شناسهٔ خبر: 68919959 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه اطلاعات | لینک خبر

سیدحسن نصرالله در گفت‌وگو با مجله فرانسوی؛ از تحصیل در قم تا ازدواج/ آرزویم بود مثل امام موسی صدر بشوم

یک مجله فرانسوی موفق شد درباره علایق و زندگی شخصی سید حسن نصرالله با او گفت‌وگو کند. متن کامل این گفت‌وگو بعدها در بخشی از کتابی کوچکی با عنوان «نصرالله» به همت محمدرضا زائری منتشر شد.

صاحب‌خبر -

خبرآنلاین نوشت: در پاییز ۱۳۷۶ خبرنگار یکی از مجلات فرانسوی با عنوان Le Magazine Littéraire موفق شد با سیدحسن نصرالله دبیرکل فقید حزب‌الله لبنان که آن زمان ۳۷ سال داشت به گفت‌وگو بنشیند. سید حسن در بخشی از آن گفت‌وگو از زندگی شخصی‌اش صحبت کرد. متن کامل این گفت‌وگو بعدها در بخشی از کتابی کوچکی با عنوان «نصرالله» به همت محمدرضا زائری منتشر شد.

آن‌چه در پی می‌خوانید بخش‌هایی از پاسخ‌های سیدحسن نصرالله در گفت‌وگو با نشریه فرانسوی یادشده به نقل از کتاب «نصرالله» است.

پدرم سید عبدالکریم، میوه و سبزی‌ می‌فروخت و برادرانم نیز به او کمک می‌کردند. بعد از مدتی که وضع مالی‌اش قدری بهتر شد یک مغازه‌ی کوچک بقالی در کنار خانه راه انداخت و من معمولا برای کمک کردن به او آنجا می‌رفتم. توی مغازه یک عکس از امام موسی صدر به دیوار نصب شده بود و من روی صندلی روبه‌روی این عکس می‌نشستم و به آن خیره می‌شدم و همیشه آرزویم این بود که روزی مثل او بشوم.

در محله و منطقه‌ای که ما بودیم -کرنتینا- مسجد نبود و من به منطقه‌ی سن‌الفیل یا برج حمّود یا نبعه می‌رفتم تا بتوانم در مسجد نماز بخوانم و هرچه دستم می‌رسید می‌خواندم. مخصوصا کتاب‌های اسلامی و اگر به کتابی برمی‌خوردم که نمی‌فهمیدم می‌گذاشتم کنار تا وقتی بزرگ‌تر شدم بخوانم.

تحصیلات

برای تحصیلات ابتدایی به مدرسه‌ی نجاح در منطقه‌ی خودمان رفتم و جزو آخرین دانش‌آموزانی بودم که از آن مدرسه گواهی گرفتند و بعد از آن برای ادامه‌ی تحصیلاتم به مدرسه‌ی دولتی سن‌الفیل رفتم اما به خاطر وقوع جنگ‌های داخلی در سال ۱۹۷۵ ناچار شدیم با خانواده از کرنتینا به روستای خومان بازوریه که محل تولد من هم بود برگردیم و پس از آن تحصیلات متوسطه را در یکی از مدارس دولتی شهر صورت به پایان رساندم.

فعالیت سیاسی

پیش از آن وقتی که هنوز در منطقه‌ی کرنتینا بودیم، هیچ‌کدام از افراد خانواده‌ی ما گرایش سیاسی و حزبی نداشتند. در آن هنگام بسیاری از تشکل‌های سیاسی که بعضا فلسطینی بودند در آن منطقه فعالیت داشتند، ولی بعدها یعنی وقتی که به بازوریه برگشتیم، به صفوف جنبش امل پیوستم و این انتخاب ناشی از یک علاقه و میل شدید بود، چون خیلی شیفته‌ی امام موسی صدر بودم. آن موقع هنوز پانزده سال بیش‌تر نداشتم و جنبش امل به عنوان «حرکت محرومان» معروف بود و به‌مرور فعالیت من در منطقه و روستای خودمان بازوریه کاهش پیدا کرد. چون آن روستا به عرصه‌ی فعالیت چپی‌ها و مارکسیست‌ها مخصوصا طرف‌داران حزب کمونیست لبنان تبدیل شده بود به هر صورت من و برادر بزرگم سید حسین عضو جنبش امل شدیم و علی‌رغم سن بعد از مدت کوتاهی من نماینده‌ی روستای‌مان شدم.

عزیمت به نجف

چند ماهی نگذشته بود که تصمیم قطعی گرفتم که به نجف اشرف بروم. در آن زمان به عنوان یک نوجوان شانزده‌ساله با موانع زیادی برای رفتن به این سفر روبه‌رو شدم. ولی چون به خداوند تکیه داشتم [ناامید نشدم] روزی در مسجدی در شهر صور با آیت‌الله سید محمد غروی ملاقات کردم که به نیابت از امام موسی صدر آن‌جا تدریس می‌کرد و تا ایشان مطلع شد که من برای تحصیل می‌خواهم به نجف اشرف بروم یک نامه نوشت و به من داد. آقای غروی دوست نزدیک و خاص آیت‌الله العظمی سید محمدباقر صدر بود و نامه‌ای که به من داد یک سفارش بود تا من مورد توجه و رسیدگی آن شخصیت برجسته قرار بگیرم.

با همکاری و کمک پدرم و بعضی دوستانم مقداری پول جمع کردم و وسایل خودم را هم فروختم. با هواپیما به بغداد رفتم و از آن‌جا یک اتوبوس سوار شدم به مقصد نجف، هنگامی که به نجف رسیدم توی جیبم هیچ پولی نمانده بود. البته افراد غریب و تنها در نجف زیاد بودند و از این مهم‌تر این بود که به طور طبیعی این حقیقت [را نمی‌توان از یاد برد] که طلبه باید یاد بگیرد که چطور با جیب خالی زندگی آبرومندی داشته باشد. غذایم نان بود و آب خالی و روی یک قطعه اسفنج مستطیل‌شکل می‌خوابیدم. بعد از این‌که به نجف رسیدم از طلبه‌های لبنانی پرسیدم که چطور می‌شود توصیه‌نامه‌ام را به آیت‌الله شهید صدر – که یکی از ارکان حوزه‌ی نجف بود – برسانم و آن‌ها گفتند که آقای سید عباس موسوی می‌تواند این لطف را به من بکند.

وقتی با سید عباس موسوی روبه‌رو شدم چون پوستش قدری تیره بود فکر کردم عراقی است و با عربی فصیح با او صحبت کردم ولی او در پاسخ گفت: «نگران نباش، من هم لبنانی هستم و از منطقه‌ی بنی‌شیت به این‌جا آمده‌ام.» ما این‌طوری با هم آشنا شدیم و یک دوستی نزدیک و محکم بین ما آغاز شد. شهید سید عباس، دوست و برادر و معلم و رفیقم بود و زمانی از هم جدا شدیم که اسرائیلی‌ها با هلی‌کوپتر، موشکی به ماشین او زدند و او به همراه همسر و فرزند کوچکش به شهادت رسید و این حادثه شانزده سال بعد از آغاز شیرین دوستی ما در شهر نجف رخ داد.

بعد از این‌که آیت‌الله شهید صدر مرا پذیرفت و توصیه‌نامه‌ی آقای سید محمد غروی در مورد من را مطالعه کرد از من پرسید: «پول با خودت داری؟» گفتم: «خیر چیزی ندارم.» ایشان به شهید موسوی رو کرد و گفت: «اول اتاقی برایش فراهم کن و خودت هم به او درس بده و مراقبش باش» بعد از آن مقداری پول محبت کردند برای خریدن لباس و کتاب و مقداری هم برای هزینه‌های جاری ماهانه و شهید موسوی هم یک حجره در نزدیکی خانه‌ی خودش برایم پیدا کرد. آن موقع ایشان تازه ازدواج کرده بود و متاهلین می‌توانستند خانه‌ی مستقل برای خودشان داشته باشند، ولی طلبه‌های مجرد اتاق می‌گرفتند و گاهی هم دو نفر یا سه نفر با هم یک اتاق داشتند و هر ماه هم هر طلبه یک حقوق و شهریه‌ی ناچیز به اندازه‌ی پنج دینار داشت.

شهید سید عباس موسوی که دروس مرحله‌ی سطح و مقدمات را تمام کرده بود، تعدادی شاگرد داشت و من هم یکی از شاگردانش بودم. او خیلی منضبط و جدی بود و به خاطر سخت‌گیری‌ها و برنامه‌ی دقیق او توانستیم دروس پنج سال را در دو سال تمام کنیم. باید تمام‌وقت درس می‌خواندیم، حتی ایام عید و تعطیلی مثل ماه مبارک رمضان و ایام حج هم تعطیلی نداشتیم و حتی روزهای پنج‌شنبه و جمعه که معمولا درس‌های حوزه‌ی علمیه تعطیل است، ما مشغول درس بودیم. در سال ۱۹۸۲ برنامه‌ی درسی مراحل اولیه‌ی خودم را با موفقیت و سطح خوبی تمام کردم.

بازگشت از عراق

در همان سال نظام حاکم بعثی شروع کرد به فشار آوردن به طلبه‌های غیرعراقی، و بسیاری از طلبه‌ها که از ملیت‌های گوناگون بودند مجبور شدند درس را نیمه‌تمام رها کنند و به کشورهای‌شان برگردند. وضع طلاب لبنانی بدتر از همه بود که حکومت بغداد آن‌ها را به عنوان «جنبش امل» متهم می‌کرد و گاهی حتی ما را به «حزب الدعوه» یا «حزب بعث سوریه» ربط می‌داد و نهایتا گفتند هر ماموریتی داشته باشید سازمان امنیت سوریه شما را فرستاده است. بالاخره در سال ۱۹۷۸ طلاب لبنانی مثل طلاب کشورهای دیگر از عراق اخراج شدند و بسیاری از آن‌ها هم غیر از اخراج و آوارگی چند ماه را در زندان گذراندند.

در چنین اوضاعی مزدوران صدام به غارت حوزه‌ی علمیه پرداختند. آن موقع شهید سید عباس موسوی در لبنان بود، ولی خانواده‌اش هنوز در نجف بودند. دوستان طلبه به ایشان خبر دادند که تحت تعقیب است و نباید به عراق بیاید ولی من هنگام هجوم نیروهای بعثی به حوزه، آن‌جا نبودم. بعد از آن‌که از موضوع مطلع شدم بلافاصله نجف را ترک کردم. به خاطر این‌که دستور بازداشت من در منطقه‌ی نجف صادر شده بود در مرز مشکلی برایم پیش نیامد و توانستم به آسانی از عراق خارج شوم و به لبنان برگردم.

پس از بازگشت به لبنان

شهید موسوی و بعضی از علما در بعلبک یک مدرسه‌ی علوم دینی راه انداختند که هنوز هم آن مدرسه هست و من تحصیلاتم را در آن مدرسه ادامه دادم. همکاری و ارتباطم را با جنبش امل حفظ کردم و به عنوان نماینده‌ی سیاسی جنبش امل در منطقه‌ی بقاع منصوب شدم. به این ترتیب در جایگاه یکی از اعضای سیاسی دفتر مرکزی قرار گرفتم.

جدا شدن از امل

در سال ۱۹۸۲ اسرائیل اشغال لبنان را شروع کرد. هنگامی که اسرائیلی‌ها بر بیروت مسلط شدند جریانی با نام «جبهه رهایی‌ ملی» به راه افتاد و نبیه برّی، رئیس جنبش امل، خیلی تلاش کرد تا جنبش امل به این جبهه بپیوندد، ولی اصول‌گرایان متدین با این حرکت امل مخالف بودند و از این‌جا اختلافات بالا گرفت و آن جریان اصول‌گرا از جنبش امل جدا شد. این موضوع البته طبیعی بود و انتظار آن می‌رفت، چون بعضی اختلاف نظرها مخصوصا نوع برداشت و تفسیر آنان از توصیه‌ها و رهنمودهای امام موسی صدر قبل از آن هم [محل بحث] بود و برداشت نیروهای اصول‌گرا این بود که «جبهه رهایی» دارد برای ریاست‌جمهوری بشیر جمیل برنامه‌ریزی می‌کند و جریان متدین جنبش امل به هیچ وجه نمی‌توانستند این مسئله را بپذیرند و این دوستان معتقد بودند که فرمانده گروه‌های شبه‌نظامی کتائب کاملا آماده‌ی توافق و هماهنگی با اسرائیل است ولی این توافق از نظر آنان کاملا بر ضد مصالح جبهه بود؛ در حالی که جبهه با او کنار می‌آمد و رابطه داشت و دست دوستی به او می‌داد.

اصول‌گراها [که جنبش امل را در این اشتباه بزرگ دیدند] از آن خارج شدند و با گروه‌های دیگری که در جنبش امل نبودند ائتلاف کردند تا «حزب‌الله» را تاسیس کنند.

موقعی که من جنبش امل را رها کردم برادرم حسین این کار را نکرد و تا امروز هم‌چنان به عنوان عضو حرکت امل باقی مانده است. او مدت کوتاهی هم نماینده‌ی جنبش امل در منطقه‌ی شیاح بود ولی بعد از این‌که مریض شد به خاطر وضعیت جسمی‌اش از این سمت استعفا داد.

اعضای خانواده

در خانواده‌ی ما یازده نفر بودند که من پسر بزرگ خانواده بودم و هشت خواهر و برادر داشتم. حسین بعد از من بود و بعد از او زینب و فاطمه هستند و بعد از آن‌ها محمد است که به کارهای بازرگانی مشغول است و بعد جعفر که کارمند است و بعد از آن‌ها به ترتیب زکیه و آمنه و سعد که همه ازدواج کرده‌اند.

خواهرانم همه از اعضای فعال حزب‌الله هستند ولی برادرانم همه در ابتدا عضو جنبش امل بودند و الان همه غیر از حسین از آن جدا شده‌اند. محمد اساسا کاری به کارهای سیاسی ندارد، ولی با این‌که در حزب‌الله نیست با حزب‌الله هم‌فکر است. اما با جعفر اختلاف نظر داریم و هنوز هم هرچند وقت یک بار با هم بحث می‌کنیم.

امام خمینی و حزب‌الله

... اعضای حزب‌الله عقیده دارند که شخصیت برجسته و بلامنازع قرن بیستم که ویژگی‌های کاملا متفاوتی داشت، امام خمینی (ره) است و بعد از رحلت امام خمینی (ره) به طور طبیعی امام خامنه‌ای را به عنوان جانشین به حق امام خمینی (ره) می‌شناسند و ما معتقدیم که اندیشه‌ها و افکار گذشته همچنان دارای ارزش هستند.

هنگام تشکیل حزب‌الله

هنگامی که حزب‌الله تشکیل شد من بیست‌ودوساله بودم و بعد مدیر منطقه‌ی بعلبک شدم و بعد مدیرکل منطقه‌ی بقاع شدم و مدتی که گذشت به عنوان معاون و سپس جانشین آقای ابراهیم السید منصوب شدم که مدیر منطقه‌ی بیروت است.

اندکی بعد حزب‌الله تصمیم گرفت که مسائل سیاسی را از فعالیت‌های عملیاتی و تشکیلاتی جدا کند و آقای ابراهیم السید به عنوان شاخه‌ی سیاسی انتخاب شد و من مدیر تشکیلات بیروت شدم. سپس مدیر کل اجرایی در حزب تعریف شد که مسئولیتش اجرای تصمیمات کمیته‌ی مشورتی بود و من به این سمت انتخاب شدم.

تحصیل در قم

علی‌رغم مسئولیت‌هایی که در حزب بر عهده داشتم و تقریبا تمام‌ وقت مرا می‌گرفت، تصمیم گرفتم درسم را ادامه بدهم هرچند که در پی اشغال گسترده و هجوم سراسری اسرائیل ناچار شدم درسم را موقتا کنار بگذارم، ولی هفت سال بعد در سال ۱۹۸۹ شرایط دوباره برای ادامه‌ی تحصیل مناسب شد و از این رو با موافقت حزب برای پایان تحصیلاتم به قم رفتم و به طور طبیعی حتی در آن شرایط هم شایعه‌پردازان دست از کار نکشیدند و می‌گفتند آقای نصرالله به خاطر اختلاف و درگیری با مدیران حزب از لبنان رفته است.

در پی اوج گرفتن اختلافات با جنبش امل و وقوع درگیری‌های مسلحانه در منطقه‌ی بقاع احساس کردم واجب است به لبنان برگردم و به طور طبیعی نظر دوستان حزب‌الله هم همین بود و برای همین باز هم نتوانستم از فرصت بهره بگیرم و درس‌ها را تا آن حدی که دلم می‌خواست ادامه دهم و حالا علاقه‌ی اصلی من این است که برادران بارم را قدری سبک کنند و مرا از سمت دبیرکلی حزب‌الله معاف بدارند تا بتوانم به حوزه‌ی علمیه برگردم و مطالعات و پژوهش‌هایم را دنبال کنم.

پذیرش دبیرکلی

بعد از ترور شهید سید عباس موسوی به دست اسرائیلی‌ها به عنوان دبیرکل حزب‌الله انتخاب شدم. پیش از آن زمانی که در قم بودم مسئولیت اجرایی من در شورای عالی حزب را به شیخ نعیم قاسم سپردند و بعد که از قم برگشتم تکلیف خود را به عنوان یک عضو شورای رهبری دنبال کردم، بدون این‌که مسئولیت رسمی مشخصی داشته باشم. با این حال زمانی که شهید سید عباس موسوی دبیرکل حزب شد، شیخ نعیم قاسم جانشین او شد و من به مسئولیت قبلی خود برگشتم.

در سال ۱۹۹۲ اسرائیلی‌ها شهید سید عباس موسوی را ترور کردند و لذا اعضای کمیته‌ی مشورتی جلسه‌ای تشکیل دادند تا جانشین او را انتخاب کنند و آن‌ها من را انتخاب کردند. در روزی که کمیته‌ی مشورتی مرا انتخاب کرد، خیلی نگرانی و تردید داشتم چون در آن هنگام خیلی سن من کمتر بود و تا آن زمان فقط هماهنگی‌های داخلی حزب بر عهده‌ام بود و تجربه‌ای در مورد ارتباطات بیرونی نداشتم اما به هر حال شورا اصرار شدید داشت که من مسئولیت را بپذیرم. من ابتدا رد کردم و زیر بار نرفتم ولی بعد از آن که افراد صاحب‌نظر پافشاری کردند نهایتا این مسئولیت را قبول کردم.

ازدواج

در سال ۱۹۷۸ با خانم فاطمه یاسین از اهالی منطقه‌ی عباسیه (در شهر صور) ازدواج کردم. غیر از پسرم هادی که در هجده‌سالگی شهید شد، چند فرزند دیگر دارم؛ محمد، جواد و محمدعلی [و نیز یک دختر به نام زینب و پسری به نام محمدمهدی]. وقتی که به خانه می‌رسم تمام کارها و مشکلاتم را پشت در می‌گذارم تا به عنوان یک همسر و پدر بتوانم به خانه بپردازم. سعی می‌کنم تا ارزش زندگی شخصی و ایمانم را حفظ کنم و زیاد مطالعه می‌کنم و مخصوصا ماجراها و مسائل چهره‌های سیاسی را. الان مدتی است داستان زندگی شارون را می‌خوانم و این کتاب را دوباره هم خواهم خواند... 

خبرآنلاین نوشت: در پاییز ۱۳۷۶ خبرنگار یکی از مجلات فرانسوی با عنوان Le Magazine Littéraire موفق شد با سیدحسن نصرالله دبیرکل فقید حزب‌الله لبنان که آن زمان ۳۷ سال داشت به گفت‌وگو بنشیند. سید حسن در بخشی از آن گفت‌وگو از زندگی شخصی‌اش صحبت کرد. متن کامل این گفت‌وگو بعدها در بخشی از کتابی کوچکی با عنوان «نصرالله» به همت محمدرضا زائری منتشر شد.

آن‌چه در پی می‌خوانید بخش‌هایی از پاسخ‌های سیدحسن نصرالله در گفت‌وگو با نشریه فرانسوی یادشده به نقل از کتاب «نصرالله» است.

پدرم سید عبدالکریم، میوه و سبزی‌ می‌فروخت و برادرانم نیز به او کمک می‌کردند. بعد از مدتی که وضع مالی‌اش قدری بهتر شد یک مغازه‌ی کوچک بقالی در کنار خانه راه انداخت و من معمولا برای کمک کردن به او آنجا می‌رفتم. توی مغازه یک عکس از امام موسی صدر به دیوار نصب شده بود و من روی صندلی روبه‌روی این عکس می‌نشستم و به آن خیره می‌شدم و همیشه آرزویم این بود که روزی مثل او بشوم.

در محله و منطقه‌ای که ما بودیم -کرنتینا- مسجد نبود و من به منطقه‌ی سن‌الفیل یا برج حمّود یا نبعه می‌رفتم تا بتوانم در مسجد نماز بخوانم و هرچه دستم می‌رسید می‌خواندم. مخصوصا کتاب‌های اسلامی و اگر به کتابی برمی‌خوردم که نمی‌فهمیدم می‌گذاشتم کنار تا وقتی بزرگ‌تر شدم بخوانم.

تحصیلات

برای تحصیلات ابتدایی به مدرسه‌ی نجاح در منطقه‌ی خودمان رفتم و جزو آخرین دانش‌آموزانی بودم که از آن مدرسه گواهی گرفتند و بعد از آن برای ادامه‌ی تحصیلاتم به مدرسه‌ی دولتی سن‌الفیل رفتم اما به خاطر وقوع جنگ‌های داخلی در سال ۱۹۷۵ ناچار شدیم با خانواده از کرنتینا به روستای خومان بازوریه که محل تولد من هم بود برگردیم و پس از آن تحصیلات متوسطه را در یکی از مدارس دولتی شهر صورت به پایان رساندم.

فعالیت سیاسی

پیش از آن وقتی که هنوز در منطقه‌ی کرنتینا بودیم، هیچ‌کدام از افراد خانواده‌ی ما گرایش سیاسی و حزبی نداشتند. در آن هنگام بسیاری از تشکل‌های سیاسی که بعضا فلسطینی بودند در آن منطقه فعالیت داشتند، ولی بعدها یعنی وقتی که به بازوریه برگشتیم، به صفوف جنبش امل پیوستم و این انتخاب ناشی از یک علاقه و میل شدید بود، چون خیلی شیفته‌ی امام موسی صدر بودم. آن موقع هنوز پانزده سال بیش‌تر نداشتم و جنبش امل به عنوان «حرکت محرومان» معروف بود و به‌مرور فعالیت من در منطقه و روستای خودمان بازوریه کاهش پیدا کرد. چون آن روستا به عرصه‌ی فعالیت چپی‌ها و مارکسیست‌ها مخصوصا طرف‌داران حزب کمونیست لبنان تبدیل شده بود به هر صورت من و برادر بزرگم سید حسین عضو جنبش امل شدیم و علی‌رغم سن بعد از مدت کوتاهی من نماینده‌ی روستای‌مان شدم.

عزیمت به نجف

چند ماهی نگذشته بود که تصمیم قطعی گرفتم که به نجف اشرف بروم. در آن زمان به عنوان یک نوجوان شانزده‌ساله با موانع زیادی برای رفتن به این سفر روبه‌رو شدم. ولی چون به خداوند تکیه داشتم [ناامید نشدم] روزی در مسجدی در شهر صور با آیت‌الله سید محمد غروی ملاقات کردم که به نیابت از امام موسی صدر آن‌جا تدریس می‌کرد و تا ایشان مطلع شد که من برای تحصیل می‌خواهم به نجف اشرف بروم یک نامه نوشت و به من داد. آقای غروی دوست نزدیک و خاص آیت‌الله العظمی سید محمدباقر صدر بود و نامه‌ای که به من داد یک سفارش بود تا من مورد توجه و رسیدگی آن شخصیت برجسته قرار بگیرم.

با همکاری و کمک پدرم و بعضی دوستانم مقداری پول جمع کردم و وسایل خودم را هم فروختم. با هواپیما به بغداد رفتم و از آن‌جا یک اتوبوس سوار شدم به مقصد نجف، هنگامی که به نجف رسیدم توی جیبم هیچ پولی نمانده بود. البته افراد غریب و تنها در نجف زیاد بودند و از این مهم‌تر این بود که به طور طبیعی این حقیقت [را نمی‌توان از یاد برد] که طلبه باید یاد بگیرد که چطور با جیب خالی زندگی آبرومندی داشته باشد. غذایم نان بود و آب خالی و روی یک قطعه اسفنج مستطیل‌شکل می‌خوابیدم. بعد از این‌که به نجف رسیدم از طلبه‌های لبنانی پرسیدم که چطور می‌شود توصیه‌نامه‌ام را به آیت‌الله شهید صدر – که یکی از ارکان حوزه‌ی نجف بود – برسانم و آن‌ها گفتند که آقای سید عباس موسوی می‌تواند این لطف را به من بکند.

وقتی با سید عباس موسوی روبه‌رو شدم چون پوستش قدری تیره بود فکر کردم عراقی است و با عربی فصیح با او صحبت کردم ولی او در پاسخ گفت: «نگران نباش، من هم لبنانی هستم و از منطقه‌ی بنی‌شیت به این‌جا آمده‌ام.» ما این‌طوری با هم آشنا شدیم و یک دوستی نزدیک و محکم بین ما آغاز شد. شهید سید عباس، دوست و برادر و معلم و رفیقم بود و زمانی از هم جدا شدیم که اسرائیلی‌ها با هلی‌کوپتر، موشکی به ماشین او زدند و او به همراه همسر و فرزند کوچکش به شهادت رسید و این حادثه شانزده سال بعد از آغاز شیرین دوستی ما در شهر نجف رخ داد.

بعد از این‌که آیت‌الله شهید صدر مرا پذیرفت و توصیه‌نامه‌ی آقای سید محمد غروی در مورد من را مطالعه کرد از من پرسید: «پول با خودت داری؟» گفتم: «خیر چیزی ندارم.» ایشان به شهید موسوی رو کرد و گفت: «اول اتاقی برایش فراهم کن و خودت هم به او درس بده و مراقبش باش» بعد از آن مقداری پول محبت کردند برای خریدن لباس و کتاب و مقداری هم برای هزینه‌های جاری ماهانه و شهید موسوی هم یک حجره در نزدیکی خانه‌ی خودش برایم پیدا کرد. آن موقع ایشان تازه ازدواج کرده بود و متاهلین می‌توانستند خانه‌ی مستقل برای خودشان داشته باشند، ولی طلبه‌های مجرد اتاق می‌گرفتند و گاهی هم دو نفر یا سه نفر با هم یک اتاق داشتند و هر ماه هم هر طلبه یک حقوق و شهریه‌ی ناچیز به اندازه‌ی پنج دینار داشت.

شهید سید عباس موسوی که دروس مرحله‌ی سطح و مقدمات را تمام کرده بود، تعدادی شاگرد داشت و من هم یکی از شاگردانش بودم. او خیلی منضبط و جدی بود و به خاطر سخت‌گیری‌ها و برنامه‌ی دقیق او توانستیم دروس پنج سال را در دو سال تمام کنیم. باید تمام‌وقت درس می‌خواندیم، حتی ایام عید و تعطیلی مثل ماه مبارک رمضان و ایام حج هم تعطیلی نداشتیم و حتی روزهای پنج‌شنبه و جمعه که معمولا درس‌های حوزه‌ی علمیه تعطیل است، ما مشغول درس بودیم. در سال ۱۹۸۲ برنامه‌ی درسی مراحل اولیه‌ی خودم را با موفقیت و سطح خوبی تمام کردم.

بازگشت از عراق

در همان سال نظام حاکم بعثی شروع کرد به فشار آوردن به طلبه‌های غیرعراقی، و بسیاری از طلبه‌ها که از ملیت‌های گوناگون بودند مجبور شدند درس را نیمه‌تمام رها کنند و به کشورهای‌شان برگردند. وضع طلاب لبنانی بدتر از همه بود که حکومت بغداد آن‌ها را به عنوان «جنبش امل» متهم می‌کرد و گاهی حتی ما را به «حزب الدعوه» یا «حزب بعث سوریه» ربط می‌داد و نهایتا گفتند هر ماموریتی داشته باشید سازمان امنیت سوریه شما را فرستاده است. بالاخره در سال ۱۹۷۸ طلاب لبنانی مثل طلاب کشورهای دیگر از عراق اخراج شدند و بسیاری از آن‌ها هم غیر از اخراج و آوارگی چند ماه را در زندان گذراندند.

در چنین اوضاعی مزدوران صدام به غارت حوزه‌ی علمیه پرداختند. آن موقع شهید سید عباس موسوی در لبنان بود، ولی خانواده‌اش هنوز در نجف بودند. دوستان طلبه به ایشان خبر دادند که تحت تعقیب است و نباید به عراق بیاید ولی من هنگام هجوم نیروهای بعثی به حوزه، آن‌جا نبودم. بعد از آن‌که از موضوع مطلع شدم بلافاصله نجف را ترک کردم. به خاطر این‌که دستور بازداشت من در منطقه‌ی نجف صادر شده بود در مرز مشکلی برایم پیش نیامد و توانستم به آسانی از عراق خارج شوم و به لبنان برگردم.

پس از بازگشت به لبنان

شهید موسوی و بعضی از علما در بعلبک یک مدرسه‌ی علوم دینی راه انداختند که هنوز هم آن مدرسه هست و من تحصیلاتم را در آن مدرسه ادامه دادم. همکاری و ارتباطم را با جنبش امل حفظ کردم و به عنوان نماینده‌ی سیاسی جنبش امل در منطقه‌ی بقاع منصوب شدم. به این ترتیب در جایگاه یکی از اعضای سیاسی دفتر مرکزی قرار گرفتم.

جدا شدن از امل

در سال ۱۹۸۲ اسرائیل اشغال لبنان را شروع کرد. هنگامی که اسرائیلی‌ها بر بیروت مسلط شدند جریانی با نام «جبهه رهایی‌ ملی» به راه افتاد و نبیه برّی، رئیس جنبش امل، خیلی تلاش کرد تا جنبش امل به این جبهه بپیوندد، ولی اصول‌گرایان متدین با این حرکت امل مخالف بودند و از این‌جا اختلافات بالا گرفت و آن جریان اصول‌گرا از جنبش امل جدا شد. این موضوع البته طبیعی بود و انتظار آن می‌رفت، چون بعضی اختلاف نظرها مخصوصا نوع برداشت و تفسیر آنان از توصیه‌ها و رهنمودهای امام موسی صدر قبل از آن هم [محل بحث] بود و برداشت نیروهای اصول‌گرا این بود که «جبهه رهایی» دارد برای ریاست‌جمهوری بشیر جمیل برنامه‌ریزی می‌کند و جریان متدین جنبش امل به هیچ وجه نمی‌توانستند این مسئله را بپذیرند و این دوستان معتقد بودند که فرمانده گروه‌های شبه‌نظامی کتائب کاملا آماده‌ی توافق و هماهنگی با اسرائیل است ولی این توافق از نظر آنان کاملا بر ضد مصالح جبهه بود؛ در حالی که جبهه با او کنار می‌آمد و رابطه داشت و دست دوستی به او می‌داد.

اصول‌گراها [که جنبش امل را در این اشتباه بزرگ دیدند] از آن خارج شدند و با گروه‌های دیگری که در جنبش امل نبودند ائتلاف کردند تا «حزب‌الله» را تاسیس کنند.

موقعی که من جنبش امل را رها کردم برادرم حسین این کار را نکرد و تا امروز هم‌چنان به عنوان عضو حرکت امل باقی مانده است. او مدت کوتاهی هم نماینده‌ی جنبش امل در منطقه‌ی شیاح بود ولی بعد از این‌که مریض شد به خاطر وضعیت جسمی‌اش از این سمت استعفا داد.

اعضای خانواده

در خانواده‌ی ما یازده نفر بودند که من پسر بزرگ خانواده بودم و هشت خواهر و برادر داشتم. حسین بعد از من بود و بعد از او زینب و فاطمه هستند و بعد از آن‌ها محمد است که به کارهای بازرگانی مشغول است و بعد جعفر که کارمند است و بعد از آن‌ها به ترتیب زکیه و آمنه و سعد که همه ازدواج کرده‌اند.

خواهرانم همه از اعضای فعال حزب‌الله هستند ولی برادرانم همه در ابتدا عضو جنبش امل بودند و الان همه غیر از حسین از آن جدا شده‌اند. محمد اساسا کاری به کارهای سیاسی ندارد، ولی با این‌که در حزب‌الله نیست با حزب‌الله هم‌فکر است. اما با جعفر اختلاف نظر داریم و هنوز هم هرچند وقت یک بار با هم بحث می‌کنیم.

امام خمینی و حزب‌الله

... اعضای حزب‌الله عقیده دارند که شخصیت برجسته و بلامنازع قرن بیستم که ویژگی‌های کاملا متفاوتی داشت، امام خمینی (ره) است و بعد از رحلت امام خمینی (ره) به طور طبیعی امام خامنه‌ای را به عنوان جانشین به حق امام خمینی (ره) می‌شناسند و ما معتقدیم که اندیشه‌ها و افکار گذشته همچنان دارای ارزش هستند.

هنگام تشکیل حزب‌الله

هنگامی که حزب‌الله تشکیل شد من بیست‌ودوساله بودم و بعد مدیر منطقه‌ی بعلبک شدم و بعد مدیرکل منطقه‌ی بقاع شدم و مدتی که گذشت به عنوان معاون و سپس جانشین آقای ابراهیم السید منصوب شدم که مدیر منطقه‌ی بیروت است.

اندکی بعد حزب‌الله تصمیم گرفت که مسائل سیاسی را از فعالیت‌های عملیاتی و تشکیلاتی جدا کند و آقای ابراهیم السید به عنوان شاخه‌ی سیاسی انتخاب شد و من مدیر تشکیلات بیروت شدم. سپس مدیر کل اجرایی در حزب تعریف شد که مسئولیتش اجرای تصمیمات کمیته‌ی مشورتی بود و من به این سمت انتخاب شدم.

تحصیل در قم

علی‌رغم مسئولیت‌هایی که در حزب بر عهده داشتم و تقریبا تمام‌ وقت مرا می‌گرفت، تصمیم گرفتم درسم را ادامه بدهم هرچند که در پی اشغال گسترده و هجوم سراسری اسرائیل ناچار شدم درسم را موقتا کنار بگذارم، ولی هفت سال بعد در سال ۱۹۸۹ شرایط دوباره برای ادامه‌ی تحصیل مناسب شد و از این رو با موافقت حزب برای پایان تحصیلاتم به قم رفتم و به طور طبیعی حتی در آن شرایط هم شایعه‌پردازان دست از کار نکشیدند و می‌گفتند آقای نصرالله به خاطر اختلاف و درگیری با مدیران حزب از لبنان رفته است.

در پی اوج گرفتن اختلافات با جنبش امل و وقوع درگیری‌های مسلحانه در منطقه‌ی بقاع احساس کردم واجب است به لبنان برگردم و به طور طبیعی نظر دوستان حزب‌الله هم همین بود و برای همین باز هم نتوانستم از فرصت بهره بگیرم و درس‌ها را تا آن حدی که دلم می‌خواست ادامه دهم و حالا علاقه‌ی اصلی من این است که برادران بارم را قدری سبک کنند و مرا از سمت دبیرکلی حزب‌الله معاف بدارند تا بتوانم به حوزه‌ی علمیه برگردم و مطالعات و پژوهش‌هایم را دنبال کنم.

پذیرش دبیرکلی

بعد از ترور شهید سید عباس موسوی به دست اسرائیلی‌ها به عنوان دبیرکل حزب‌الله انتخاب شدم. پیش از آن زمانی که در قم بودم مسئولیت اجرایی من در شورای عالی حزب را به شیخ نعیم قاسم سپردند و بعد که از قم برگشتم تکلیف خود را به عنوان یک عضو شورای رهبری دنبال کردم، بدون این‌که مسئولیت رسمی مشخصی داشته باشم. با این حال زمانی که شهید سید عباس موسوی دبیرکل حزب شد، شیخ نعیم قاسم جانشین او شد و من به مسئولیت قبلی خود برگشتم.

در سال ۱۹۹۲ اسرائیلی‌ها شهید سید عباس موسوی را ترور کردند و لذا اعضای کمیته‌ی مشورتی جلسه‌ای تشکیل دادند تا جانشین او را انتخاب کنند و آن‌ها من را انتخاب کردند. در روزی که کمیته‌ی مشورتی مرا انتخاب کرد، خیلی نگرانی و تردید داشتم چون در آن هنگام خیلی سن من کمتر بود و تا آن زمان فقط هماهنگی‌های داخلی حزب بر عهده‌ام بود و تجربه‌ای در مورد ارتباطات بیرونی نداشتم اما به هر حال شورا اصرار شدید داشت که من مسئولیت را بپذیرم. من ابتدا رد کردم و زیر بار نرفتم ولی بعد از آن که افراد صاحب‌نظر پافشاری کردند نهایتا این مسئولیت را قبول کردم.

ازدواج

در سال ۱۹۷۸ با خانم فاطمه یاسین از اهالی منطقه‌ی عباسیه (در شهر صور) ازدواج کردم. غیر از پسرم هادی که در هجده‌سالگی شهید شد، چند فرزند دیگر دارم؛ محمد، جواد و محمدعلی [و نیز یک دختر به نام زینب و پسری به نام محمدمهدی]. وقتی که به خانه می‌رسم تمام کارها و مشکلاتم را پشت در می‌گذارم تا به عنوان یک همسر و پدر بتوانم به خانه بپردازم. سعی می‌کنم تا ارزش زندگی شخصی و ایمانم را حفظ کنم و زیاد مطالعه می‌کنم و مخصوصا ماجراها و مسائل چهره‌های سیاسی را. الان مدتی است داستان زندگی شارون را می‌خوانم و این کتاب را دوباره هم خواهم خواند... 

نظر شما