمندان میروند و لئونه محیط مجلل داخل واگن را در برابر بدبختیها اطرافش قرار میدهد، میتوان دید.
اما اگر تصور میکنید که سرجیو لئونه فیلمی چنین شعارزده میسازد و ایدئولوژی را فدای هنر و درام میکند، سخت در اشتباه هستید. او بلافاصله راهزن فیلمش را درون قاب قرار میدهد. همان راهزنی که ظاهرا قربانی ثروتمندان درون قطار است اما او هم در درندهخویی چیزی از طراف مقابل کم ندارد و حتی بدتر از آنها است. در این میان سر و کلهی همان مرد تازه رسیده پیدا میشود و مسیر این دو برای پیدا کردن ثروت یکی میشود. اما برخلاف «خوب بد زشت» این مسیر ناگهان تغییر جهت میدهد و تواناییهای این دو مرد در کشتن و قربانی کردن دیگران در اختیار انقلابیون قرار میگیرد.
روزگاری در سینمای وسترن وجود داشت که آثاری این چنین پشت سر هم از راه میرسیدند. دوران ساختن یک فیلم وسترن حماسی فرا رسیده بود که داستانش در مکزیک میگذرد و آمریکاییها را در قاب میگیرد که خواسته یا ناخواسته در گیر و دار درگیریهای این کشور قرار میگیرند. این مردان که زمانی مکزیک را تنها جایی برای فرار از دست مردان قانون و مارشالها و کلانترها میدیدند، حال با کشوری متحول شده روبه رو میشدند که مردمانش زیر چکمههای ژنرالهای خودخوانده له میشدند و زجر میکشیدند.
پس دست به سلاح میبردند و در برابر آنها میایستادند. رابرت آلدریچ «ورا کروز» (Vera Cruz) را در این حال و هوا البته در دههی ۱۹۵۰ میلادی ساخت، سم پکینپا در دههی ۱۹۶۰ با «این گروه خشن» (The Wild Bunch) سری به قصهی این مردان زد و بعدها کسانی چون سرجیو لئونه با همین فیلم و سرجیو کوربوچی با «رفقا» (Companeros) به سراغ این داستانها رفتند و داستان مردانی را در دورانی گفتند که انقلاب مکزیک این کشور را عوض کرده بود و چون دوران خودشان در آمریکا با عوض شدن شرایط به سر آمده بود، آخرین سنگر را در آن جا یافتند.
دههی ۱۹۷۰ میلادی دنیا هم عوض شده بود. دیگر این دنیا خواهان ارزشهای گذشته نبود. ژانر وسترن هم بیش از هر ژانر دیگری مبلغ این ارزشهای قدیمی بود. پس طبیعی بود که وسترنسازان قصههای قدیمی را با حال و هوایی متفاوت و در مکان متفاوتی تعریف کنند و برخی سعی کنند که یک فیلم وسترن حماسی با خصوصیات دنیای تازه بسازند و خب چه چیزی بهتر از خلق شخصیتهایی که از آمریکا و ارزشهای تازهاش بریدهاند و به جای دیگری میروند؛ جایی که هنوز به آنها نیاز داشته باشد.
در چنین قابی اگر قرار باشد اثری را به لحاظ تعدد فراز و فرودهای دراماتیک در فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر انتخاب کنیم، فیلم «سرتو بدزد احمق» قطعا در رتبهی اول قرار خواهد گرفت. ضمن این که سرجیو لئونه دو بازیگر معرکه در اختیار دارد. راد استایگر و جیمز کابرن درست همان چیزی هستند که باید باشند. حضور راد استایگر که اصلا یک کلاس کامل بازیگری است.
«سال ۱۹۱۳. جان مالروی که هفتتیرکشی با سابقه است و در کار با مواد منفجره توانا است دیگر نمیتواند در آمریکای قرن بیستم مانند گذشته کار کند. او سوار بر موتورسیکلتی که نشان از عوض شدن دوران دارد به مکزیک میرود. انقلاب مکزیک در جریان است و جان تصور میکند که میتواند در این دوران از آشوبها استفاده کند و پولی به جیب بزند.
از آن سو مردی مکزیکی به نام خوان به همراه خانوادهاش در حال راهزنی است. آنها از انجام هیچ عمل شنیعی غافل نمیشوند و خشونتی نیست که به آن دست نزنند. این مرد در گذشته کشاورز بوده اما حالا مجبور است به هر طریقی که شده زندگی کند. خوان مدتها است که آرزو دارد بتواند با مواد منفجره به بانکی بزرگ دستبرد بزند. این دو سر راه هم قرار میگیرند و …»
۸. غول (Giant)
- کارگردان: جرج استیونس
- بازیگران: راک هادسون، الیزابت تیلور و جیمز دین
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪
جرج استیونس یکی از راویان مهم قصههای غرب وحشی است. او در آثارش عمدتا روی رفتار شخصیتها و ارتباطات آنها با هم تمرکز میکند و کمتر به سفرهای دور و دراز آنها در دل بیابانهای بیپایان و سکانسهای هفتتیرکشی پیاپی و درگیری با سرخپوستها و اختلاف بین مزرعهداران و گلهدارها میپردازد.
گرچه در شاهکاری چون «شین» (Shane) با بازی آلن لاد و ون هفلین و جین آرتور و جک پالانس سکانس هفتتیرکشی جذابی بین جک پالانس و آلن لاد در کارنامه دارد که یکی از بهترینها در تاریخ سینما است اما در همان فیلم هم بیشتر روی روابط شخصیتها از جمله به رابطهی یک پسربچه با قهرمان ماجرا و رابطهی این قهرمان با زن و مردی میپردازد که خانهای در میانهی بیابان لانه دارند و مرد هم چندان در استفاده از هفتتیر توانا نیست و این وسط عشقی ممنوعه هم بین قهرمان و زن شکل میگیرد.
در فیلم «غول» هم جرج استیونس دوربینش را برداشته و به میانهی بیابان و درون خانهای بزرگ رفته تا قصهی دورانی را تعریف کند که نفت داشت جایگزین بسیاری از چیزها در دنیا میشد و جهان در آستانهی تغییری شگرف بود. پس فیلم وسترن حماسی «غول» مسالهی پیدا شدن نفت را در پسزمینهی قصهی خود قرار داده است و موضوعی کلان را به عنوان نطفهی شکلگیری قصه خود انتخاب کرده.
این به آن معنا است که در این فیلم محیطی چون غرب وحشی که هنوز با سر و شکل قبایل بدوی و زندگی آنها تفاوت چندانی ندارد و هنوز پای بسیاری از ملزومات زندگی متمدن به آن باز نشده ناگهان باید خود را با تغییرات پر سرعت دنیا همراه کند.
در واقع محیطی که قدم به قدم در حال پیدا کردن خودش و رسیدن تمدن بود، حال باید خیلی زود تغییر شکل دهد و نه تنها متمدن شود، بلکه از ورودی دروازههای مدرنیته هم عبور کند. طبیعی است که چنین تغییرات پر سرعتی آدمهای زیسته در آن حال و هوا را دچار مشکل خواهد کرد. حال تصور کنید که این مشکلات تبدیل به مسائل عاشقانه شوند و مسائل عاطفی هم به بخشی از روابط پیچیدهی آنها وارد شود.
احتمال وقوع تراژدی در چنین قابی کم نخواهد بود. از آن جایی که جرج استیونس هم استاد ساختن روابط پیچیدهی بین آدمها است و میتواند با چند نما و حرکت دوربین عمیقترین احساسات شخصیتها را هویدا کند، با اثری درجه یک در فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی طرف هستیم.
در چنین قابی وقتی متوجه میشویم که علی رغم تمام این نکات درخشان فیلم «غول» اثری مهجور در کارنامهی کاری جرج استیونس مانده که بیشتر به خاطر آخرین نقشآفرینی جیمز دین به یاد آورده میشود، شگفتزده میشویم. به ویژه که مردان بزرگی چون مارتین اسکورسیزی هم بارها از آن گفتهاند و به عنوان یکی از شاهکارهای برتر تاریخ سینما از «غول» نام بردهاند. اما باز هم همهی اینها باعث نشده اثری که باید آن را در فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر قرار داد، مهجور باقی نماند. این در حالی است که علاوه بر جیمز دین دو ستارهی دیگر عالم بازیگری یعنی الیزابت تیلور و راک هادسون هم در آن بازی میکنند.
قصهی فیلم وسترن حماسی «غول» دربرگیرنده تفاوت دو قشر و دو طبقهی مختلف اجتماعی و برخورد دو نگاه مختلف به زندگی است. این موضوع فرصتی فراهم میکند که جرج استیونس بساط قضاوتهای اخلاقی خود را برپا کند و از شخصیتهایش آدمهایی قربانی شرایطی بسازد که گاهی خود شکلگیری آن نقش چندانی ندارند.
در واقع او تاریخ کشورش را به زندگی مردمانی پیوند میزند که در مردابی دست و پا میزنند و با مبارزه با یکدیگر فقط خود را در خطر غرق شدن قرار میدهند. این چنین تراژدی در فیلمهای او رقم میخورد و در پایان فقط همان گسترهی وسیع از بیابانی میماند که آمادهی دست درازی آدمی است.
دیالوگ پایانی شخصیتی که راک هادسون بازی میکند خطاب به شخصیت جیمز دین بسیار ترسناک به نظر میرسد و طنین هولناکی دارد؛ چرا که گویی پیشگویی مرگ این بازیگر درست پس از ساخته شدن فیلم است. به خاطر رسیدن به همین یک جمله هم که شده باید به تماشای فیلم نشست. جیمز دین به خاطر بازی در همین نقش نامزد دریافت جایزهی اسکار شد؛ آن هم پس از مرگش.
«یک گلهدار ثروتمند به نام بیک با زنی به نام لزلی ازدواج میکند. در ظاهر آنها زندگی خوبی دارند اما این فقط ظاهر ماجرا است. این در حالی است که مردی در همان همسایگی که صاحب یک چاه نفت است هم به آن زن علاقه دارد و این موضوع باعث درگیری میان دو مرد میشود. چنین زمینه و رقابتی آبستن حوادث بسیاری است و مشکلات این سه نفر از همینجا آغاز میشود. تا این که …»
۷. رقصنده با گرگها (Dances With Wolves)
- کارگردان: کوین کاستنر
- بازیگران: کوین کاستنر، ماری مکدانل و گراهام گرین
- محصول: ۱۹۹۰، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪
همه چیز «رقصنده با گرگها» خبر از یک فیلم وسترن حماسی عظیم میدهد. کوین کاستنر در دورانی که وضعیت سینما بسیار نسبت به گذشته تغییر کرده بود و دیگر کسی نمیخواست فقط چهرهای شیطانی از مردمان سرخ پوست نشان دهد یا آنها را آنتاگونیست قصه معرفی کند، به سراغ یک فیلم وسترن با محوریت جنگ بین سفید پوستها و سرخ پوستها رفت.
در مقدمه گفته شد که در آن دوران جنگی بین سواره نظام ارتش سفید پوست با سرخ پوستها در گرفته بود و هر نقطه از غرب یا گاهی مناطقی از شرق آمریکا در گیر و دار چنین جنگهای میسوخت. طبعا نیروی نظامی پیشرفتهتر سفید پوست دست برتر را داشت و این قدرت نظامی در آخر منجر به پیروزی آنها میشد. اما صدها قصه و داستان و هزاران شخصیت از دل آن روزگار بیرون آمد که قدم به سینمای وسترن گذاشت و برای ما خاطراه ساخت.
از سوی دیگر کوین کاستنر با ساختن یک فیلم وسترن حماسی معرکه قدم در راه بسیاری از بزرگان و راویان جهان غرب گذاشت و تا به امروز هم این روایتگری را یکه و تنها ادامه داده است. بسیاری او را ادامهی دهندهی راه کسانی چون جان فورد و آنتونی مان و سرجیو لئونه و کلینت ایستوود دانستند که تمام تلاشش را میکند تا ژانر محبوبش یعنی وسترن را نجات دهد و اجازه ندهد که به طور کامل از چرخهی فیلمسازی حذف شود. آن فیلمسازان بزرگ سالها وسترن ساخته بودند و رهاورد کارشان تجلیل از اسطورهی مردان و زنانی پیشرو بود که تمدنی را به دنیا معرفی کردند. اما ناگهان کوین کاستنر از راه رسید و تصویری دگرگون ارائه داد.
در فیلم «رقصنده با گرگها» عملا جای سرخ پوستها و سفید پوستها عوض شده است. اگر به شکل سنتی (فارغ از این که تاریخ در واقعیت چگونه بوده) در فیلمهای وسترن سفید پوستها یا قهرمان بودند یا پروتاگونیستهای داستان و سرخ پوستها شرورهای قصه، حال گرچه قهرمان فیلم کماکان مردی سفید پوست است اما سرخ پوستها دیگر شرور نیستند و این ارتش آمریکا است که در قالب قطب منفی قصه نشسته است. کوین کاستنر با ساختن این تصویر ازسرخ پوستها همان کاری را کرد که در دههی ۱۹۸۰ از یک فیلمساز آمریکایی انتظار میرفت؛ او تصمیم گرفت اشغالگر را در جای درستش نشان دهد و مدافع را هم در جای درست.
اما موضعی که کمی «رقصنده با گرگها» را آزار دهنده میکند، تاکید بسیار بر جنبههای عاطفی داستان و بخشیدن هر چه خیر و خوبی به سرخ پوستها و جستجو کردن هر چه زشتی در سمت و سوی سفید پوستها است. این موضوع هم کمی توی ذوق میزند و نقض غرض به نظر میرسد؛ چرا که «رقصنده با گرگها» تلاش دارد تصویری واقعگرایانه از آن دوران نمایش دهد.
اما میتوان فیلم را از زاویهی دیگر هم دید. بالاخره با یک فیلم وسترن حماسی طرف هستیم و آثار حماسی هم تمایلی به ماندن در چارچوب واقعیت ندارند و به ویژه در نمایش احساسات دست به اغراق میزنند. از این منظر آن احساساتگرایی نه تنها نقطه ضعف فیلم نیست، بلکه به نقطه قوتش هم تبدیل میشود.
کمتر پیش میآید که یک فیلم وسترن بخش عظیمی از روایتش را به قصهای عاشقانه اختصاص دهد. تا آن جا که بتوان ادعا کرد با یک فیلم عاشقانه طرف هستیم. دههها پیش جان فورد بزرگ با ساختن شاهکاری چون «محبوبم کلمنتیاین» (My Darling Clementine) چنین کرده بود و ماجرایی از انتقام را چنان به عشقی یک طرفه سنجاق کرده بود که بیشتر با اثری عاشقانه طرف بودیم تا فیلمی وسترن با محوریت انتقام. البته در آن جا جان فورد سعی میکند که از ساختن یک فیلم وسترن حماسی طفره رود و همه چیز را جمع و جور برگزار کند و از احساستگرایی بپرهیزد.
اما نگاه فورد به عشق چنان گیرا است که نمیشد آن عشق آتشین را از تک تک قابها احساس نکرد. اما کوین کاستنر ابایی ندارد که با صدای رسا اعلام کند او در حال ساختن اثری عاشقانه است؛ فیلمی که یک سویش یک نظامی است و سمت دیگرش زن جوانی که هیچ ترسی از سرخ پوستها ندارد و از زندگی کردن در کنار آنها لذت میبرد.
کوین کاستنر فیلم وسترن حماسی «رقصنده با گرگها» را از کتابی به همین نام به قلم مایکل بلیک، منتشر شده در سال ۱۹۸۸ اقتباس کرده است. از سوی دیگر فیلم در زمان اکرانش موفق شد نامزد ۱۲ جایزهی اسکار شود و هفت تای آنها را از جمله اسکار بهترین فیلم و بهترین کارگردانی را به خانه ببرد.
«تازه جنگهای داخلی آمریکا تمام شده و اواخر دههی ۱۸۶۰ میلادی است. افسری میان رده از ارتش داوطلب میشود که به سرزمین سرخ پوستها سفر کند و با آنها برای ترک سرزمینشان مذاکره کند. او باید زن جوان سفید پوستی را ملاقات کند که رابط او است و قرار است از سمت ارتش با سرخ پوستها حرف بزند.
مرد تحت تاثیر فشار ناشی از جنگ از اجتماع گریزان شده و میلی به زندگی در جمع ندارد و به همین دلیل یواش یواش جذب زندگی به شیوهی مردمان بومی میشود. از آن سو او به زن همراهش هم دل میبازد. این در حالی است که متوجه میشود ارتش تمایل دارد به هر قیمتی که شده سرخ پوستها را از سرزمین خود براند. اما …»
۶. کشور بزرگ (The Big Country)
- کارگردان: ویلیام وایلر
- بازیگران: گریگوری پک، چارلتون هستون و جین سیمونز
- محصول: ۱۹۵۸، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪
ویلیام وایلر فیلم وسترن حماسی «کشور بزرگ» را از کتاب «کمین در دره بلانکو» اقتباس کرد و گریگوری پک را به عنوان تهیه کننده در کنار خود دید. از آن جایی که این دو رابطهی بسیار خوبی با هم داشتند، این تصور وجود داشت که فضای تولید فیلم، فضایی صمیمانه باشد و حین ساخته شدن فیلم مشکل خاصی پیش نیاید و همه از پروسهس ساخته شدن لذت ببرند. اما این فقط ظاهر قضیه بود و گریگوری پک و ویلیام وایلر مدام با هم سر صحنه مشاجره میکردند و این باعث شده بود که کار گروه به هم بریزد. آش آن قدر شور شد که حتی ویلیام وایلر با گریگوری پک قهر کرد و برای فیلمبرداری سکانسهای پایانی سر صحنه نماند و به رم سفر کرد تا فیلم «بن هور» (Ben- Hur) را بسازد و کار را به دستیارش سپرد.
اما هیچ کدام از اینها باعث نشد که از دل آن هرج و مرج یک شاهکار درجه یک بیرون نیاید که خودش را به فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر تحمیل نکند. اثری عظیم و معرکه و البته یک دست که با توجه به مسائل مطرح شده در پاراگراف بالا اصلا نباید تمام میشد چه رسد به این که نتیجهی نهایی اثری منسجم از کار درآید. در هر صورت این فیلم وسترن حماسی امروزه به عنوان یکی از قلههای رفیع سینمای وسترن شناخته میشود و ثابت میکند که ویلیام وایلر چه کارگردان معرکهای است و دست به هر چه میزده طلا میشده. این را کارنامهی پربارش و تعداد انبوه شاهکارهایی که ساخته به ما میگوید.
داستان فیلم دربارهی درگیریهای دو خانوادهی بزرگ با مزارع و گلههای بسیار است که سالها بر سر چیزهای بزرگ و کوچک از جمله سهم آب رودخانه با هم درگیر بودهاند. حال سررسیدن مردی تازه از شرق این دعوا را گسترش میدهد و دو طرف را به جان هم میاندازد تا جنگی شبیه به جنگ داخلی بین این خانوادهها آغاز شود که همه چیز دارد؛ از بازیهای سیاسی بین دو طرف و مذاکرات برای عقبنشینی و صلح تا هفتتیرکشیهای مفصل و دوئل و درگیری.
یکی از مسائل مطرح شده در یک فیلم وسترن حماسی که مستقیما از دل اتفاقات تاریخی قرن نوزدهم در غرب آمریکا سرچشمه میگیرد، درگیری بر سر منابعی است که زمین در اختیار آدمی قرار میدهد. از آن جایی که آن زمان هنوز قانون به شکل امروزی وجود نداشت و حاکمیت قانون معنا نداشت، عوامل دیگری سبب برتری شخصی بر فرد دیگر میشد و ملک یا سهم آب یا چاهی را تصاحب میکرد. این عامل عمدتا زور بیشتر از طریق خرید اسلحه و مردان بیشتر و در نتیجه ثروت بیشتر بود. حال اگر دو خانواده توان مالی زیادی داشته باشند، طبعا این درگیریها یک شبه تمام نمیشد و میتوانست گریبان نسلها را بگیرد.
ویلیام وایلر استاد پرداختن به روابط بین آدمهای نا به هنجار بود. سری که به کارنامهاش میزنیم شخصیتهای عجیب و غریب بسیاری می بینیم که در راهی قدم می گذارند که چندان دوستش ندارند. از دل این عدم تمایل به ادامه دادن، تراژدی آغاز میشود. به عنوان نمونه در همین فیلم قهرمان داستان برای این به غرب سفر کرده که کنار نامزدش باشد اما ناگهان خود را در موقعیتی میبیند که در شرق آمریکا خبری از آن نیست.
همین روی روابط او با افراد تاثیر میگذارد تا دست به اعمالی بزند که توقع ندارد. در فیلمهای دیگر وایلر هم میتوان چنین نشانههایی را دید. به عنوان نمونه در فیلم «داستان کارآگاهی» (Detective Story) کرک داگلاس نقش پلیسی را بازی میکند که در دل یک موقعیت دشوار مدام تصمیمات اشتباه میگیرد و در نهایت زندگی خود را بر باد میدهد. چنین اتفاقی در فیلم «ساعات ناامیدی» (The Desperate Hours) هم برای شخصیتی که همفری بوگارت نقشش را بازی می کند، شکل میگیرد.
گرچه در این جا تفاوتهایی وجود دارد و اعمال غریب افراد در موقعیتهای خطیر منحصر به یک فرد و دو فرد نمیشود اما باز هم با آدمهایی سر و کار داریم که از دل نامساله، مشکل درست میکنند و مساله میسازند. این گونه است که داستان پیش میرود. از سوی دیگر تصاویر فیلم خیره کننده هستند. از همان تیتراژ آغازین که کار سائول باس افسانهای است و او طراحیاش کرده تا سکانس پایانی، ویلیام وایلر و تیمش موفق میشوند که احساسات جاری در صحنه را از طریق قابها به خوبی منتقل کنند و از آن جایی که وایلر قصهگوی قهاری هم هست، مخاطب تا انتها میتواند بنشیند و از تماشای آن چه که بر پرده میبیند، لذت ببرد. بازیهای فیلم هم همگی عالی هستند. گریگوری پک و جین سیمونز شیمی خوبی دارند تا ترکیب همهی اینها به خلق یک فیلم وسترن حماسی معرکه ختم شود.
«کاپیتان جیمز مککی از ملوانان سابق ارتش آمریکا به غرب سفر میکند تا به نامزدش پاتریشیا بپیوندد. پاتریشیا نزد پدر و خانوادهاش در مزرعهای بسیار بزرگ زندگی میکند. همه پدر پاتریشیا را بنا به دلایل نامعلومی سرگرد خطاب میکنند. روزی جیمز و پاتریشیا برای دیدن دوست پاتریشیا که معلم است از مزرعه خارج میشوند.
در راه برگشت با گروهی از مردان مست روبه رو میشوند که پسران خانوادهای به نام هاناسی هستند و مورد آزار و اذیت آنها قرار میگیرند. این خانواده در نزدیکی خانوادهی پاتریشیا املاک وسیعی دارند و پدر آنها سالها است که با پدر پاتریشیا سر مسائل مختلف درگیری دارد. حال این بیم وجود دارد که دیوانهبازی فرزندان هاناسی باعث شکلگیری یک جنگ طولانی بین اعضای دو خانواده و تفنگداران آنها شود …»
۵. از گور برخاسته (The Revenant)
- کارگردان: الخاندرو گونزالس ایناریتو
- بازیگران: لئونارد دیکاپریو، تام هاردی و دامنل گلیسون
- محصول: ۲۰۱۵، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۸٪
یکی از روایتهای متداول در یک فیلم وسترن حماسی سناریوی انتقام است. در این فهرست باز هم به داستانهای این شکلی میرسیم. به عنوان نمونه فیلم «جویندگان» جان فورد که اساسا بهترین فیلم این چنینی در تاریخ سینما است و البته اثر معرکهی سرجیو لئونه یعنی «روزی روزگاری در غرب» که روایتش از ابتدا بر اساس داستان انتقام فردی چیده میشود. اما الخاندرو گونزالس ایناریتو از همان ابتدا و از همان سکانس آغازین «از گو برخاسته» اعلام میکند که مخاطب با یک فیلم وسترن حماسی عظیم روبه رو است؛ فیلمی که نه تنها داستانی دور و دراز در باب آدمی دارد که تمام تلاشش را میکند تا انتقام بگیرد، بلکه پر است از اتفاقات عجیب و غریب که اصولا قصهی قهرمان داستان را به روایتهای اساطیری نزدیک میکند.
از همان سکانس ابتدایی و جمع کردن پوست حیوانات توسط گروهی از مردان و سپس حملهی سرخ پوستها و فرار نفسگیر افراد گروه، همه چیز خبر از یک فیلم عظیم حماسی دارند. در این سکانس مفصل ایناریتو در کنار امانوئل لوبزکی تا میتواند هم توانایی تکنیکی خود را به رخ میکشد و هم سکانسی بینظیر تهیه میکند که نفس طرفداران سینمای اکشن را در سینه حبس میکند. پس از آن سکانس حمله خرس به شخصیت اصلی سر میرسد که هنوز هم معروفترین سکانس فیلم است. حتی معروفتر از سکانس خوابیدن قهرمان درون جنازهی یک اسب.
اما هیچ کدام از اینها برای ورود «از گور برخاسته» به فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر کافی نیست. پشت سر هم کردن سکانسهای مرعوب کننده شاید مخاطب کم هوش را فریب دهد اما هیچ فیلمی را به اثری در خور تبدیل نمیکند. آن چه که «از گور برخاسته» را شایستهی قرار گرفتن در چنین جایگاهی میکند روایت درست یک سناریوی انتقام است که قهرمانش چون قهرمانان اساطیری هفت خانی را پشت سر میگذارد تا از دل مسیر طی شده انسان دیگری شود و شایستگی رستگار شدن را پیدا کند. قهرمان قصه در چند بخش قصه رسما میمیرد و دوباره متولد میشود و هر بار کارگردان روی این تولد دوباره تاکید میکند. بار اول که از دل زمین بیرون میآید و گویی از رحم مادر طبیعت زاده میشود و بار دوم از بطن حیوانی مرده.
بازی لئوناردو دیکاپریو در این فیلم جایزهی اسکاری برایش به ارمغان آورد و بسیاری را به تمجید واداشت. بسیاری هم از این گفتند که او خیلی زودتر باید به این افتخار میرسید و آکادمی یک اسکار به او بدهکار بود. بازی دیکاپریو در بهتر شدن فیلم تاثیر داشته اما این تاثیر چنان نیست که اعتبار زیادی در موفقیت فیلم برایش قائل شویم. بخشی از روایت بر دوش بازیگر اصلی است. اگر پای او بلغزد، فیلم هم صدمه خواهد دید اما «از گور برخاسته» چیزهای دیگری هم دارد. نکتهی اول شیوهی تعریف کردن قصه توسط گکارکردان است. ایناریتو داستانش را مرحله به مرحله پیش میبرد. گویی با روایتی اپیزودیک طرف هستیم که شبیه به تعریف کردن نوبت به نوبت قصههای همان هفت خان میماند و خان به خان پیش میرود.
میدانیم که ایناریتو استاد تعریف کردن قصههای این چنین است. از فیلم «عشق سگی» (Amores perros) تا «بابل» (Babel) و «۲۱ گرم» (۲۱ Grams) او با چنین شیوهای قصه تعریف کرده و گاهی پا را فراتر گذاشته و حتی اپیزودها را در هم ادغام کرده و تقدم و تاخر روایی را هم بر هم زده است. پس او این جا هم از توانایی خود در روایت اپیزودیک قصه بهره میبرد و البته این کار را بدون بر هم زدن تقدم و تاخر زمانی داستانها انجام میدهد و در نهایت کاری میکند که این عملش بر خلاف فیلمهای مورد اشاره چندان به چشم نیاید.
خلاصه بعد از پشت سر گذاشتن ماجراهای بسیار و مقابله با سدهای درونی و بیرونی قهرمان داستان آماده میشود که دست به انتقام بزند. ایناریتو در این مرحله هم سعی میکند که یک فیلم وسترن حماسی بسازد و از انتقام صرف فراتر رود و به درگیریهای درونی شخصیت اصلی برسد.
البته آن چه که در این جا به کمکش میآید بازی خوب بازیگر شخصیت منفی داستان یعنی تام هاردی هم هست. تام هاردی در این جا یکی از بهترین بازیهای کارنامهاش را ارائه داده است. همهی اینها در کنار استفاده درجه یک فیلمساز از سرمای یم محیط یخ زده باعث شده تا با اثری شایستهی قرار گرفتن در فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر تمام دوران طرف باشیم.
«هیو گلس به همراه دیگرانی در حال شکار و جمع کردن پوست حیوانات است تا به دست کارفرمای خود برسانند. آخر سفر آنها است و در تلاش هستند تا وسایل خود را بار بزنند و بازگردند. اما ناگهان سرخ پوستها به آنها حمله کرده و تمام محموله به همراه تعداد زیادی از افراد از دست میروند.
هیو گلس به همراه پسرش از مهلکه میگریزد. او و گروهی دیگر از افراد در نقطهی اتراق میکنند و هیو برای پیدا کردن غذا از کمپ دور میشود اما ناگهان یک خرس بزرگ به وی حمله کرده و او را میدرد. هیو به سختی زنده است و افراد هم به دو دسته تقسیم شدهاند؛ عدهای میگویند که بردن وی فایده ندارد و فقط سرعت گروه را کم میکند و دیگران معتقد هستند که باید او را بازگرداند. در نهایت تصمیم گرفته میشود که هیو به همراه پسرش و چند نفر دیگر در نقطهای بمانند تا وضعیت وی مشخص شود. اما …»
۴. جنگوی زنجیر گسسته (Django Unchained)
- کارگردان: کوئنتین تارانتینو
- بازیگران: جیمی فاکس، کریستف والتز، لئوناردو دیکاپریو و ساموئل ال جکسون
- محصول: ۲۰۱۲، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۴ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪
قصهی «جنگوی زنجیر گسسته» را نمیتوان به طور کامل مانند فیلم وسترن حماسی «از گور برخاسته» یک سناریوی انتقام دانست. بیشتر با قصهای پیرامون روایت یک نجات و فرار طرف هستیم. دو مرد که یکی شوهر زنی سیاه پوست است، قصد دارند خود را به مزرعهای اربابی برسانند و همسر مرد را که بردهی اربابی سفید پوست است، نجات دهند. این که داستان آنها به انتقام هم گره میخورد ناشی از موضوع دیگری است که ممکن است سر و کلهاش در یک فیلم وسترن حماسی به طریقی پیدا شود.
در مقدمه گفته شد که قرن نوزدهم پر است از داستان بردهداری سفید پوستها. اصلا یکی خصوصیات اصلی جامعهی آمریکا مسائل نژادی است که باعث درگیریهای بسیاری شده و این کشور را شکل داده است. در همان قرن نوزدهم بود که آبراهام لینکلن به خاطر تصویب قانون بردهداری جنگی داخلی راه انداخت و پای اصولش ایستاد.
در همان قرن بود که سیاه پوستها زیر چکمههای اربابان سفید پوست له میشدند و تمام عمر در مزرعهها و دامداریها جان میکنند تا ارباب سفید پوست پایش را روی پایش بیاندازد و از ثروت ناشی از دست رنج سیاه پوستها استفاده کند. طبعا وقتی از یک فیلم وسترن حماسی حرف میزنیم، ممکن است که قصههای دور و دراز این مردم هم بخشی از داستان باشد. بماند که در فیلم مفخم جناب کوئنتین تارانتینو تمام قصه همین است.
تارانتینو از همین جا مسالهی نژادی را به اخلاقیات پیوند میزند. این پیوند زدن نژادپرستی به اخلاقیات باعث میشود که مخاطب هم با شخصیتها همراه شده و خواهان انتقام گرفتن آنها شود و ظالمان را به سزای اعمالشان برساند. پس تبدیل شدن یک سناریوی نجات و فرار به یک قصهی انتقامجویی دل مخاطب را هم خنک میکند.
به ویژه که در فصل پایانی نژادپرستان چنان تصویر میشوند که چیزی از یک شیطان مجسم کم ندارند. تارانتینو میداند برای این که شیطانش منفور جلوه کند و مخاطب با تمام وجود خواهان اجرای عدالت علیه او شود، باید باهوش نشانش دهد. پس، از نمایش دادن یک نژاد پرست احمق دوری میکند و به کمک بازی کم نقص لئوناردو دیکاپریو و البته ساموئل ال جکسون در نقش سیاه پوستی که از سفید پوستها هم پلیدتر است، یک انسان بدطینت و پلید خلق میکند که هوش سرشارش او را ترسناک جلوه میدهد.
اما تارانتینو یک راست به سراغ این قصهی نجات نمیرود. او طبق معمول اول مسیر را کج میکند و از مرد دیگری میگوید. اسم این مرد دکتر شولتز است و نقشش را کریستف والتز در کمال مهارت بازی میکند. او جایزهبگیری است که خودش را دندانپزشک جا میزند اما در استفاده از سلاح بسیار توانا است و البته استراتژیست خوبی هم هست و برای هر شرایطی نقشه و برنامهای دارد. همراهی قهرمان ماجرا با این مرد باعث میشود که برای نجات دادن همسر خود آماده شود.
اما این کج کردن مسیر داستان، جذابیتهای دیگری هم به قصه اضافه کرده که فقط در دنیای ذهنی تارانتینو میتوان سراغی از آنها گرفت. یکی از این جذابیتها دست انداختن فرقههای نژادپرستی به شیوهی تارانتینو است. او یک راست سراغ کوکلوس کلانها به عنوان ترسناکترین و خبیثترین گروه نژاد پرستی در آمریکا میرود و شیوهی لباس پوشیدن آنها را دست می اندازد و سکانسی مفرح فراهم میکند. فیلم وسترن حماسی «جنگوی زنجیر گسسته» از این سکانسها کم ندارد.
از سوی دیگر قهرمان ماجرا که «جنگو» نام دارد در این مسیر یاد میگیرد که از اسلحه استفاده کند، رفتار خود را تغییر دهد و دیگر مانند یک برده فکر نکند و مستقل باشد و از همه مهمتر بفهمد که هیچ فرقی با سفید پوستها ندارد. تمام این طی طریق در کنار کسی چون دکتر شولتز از او انسان دیگری میسازد.
اما نکتهی دیگری که این فیلم وسترن را به اثری حماسی تبدیل می کند سفرهای دور و دراز دو شخصیت اصلی و پشت سر گذاشتن ماجراهای متعدد توسط آنها است. آنها برای به دست آوردن پول مورد نیاز دکتر شولتز که از طریق دریافت جایزهی خلافکاران و تبهکاران به دست میآید، از این سو به آن سو میروند تا این فرصت در اختیار تارانتینو قرار بگیرد که از زاویهی دید خود به تاریخ کشورش در قرن نوزدهم نگاه کند.
نام فیلم برگرفته از شاهکار سرجیو کوربوچی در دههی ۱۹۶۰ میلادی است. او در آن زمان فیلمی به نام «جنگو» (Django) ساخت. نام «جنگو» هم نام شخصیت اصلی است که فرانکو نرو آن را بازی میکند.
میدانیم که تارانتینو دلباختهی وسترنهای اسپاگتی است. «جنگو» هم که یکی از معروفترین این فیلمها است. به همین دلیل هم تارانتینو سکانسی افتخاری با حضور فرانکو نروی پا به سن گذاشته ترتیب میدهد که در آن فرانکو نرو از شخصیت اصلی این فیلم با بازی جیمی فاکس شیوهی املای نامش را میپرسد.
«دکتر کینگ شولتز جایزهبگیر آلمانی است که خود را به عنوان دندانپزشک معرفی میکند تا بتواند به تبهکاران نزدیک شود. او به دنبال سه مرد است که آنها را نمیشناسد. دکتر شولتز موفق میشود که مردی سیاه پوست به نام جنگو را نجات دهد که این سه مرد را میشناسد. چرا که قبلا در مزرعهای برده بوده که آنها مسئول نگهداری از آن بودهاند. جنگو به این شرط حاضر به همکاری با دکتر شولتز میشود که او هم قول دهد پس از کشتن آن سه مرد، در نقشهی فرار دادن همسرش از دست اربابی سفید پوست کمک کند. شولتز قبول میکند و سفر جنگو و کینگ شولتز آغاز میشود و …»
۳. جویندگان (The Searchers)
- کارگردان: جان فورد
- بازیگران: جان وین، جفری هانتر، ورا مایلز و ناتالی وود
- محصول: ۱۹۵۶، آمریکا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪
بسیاری فیلم وسترن حماسی «جویندگان» را بهترین فیلم وسترن و در کل یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما میدانند. جان فورد در این جا قصهی یک انتقام دور و دراز و گیر کردن شخصیتهایش در یک کلاف سر در گم را چنان با شور و حرارت و البته با استادی تمام تعریف کرده که کمتر اثری در تاریخ سینما توان برابری با آن را دارد. شاید مهمترین وجه حماسی اثر روبه رو شدن قهرمان داستان با تعصبات درونی خودش باشد. اصلا به دلیل پرداخت زیبای همین شخصیت اصلی است که بسیاری فیلم «جویندگان» را بهترین فیلم وسترن تاریخ سینما میدانند.
قصه با آمدن مردی به خانهای آغاز میشود. این مرد سالها از خانه و خانواده دور بوده و حال که بازگشته جز عذاب و مصیبت نمیبیند. پس لباس رزم میپوشد و چون شوالیههای باستانی به جنگ کسانی میرود که با وی چنین کردهاند. مشکل این جا است که آنها را پیدا نمیکند و به هر سو که نظر میاندازد، کسی را نمییابد. سالها میگذرد و میگذرد و مرد فقط میگردد و میگردد. گاهی به خانه بازمیگردد و گاهی که غیبتش خیلی طوبلانی میشود چند خطی مینویسد. تمام حضور مرد در خانه همین است. همراهی دارد؛ همراهش جوانکی است نیمی سرخ پوست نیمی سفید پوست. از آن جایی که قهرمان داستان تمام عمرش را صرف دشمنی با سرخ پوستها کرده این همراهی برایش مشکل است. اصلا تعصب اصلی او همین نگاهش به سرخ پوستها است.
نامش ایتن ادواردز است. ایتن را باید یکی از مهمترین شخصیتهای تاریخ سینما دانست. او تمام عمرش را صرف پیدا کردن تنها بازماندهی خانواده کرده. تمام عمری را وقت داشته که به سرخ پوستها فکر کند، از آنها متنفر شود، شبها کابوس آنها را ببیند، روزها به شیوهی انتقام گرفتنش فکر کند. اما نزدیک که شد، چه خواهد کرد؟ بالاخره که آن روز خواهد رسید.
آن روز چه خواهد شد؟ در تمام مدت زمان فیلم این کابوس به جانش افتاده و تمام مدت در حال فکر کردن به آن لحظه است. به همین دلیل هم باید «جویندگان» را یک فیلم وسترن حماسی بدانیم. از سوی دیگر جان وین نقش این مرد را بازی میکند. جان وین نقش ایتن را با استادی تمام بازی میکند. او هم توانسته تلواسههای این مرد را به خوبی از کار درآورد و هم از پس سکانسهای کمدی فیلم برآید.
«جویندگان» فیلم تلخی است. به همین دلیل هم جان فورد با آن تواناییاش در خلق سکانسهای کمدی، کمی شوخی و خنده به قصه اضافه کرده تا کمی از تلخی زهر آن را بگیرد. خرده پیرنگ درجه یکی هم بین همان جوانک همراه ایتن با بازی جفری هانتر و عشقش به دختری در همسایگی با بازی ورا مایلز وجود دارد که کمی از این تلخی میکاهد. اما همهی اینها باعث نمیشود که برای لحظهای نگاه خود را از ایتن و دردهایش برداریم. ممکن است نگاه او به سرخ پوستها را نژاد پرستانه تصور کنید. یا حتی ممکن است نگاه جان فورد به آنها را همراه با نژاد پرستی ببینید.
اما اگر نیک بنگرید چنین نیست. شخصیت جفری هانتر گذشتهی مشخصی ندارد. در آن سکانسی که ایتن تمام اموالش را به نامش میزند گویی رفتاری شبیه به پدران دارد. شاید او پدر این جوانک دورگه همراهش است. پس شاید واقعا ایتن پدر واقعی آن جوانک پس از ازدواج با یک زن سرخ پوست بوده و تمام این مدت فقط به خاطر این از سرخ پوستها نفرت دارد که روزگاری عاشق زنی سرخ پوست بوده و عشقش به سرانجام نرسیده است.
جان فورد پاسخی به این پرسشها نمیدهد و تمام مدت گذشتهی آدمهای قصهی خود را سربسته نگه میدارد. در چنین قابی رفتار آنها مدام رازآمیزتر میشود و بر جذابیت اثر میافزاید. به همین دلیل هم برخی نشانهها را در جزییات بسیار کوچک قابها میگذارد تا مخاطب دربارهی گذشتهی این مردمان حدسهایی بزند. پس فیلم وسترن حماسی «جویندگان» فیلم جزییات است. پلانهایی مانند بوییدن پالتوی ایتن توسط همسر برادرش یا نگاه نگران ایتن به زنی سفید پوست بعد از آزادی از دست سرخ پوستها این را به ما میگوید که نمیتوان لحظهای پلک زد و داستان را از دست داد.
جان فورد بزرگترین وسترنساز و یکی از بزرگترین کارگردانان تاریخ سینما است. میشد فیلمهای دیگری از او را هم در این فهرست قرار داد. به عنوان نمونه فیلم «مردی که لیبرتی والانس را کشت» (The Man Who Shot Liberty Valance) هم به اندازهی کافی یک فیلم وسترن حماسی است و میشد جایی برای آن در نظر گرفت. اما خوبی فهرستهای این چنینی در این است که بالاخره محدودیت دارند و باید به عددی راضی شد و به همین دلیل برخی شاهکارها پشت در میمانند.
«ایتن ادواردز، کهنه سرباز جنگ داخلی، پس از سالها به نزد خانوادهی برادرش بازمیگردد. او تصمیم دارد که بماند اما هجوم سرخ پوستان در شبی تاریک باعث کشته شدن همهی اعضای خانوادهی برادر به جز دختر کوچک خانواده میشود. ایتن به خود قول میدهد این دختر ربوده شده را تحت هر شرایطی پیدا کند اما پیدا کردن گروه مهاجم به این سادگیها نیست. از سوی دیگر او نمیداند در مدتی که دخترک گروگان سرخ پوستها است چگونه با او رفتار میشود و همین هم او را آزار میدهد. تا این که …»
۲. روزی روزگاری در غرب (Once Upon A Time In The West)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: چارلز برانسون، کلودیا کاردیناله، جیسون روباردز و هنری فوندا
- محصول: ۱۹۶۹، آمریکا و ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪
دو فیلم آخر فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر تاریخ سینما هر دو متعلق به سرجیو لئونه است. او از همان ابتدا علاقهی بسیاری به ارائه تصویری متفاوت از ششلولبندها و وسترنرها داشت. اگر در فیلمهای وسترن کلاسیک، این هفتتیرکشها در اکثر مواقع برای سمت و سوی خیر ماجرا اسلحهی خود را از غلاف بیرون میکشیدند، در فیلمهای او لزوما از این خبرها نبود. گاهی شخصیتهای قهرمان یا حتی ضد قهرمان آثار او برای امری شخصی دست به اسلحه میشدند. به عنوان نمونه قهرمان همین فیلم با بازی چارلز برانسون هیچ کاری به اتفاقاتی که پیراموش در جریان است، ندارد. او فقط به یک چیز میاندیشد و فقط برای یک چیز زنده است؛ آن هم گرفتن انتقام از کسی است که زندگی او را از بین برده است.
داستان فیلم «روزی روزگاری در غرب» از چند خط روایی موازی با هم تشکیل شده است. به این معنا که این خطوط داستانی در ظاهر کاری به هم ندارند و قرار نیست در هیچ زمانی از فیلم یکدیگر را قطع کنند اما رفته رفته و با سررسیدن پایان فیلم این خطوط روایی جایی به هم میرسند و بر هم تاثیر میگذارند. یکی از خطوط روایی که عمدتا فیلم را هم با همان به یاد میآوریم، داستان مردی است که مانند دیگر وسترنهای شاخص سرجیو لئونه نامی ندارد و همه به خاطر آن سازدهنی همیشه همراهش هارمونیکا صدایش میزنند. این مرد فقط یک فکر دارد و آن هم گرفتن انتقام از مرد خبیثی است که همهی عمرش را به جنایت گذرانده و زمانی به او هم ظلم کرده است.
قصهی دوم قصهی زن بیپناهی است که با هزاران امید و آرزو از مکانی بدنام خارج شده و با مردی ازدواج کرده که زمینی نزدیک به ایستگاه راه آهن خریده است. مشکل این جا است که دار و دستهی همان مرد خبیث برای به چنگ آوردن این زمین مرد را میکشند و به فرزندان کوچکش هم رحم نمیکنند. زن که از راه میرسد با جنازهی شوهر و فرزندان او روبه رو میشود. تا این جا تنها حلقهی اتصال این دو قصهی اصلی همان مرد خبیث است که البته زن از هویتش خبری ندارد و هارمونیکا هم برایش اهمیتی ندارد که او دست به چه کارهای دیگری زده است.
خط روایی بعدی داستان مردی بیمار است که درون یک واگن قطار زندگی میکند و عملا گردانندهی خطوط راه آهن است و طبعا بسیار ثروتمند. او آرزو دارد که راه آهن را از شرق به غرب برساند و بالاخره اقیانوس غرب آمریکا را از این طریق ببیند. گفته شد که یکی از داستانهایی که گاها در پس زمینهی یک فیلم وسترن حماسی قرار میگیرد، نحوهی چگونگی اتصال شرق آمریکا به غرب این کشور از طریق راه آهن بود. این راه آهن فقط وسیلهای برای جابه جایی به حساب نمیآمد. بلکه تمدن را هم با خودش به غرب میآورد و در نتیجه زیست آدمیان آن منطقه را به کل عوض میکرد.
حال فیلم «روزی روزگاری در غرب» نه تنها این داستان را در پس زمینه نگه نداشته، بلکه آن را به پیش زمینه هم آورده و به یکی از خطوط روایی اصلی داستان کلی فیلم سنجاق کرده است. حلقهی اتصال این داستان موازی با بقیهی داستانها هم باز همان مرد خبیث است که برای آن ثروتمند بیمار کار میکند. خط داستانی بعدی متعلق به دار و دستهای خلافکار است که عموما لباسهای بلند میپوشند. آنها از نسل راهزنان و دزدان قدیمی هستند که زمانی لرزه بر اندام دیگران میانداختند و مدتی است که دورانشان به سر آمده و دیگر کسی برای آنها تره هم خورد نمیکند.
پای این دار و دسته هم به ماجرا باز میشود. چرا که گروه آدمکشهای آن مرد خبیث با لباسهایی شبیه به لباسهای بلند این دار و دستهی خلافکار اقدام به کشتن شوهر آن زن کردهاند و همه تصور میکنند این جنایت کار آنها است. پس باز هم حلقهی اتصال این داستان به بقیه همان مرد خبیث است.
نکته این که با خواندن تمام این خطوط داستانی مشخص میشود که همه به یک نقطه خواهند رسید. به همان زمین قیمتی که شوهر مرد در اختیار داشته و حال به زن ارث رسیده است. همان زمینی که راه آهن از کنارش میگذرد. همه برای تسویه حسابهای خود روزی باید به آن جا بروند تا داستان فیلم وسترن حماسی «روزی روزگاری در غرب» به سرانجام برسد. اما سرجیو لئونه به این راحتی و سرراست به آن مکان نمیرود. هنوز اتفاقات زیادی باید شکل بگیرد تا این آدمیان رودر روی یکدیگر قرار بگیرند.
فیلم وسترن حماسی «روزی روزگاری در غرب» بلافاصله پس از سهگانهی دلار سرجیو لئونه ساخته شد. اگر لئونه در آن فیلمها به دنبال انداختن طرحی نو در ژانر وسترن بود و نگاهی تازه به این سینما داشت، حال در صدد آن بود که این دنیا را کامل کند. به همین دلیل هم به دورانی سر زد که شیوهی زیست آدمی به سبک غرب وحشی رو به اتمام بود و تمدن در قالب همان راه آهن داشت از راه میرسید. او داستان مردانی را تعریف کرد که در همان زمانهی گذشته زندگی میکنند و یا باید کشته شوند و به زندگی جدید اجازهی بروز دهند یا باید بروند و در افق ناپدید شوند. اما زنی هنوز حضور دارد تا عهدهدار مسئولیت سرنوشت آدمی در این زندگی پیش رو باشد. همهی اینها کافی است که فیلم «روزی روزگاری در غرب» را یک فیلم وسترن حماسی بدانیم.
نقش آن مرد خبیث را هنری فوندا در این تنها نقش منفی خود بازی میکند، چارلز برانسون هارمونیکا است، جیسون روبادرز در نقش سردستهی راهزنان ظاهر شده است و کلودیا کاردیناله نقش زن را بازی میکند.
«قطاری در یک ایستگاه خالی متوقف میشود. سه مرد مدتها است که انتظار سررسیدن قطار را میکشند. قطار میایستد، حرکت میکند و مردی از آن پیاده میشود. مرد یک سازدهنی بر لب دارد و کمی مینوازد. سپس در یک دوئل سه به یک، هر سهی آن مردان منتظر را میکشد و راه میافتد. در مکانی دیگر مرد دیگری در حیاط مقابل خانهاش در حال آماده کردن وسایل پذیرایی است. تازه عروسش قرار است از راه برسد و با هم در همین خانه زندگی کنند. اما ناگهان سر و کلهی مردانی با لباسهای بلند پیدا میشود و مرد را میکشند. زن از قطار پیاده میشود، در حالی که چیزی از مرگ شوهرش نمیداند و ..»
۱. خوب بد زشت (The Good, The Bad And The Ugly)
- کارگردان: سرجیو لئونه
- بازیگران: کلینت ایستوود، لی وان کلیف و ایلای والاک
- محصول: ۱۹۶۶، ایتالیا
- امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۸ از ۱۰
- امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۷٪
فیلم اول فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر تاریخ سینما آخرین فیلم از سهگانه دلار سرجیو لئونه است. فیلم اول «به خاطر یک مشت دلار» (A Fistful Of Dollars) است که اولین فیلم وسترن اسپاگتی تاریخ سینما دانسته میشود و در آن کلینت ایستوود قهرمان فیلم است و جیان ماریا ولونته نقش بدمن داستان را بر عهده دارد و تحت تاثیر و با الهام از «یوجیمبو» (Yujimbo) ساختهی باشکوه آکیرا کوروساوا ساخته شده است.
دومین فیلم «به خاطر چند دلار بیشتر» (For A Few Dollars More) نام دارد که مانند فیلم اول نقش اصلی را کلینت ایستوود در کنار لی وان کلیف بازی میکند و باز هم جیان ماریا ولونته نقش منفی را بر عهده دارد. این فیلم هم میتوانست در فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر تاریخ جایی برای خود دست و پا کند. فیلم سوم هم همین اثر معرکهی مورد بحث ما است.
«خوب بد زشت» از این جهت یک فیلم وسترن حماسی فرض میشود که در برگیرندهی سفر و دور و دراز سه مرد برای به دست آوردن مقدار زیادی طلا است که در یک قبرستان دفن شده. از سوی دیگر جنگ داخلی هم در پس زمینهی ماجرا قرار دارد و بخشی از قصه را تحت تاثیر قرار میدهد. اصلا این سه مرد قرار است بخشی از پول ارتش را مال خود کرده و بالا بکشند.
اما همان طور که از نام فیلم هم برمیآید، ما با سه شخصیت با سه روحیهی متفاوت طرف هستیم. اولی که همان شخصیت خوب ماجرا است که مانند وسترنهای دیگر سرجیو لئونه نام ندارد و نقشش را کلینت ایستوود بازی میکند. فقط در منظومهی فکری آدمی مثل سرجیو لئونه این آدم میتواند خوب فرض شود؛ چرا که گرچه اصولی دارد و خط قرمزهایی را رد نمیکند اما باز هم بازی با جان دیگران را دوست دارد. حال اگر آن دیگران کسانی جون زشت این فیلم هم باشند، باز از میزان شقاوت او چیزی نمیکاهد.
دومین شخصیت همین زشت است که نقشش را ایلای والاک در کمال استادی بازی میکند. او در عمل برگ برندهی اصلی فیم است و بدون حضورش فیلم وسترن حماسی «خوب بد زشت» قطعا چیزی کم داشت. در ضمن فیلم سرجیو لئونه موقعیتهای کمدی کم ندارد که عملا بار تمام این موقعیتهای کمدی بر عهدهی او است.
دلیل اطلاق زشت به او هم با دیدن فیلم کاملا واضح میشود. او مرد رقتانگیزی است که میتواند دست به هر جنایتی بزند اما از قبول مسئولیت شانه خالی میکند و هیچ شخصیتی ندارد و حتی در التماس کردن و خار و خفیف کردن خودش هم ید طولایی دارد.
شخصیت سوم را سرجیو لئونه بد نامیده. او رسما یک ماشین کشتار است که فقط به پولها فکر میکند. نه از گذشتهاش میگوید و نه کسی خبری از درونش دارد و هر چه بخواهد را به دست میآورد و گرچه مانند زشت دست به هر جنایتی میزند اما وقاری دارد که در زشت خبری از آن نیست. همین سکوت دائمیاش و حرف زدن در موقعیتهای ضروری از وی موجودی ترسناک ساخته است. لی وان کلیف نقش این مرد سوم را بازی میکند.
اگر فیلم وسترن حماسی «خوب بد زشت» را با دقت تماشا کنید، متوجه خواهید شد که با وجود زمان نزدیک به سه ساعتهاش پیرنگ به آن معنای متداول ندارد. هر سه نفر به دنبال محل اختفای طلاها هستند و مدام از موقعیتی به موقعیت دیگر میروند. نکته این که هر کدام از این موقعیتها آن قدر جذاب است که مخاطب فراموش میکند روابط علت و معلولی به آن شکل کلاسیکش وجود ندارد. این از توانایی کارگردان بزرگی چون لئونه میآید که میتواند به این شکل قصهگویی کند و من و شما را تا پایان روی صندلی سینما میخکوب کند.
فیلم وسترن حماسی «خوب بد زشت» برخوردار از برخی معروفترین سکانسهای تاریخ سینمای وسترن است. از سکانس شلیک به طناب دار دور گرده زشت توسط خوب تا آن دوئل معرکهی پایانی. اما همهی اینها بدون آهنگسازی معرکهی انیو موریکونه چیزی کم داشت. اصلا همین آهنگسازی معرکهی انیو موریکونه بود که سرجیو لئونه را واداشت تا در فیلم بعدی خود یعنی «روزی روزگاری در غرب» که در همین فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر به آن پرداختیم، موسیقی را به بخشی از داستان وارد کند و قصهی مردی را بگوید که با نواختن یک قطعهی خاص از یک موسیقی به یاد انتقام گرفتنش از کسی میافتد که کل زندگی وی را تباه کرده است.
«خوب بد زشت» فارغ از این که در صدر فهرست ۱۰ فیلم وسترن حماسی برتر تاریخ سینما قرار گرفته، مفرحترین و سرگرمکنندهترین فیلم فهرست هم هست.
«بلوندی یا خوب با زشت یا توکو برای به دست آوردن پول شریک شدهاند. ایالتهای مختلف برای زنده یا مرده توکو به خاطر جنایتهایش جایزه گذاشتهاند و جایزهبگیرهای مختلفی به دنبال او هستند. بلوندی که خودش هم جایزه بگیر است او را تحویل میدهد اما در لحظهی اعدام، طناب دار را با شلیک گلوله قطع کرده و موجبات فرار توکو را فراهم میکند و سپس پول به دست آمده بین آنها تقسیم میشود.
سپس آنها به شهر بعدی رفته و دوباره دست به همین کار میزنند. از آن سو شخصیت سوم به نام آنجل یا همان بد به دنبال محمولهای از طلاهای ارتش است که گم شده. توکو و بلوندی هم در طی یکی از سفرهای خود به وجود این محموله پی میبرند. حال هر سه نفر از راههای مختلف به دنبال رسیدن به طلاها هستند اما موضوع این جا است که مکان دفن شدن آنها دقیقا مشخص نیست و فقط یکی از آنها از آن خبر دارد …»
منبع: خبرآنلاین
منبع: faradeed-208303