شناسهٔ خبر: 68076489 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه دنیای‌اقتصاد | لینک خبر

گلادیاتور بی اسب

لیلی زواره ای / خبرنگار این روزها گلادیاتورهای بدون اسب این‌گونه زمزمه می‌کنند..."من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم، حرفی از جنس زمان نشنیدم.هیچ چشمی،عاشقانه به زمین خیره نبود.کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.هیچ‌کس زاغچه‌ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت...چه کسی بود صدا زد سهراب!"

صاحب‌خبر -

محوری پایین چپ copy

از صبح تا شب "سگ را گاز گرفتیم" تا شگفتانه خلق کنیم برای شما که بوی کاغذ گران‌قیمت روزنامه را به هیاهوی شبکه‌های مجازی نفروختید و همراهمان شدید. ۱۹سال سگی را گاز بگیرم، یا سگ نباید زنده باشد یا من باید دچار بیماری واگیردار خاصی شده باشم و اگر هیچ‌کدام حادث نشده به‌طورقطع امروز سگ مزبور در حال لنگیدن است!امان از استاد روزنامه‌نگاری که همان ماه‌های اولی که می‌خواستم دنیا را با یک‌قلم فتح کنم، درشت روی تخته نوشت:" اگر سگ شمارا گاز بگیرد، تخم دوزرده نکرده. برای خبرنگار شدن باید تو چنان سگ را  گاز بگیری که شگفتی‌ساز شود!" حالا بعد دو دهه شما باید قضاوت کنید که در گاز گرفتن موفق عمل کرده‌ام یا نه؟

 یادتان باشد که "شگفتی"، عنصر خبری است که در کنار سایر عناصر مطلب خوشمزه‌ای را می‌سازد به نام"خبر" راستی چه خبر؟ این اطراف سگ ندیدید ما بریم سراغش؟ خوراک شما خبر است و خوراک ما س... ببخشید سوژه به‌دردبخور....

بدون شک هر سوژه جذاب ممد حیات است و چون چاپ می‌شود و توبیخ می‌شوی، مفرح ذات! البته که حراست جای ترسناکی نیست، فقط بی‌خیال همه قوانین خبرنگاری، سربالا بگیر و بگو:" غلط کردم!" و این کلمه شاید بارها و بارها در طول عمر کاریت تکرار شود.  می‌گوید:" دختر اگر سرت سبز نبود و زبانت سرخ، خبرنگار نمی‌شدی!" و من همچنان در ییلاق و قشلاق به دنبال سگ قصه سرگردانم!مگر خبرنگاری هم ییلاق و قشلاق دارد؟می‌گویم دارد، بگو چشم! وقتی قلم را حق‌الناس بدانی، برای ادا کردن این حق گاهی مجبوری کوچ کنی و من پر کشیده‌ام به‌سوی روزنامه‌ها و سایت‌هایی که فقط از چرتکه بنویسم و چاه نفت و همه این سال‌ها بی‌هویت شده‌ام! آن‌قدر نام و نشان برای خود تراشیده‌ام که نام و نشان شناسنامه‌ای را از یاد برده‌ام. ردپای همه این رفت‌وآمدها همانند داغ سوختگی بر گوشه و کنار روحم برجای‌مانده، بزرگ‌ترها نامش را گذاشته‌اند تجربه ولی من می‌گویم: "آمدم ابروی زندگی‌ام را درست کنم چشمش را هم کور کردم."

روز خبرنگار که می‌شود همان‌قدر که من خبرنگار بوده‌ام، فلان آقا یا خانمی که با لابی توانسته سرپرستی شونصد روزنامه و خبرگزاری را بگیرد و با رپرتاژ روزگار را با نان و بوقلمون بگذراند، هم خبرنگار است و مسوول محترم فلان سازمان خبرنگار گریز چقدر محترمانه کارت هدیه را تقدیم آنهایی می‌کند که برای حلال شدن کارت هدیه و رپرتاژ میلیونی، سوال نابجا و تابلو می‌پرسند و می‌شوند مفرح ذات جلسه مثلا خبری!

گلادیاتور عزیز! مبادا که مباداهای زندگی‌ات با بزنگاه‌های خبری درآمیزد که هوای روزگارت پس می‌شود. یاس فلسفی نتیجه اخلاقی همه این باداها و مباداها ست که به‌محض حادث شدن، بی‌خیال دویدن در باد و بدون کفش قدم زدن در جوی آب می‌شوم و فقط می‌روم، جهنم خبرنگاری!

 و این خبرنگاری مثل دویدن خلاف جهت وزش باد، خوش و ناخوش است. قوه قهریه از توانت می‌کاهد اما خنکای انگشت باد در لا بلای موهایت و لذت جنگیدن، طعم خشک و ناآشنای خاک در دهان را از یادت می‌برد. داستان خبرنگاری اما هیچ‌وقت به آخر نمی‌رسد، گلادیاتور بی اسب، خسته و عرق‌ریزان، پیاده گز می‌کند و  سگ قصه لنگ‌لنگان در حال فرار!