شناسهٔ خبر: 67772270 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: مهر | لینک خبر

با غواصان کربلای چهار۳/۳

ضرب و شتم وحشیانه اسرا در آسایشگاه مثل عصر عاشورا بود

صادق وفایی

یکی‌شان نبشی آورده بود و می‌زد توی پای بچه‌ها. بعد از آن‌که کارشان تمام شد، واقعا احساس کردم عصر عاشوراست که اسب‌ها را روی بدن امام حسین و یارانش می‌تازاندند.

صاحب‌خبر -

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: قسمت‌های اول و دوم گفتگو با غواص جانباز غلامرضا علیزاده که در عملیات کربلای ۴ به اسارت درآمده، همزمان با دهه اول محرم امسال (۱۴۰۳) منتشر شدند. در قسمت اول، چگونگی انجام مأموریت کربلای ۴ و آمادگی‌های پیش از آن مورد بحث و گفتگو قرار گرفت و در قسمت دوم هم مقطع آغازین شروع اسارت و سختی‌های آن از موضوعات محوری گفتگو بود. بی‌بازگشت‌بودن مأموریت گروه غواص‌های پیشتاز لشکر ۱۴ امام حسین (ع) در کربلای ۴ هم از دیگر موضوعاتی بود که در قسمت اول به جزئیات آن پرداخته شد.

یکی از موضوعات مطرح‌شده در قسمت دوم گفتگو، شباهت خاطره مشابه علیزاده و دیگر اسرای کربلای ۴ درباره گرداندن آن‌ها در شهر بصره و استقبال وحشیانه مردم خشمگین از آن‌ها بود.

مطالب مطرح‌شده در دو قسمت پیشین گفتگو در پیوندهای زیر قابل دسترسی و مطالعه هستند.

* «برگشت ندارید؛ یا شهید می‌شوید یا اسیر! / روایت فرمانده گروه پیشتاز گردان یونس از کربلای ۴ در بلجانیه»

* «عبور اسرای کربلای ۴ از بصره یادآور اسرای کربلا و حضرت زینب بود / مجبورمان می‌کردند به هم سیلی بزنیم»

سومین و آخرین‌قسمت از گفتگو با غلامرضا علیزاده درباره سختی‌های روحی و روانی اسارت است که موجب می‌شد برخی از اسرا به حالت جنون رسیده و به خود و دیگران صدمه بزنند. یکی از خاطرات جالب مطرح‌شده در این‌قسمت گفتگو، مربوط به یکی از اسراست که این‌توانایی را داشت در سلولی که پر از اسیر بود و فضایی برای درازکشیدن وجود نداشت، به‌طور ایستاده بخوابد.

بحث درباره اسرای خائن که با بی‌اخلاقی‌های خود مایه عذاب دیگر اسرا بودند، هم از دیگر مواردی است که در این‌قسمت از گفتگو مطرح می‌شود.

در ادامه مشروح آخرین‌بخش از گفتگو با این‌غواص جانباز را می‌خوانیم؛

* ظاهراً در برهه‌ای از اسارت ناچار بوده‌اید به‌نوبت بخوابید و یک فرد شمالی بوده که می‌توانسته ایستاده و سرِپا بخوابد. این هم برای آن اتاق ۹۰ نفری است؟

نه چهل‌پنجاه نفر بودیم. یک رحمان داشتیم که بچه شمال بود. قد کوتاهی داشت و ایستاده می‌خوابید.

* شب تا صبح را می‌توانست؟

بله. صبح به صبح بچه‌ها صدایش می‌کردند آقا رحمان پا شو که نماز است! آدم عجیبی بود.

* بین خلبان‌های نیروی هوایی فردی به‌نام محمدصدیق قادری داریم که از جانبازان و آزادگان است. ایشان می‌گوید در اسارت دو مشکل بزرگ وجود داشت که یکی‌شان توالت و دستشویی بود. در آن‌اتاق ۹۰ نفره هم به شما می‌گفتند ۳ دقیقه برای دستشویی فرصت دارید. در حالی‌که فقط ۳ اتاقک توالت بود.

بله. در ساواکِ عراق و غرفه‌ها که اصلاً دستشویی نبود. فقط سطل بود. یک مشکل دستشویی هم در اردوگاه داشتیم؛ این‌که وقتی ۵ نفر می‌رفتند، چاهش می‌زد بالا. چاه که نداشتند. همان توالتش می‌زد بالا. پر می‌شد. پاچه‌هایمان را بالا می‌زدیم و می‌رفتیم دستشویی. بعد هم می‌گفتند ۱۰۰ نفر در ۳ دقیقه وقت دارند دستشویی بروند. فقط پنج‌شش نفر می‌توانستند بروند. متأسفانه بچه‌ها مجبور می‌شدند جلوی یکدیگر دستشویی کنند. بعد چندتا دستشویی دیگر ساختند که دوتایش برای خود عراقی‌ها بود. می‌گفتند ۵ دقیقه وقت دارید. دستشویی رفتن هم آسایشگاه به آسایشگاه بود. داخل آسایشگاه سطل داشتیم.

* یک طلبه اسیر هم در خاطرات شما هست که ظاهراً عراقی‌ها خفه‌اش کردند؛ به اسم محمد رضایی.

طلبه نبود.

* بسیجی بود؟

از بچه‌های اطلاعات‌عملیات بود. لویش داده بودند. نمی‌دانم تانک زده بود یا سربازهایشان را کشته بود. هرچه بود خائن‌ها به عراقی‌ها گفتند این‌کارها را کرده است. به همین‌خاطر خیلی اذیتش کردند. یادم هست روزی نوبت من بود بروم غذا را بگیرم. ۱۰۰ نفر بودیم در ۱۰ گروه و ۱۰ تا ظرف داشتیم. دیدم صدای ناله و فریاد می‌آید. نگاه که کردم، دیدم کسی را روی نمک و شیشه می‌غلتانند. او را توی دیگ آب اندخته بودند و بدنش پخته بود. بدن پخته را روی خرده شیشه و نمک غلت می‌دادند. او هم صدا می‌زد یا حسین و یا زهرا! و آن‌قدر شکنجه‌اش دادند که شهید شد.

* ظاهراً این آخر کارش نبوده است! صابون کرده‌اند توی حلقش و خفه شده است.

نه آن‌شکنجه، برای قبلش بود. نمک و شیشه آخر کارش بود.

رسول زیر لب گفت لباس تو مثل لباس من است. گفتم چیزی نگو الان برایمان شَر می‌شود و کتک می‌خوریم. حمید متوجه صحبت ما شد و جلو آمد. پرسید چی می‌گفتید؟ گفتم «هیچی می‌گوید لباس تو شبیه لباس من است.» این‌قدر توی گوش من زد که خسته شد. بعد گفت برو آسایشگاه. فردایش بود یا آمار عصر همان روز که دوباره آمد و گفت بیا بیرون. دوباره کشید بیرون و شروع کرد به زدن. پرسید چی می‌گفتید؟ گفتم همین که لباسمان مثل هم است * برگردیم به شب کربلای ۴. نارنجکی که جلوی صورت شما منفجر شد، باعث مشکل شنوایی هم شد دیگر؟

بله. سمت گوش چپ‌ام به‌طور کامل نمی‌شنود.

* ظاهراً در اسارت هم متوجه برخی دستورها نمی‌شدید!

بله. نگهبان می‌گفت بشینید. همه می‌نشستند ولی من نمی‌نشستم چون دستور را نشنیده بودم. می‌گفت تعال! می‌رفتم جلو می‌پرسید چرا ننشستی؟ می‌گفتم لایسمع! می‌گفت لا یسمع؟ می‌گفتم نعم! می‌گفت کدام گوشت نمی‌شنود؟ می‌گفتم این‌یکی! یک‌سیلی محکم می‌خواباند روی همان گوش. بعد دودستی می‌زد. با هر دو دست می‌زد توی گوش‌هایم. این‌قدر می‌زد که خسته شود. یک آقای جابر داشتیم بچه مشهد که گوش‌های تیزی داشت. از آن به بعد، همیشه کنار من بود و تا دستور نشستن می‌آمد دستم را می‌کشید و می‌نشاند. خیلی به‌خاطر گوشم کتک خوردم.

* شما یک‌خاطره از یک افسر عراقی به اسم حمید دارید..

خیلی می‌زد.

* چَک می‌زد؟

بله. به ما لباس خواب داده بودند. شبیه همین پیراهن‌های مردانه بود. یک‌روز داشتیم ظرف‌ها را با گِل و خاک می‌شستیم. دوستی به‌اسم رسول رفیعی از بند دیگر آمده بود و با هم ظرف می‌شستیم. دو شیر آب داشتیم و مشغول شستشو بودیم. رسول زیر لب گفت لباس تو مثل لباس من است. گفتم چیزی نگو الان برایمان شَر می‌شود و کتک می‌خوریم. حمید متوجه صحبت ما شد و جلو آمد. پرسید چی می‌گفتید؟ گفتم «هیچی می‌گوید لباس تو شبیه لباس من است.» این‌قدر توی گوش من زد که خسته شد. بعد گفت برو آسایشگاه. فردایش بود یا آمار عصر همان روز که دوباره آمد و گفت بیا بیرون. دوباره کشید بیرون و شروع کرد به زدن. پرسید چی می‌گفتید؟ گفتم همین که لباسمان مثل هم است.

* مثل این‌که خیلی عقده‌ای بوده است.

بله ولی همه بچه‌ها را خودش می‌زد. نمی‌گذاشت نگهبان دیگری بزند. مسئول بند بود. تا آن‌جایی که می‌شد خودش می‌زد. مگر وقتی که کتک‌زدن عمومی بود.

* یعنی تعصب داشت که فقط من باید این‌ها را بزنم؟

بله.

* ظاهراً یک‌افسر دیگر هم بوده که مرتب توی گوشتان سیلی می‌زده تا زمین بخورید ولی مقاومت می‌کردید!

آن‌جا دعوا کرده بودیم.

* با اسرای دیگر؟

بله. دعوا سر یک‌جاسوس به اسم یونس بود. گفتم که مسئول حمام بود. بچه تبریز هم بود. یک‌روز بعد از فوتبال گفتیم برویم کمی آب روی خودمان بریزیم بیاییم. یونس گفت یکی (قوطی) بیشتر نریزید ها! حلب روغن بود. یک‌حوض درست کرده بود. یک چاه موتور هم بود که آب گِلی از آن می‌آمد. بعد گل‌ها ته‌نشین می‌شدند و آب کمی تمیز می‌شد. ما یک‌سطل برمی‌داشتیم و این‌آب را می‌ریختیم روی خودمان تا خنک شویم.

حالا می‌گویم فوتبال! فکر می‌کنید چه خبر بوده! دو ماه یک‌بار نوبت‌مان می‌شد و دوتا یک‌ربع بازی می‌کردیم. توپمان چه بود؟ اول توب بسکتبال بود که با آن فوتبال و والیبال بازی می‌کردیم. بعد پاره شد و توپ دیگری به ما ندادند. خودمان توپ دوختیم. یکی از بچه‌های شیراز بود که توپ می‌دوخت. من هم یاد گرفتم و دوختم. با تویوپ لاستیک و پارچه و پنبه توپ درست کرده بودیم که از توپ بسکتبال هم سنگین‌تر شده بود.

مجید یک نگهبان عراقی بود. او بود که عادت داشت سیلی بزند تا زمین بخوریم. ما را در بیرون نگه داشت و شروع کرد به کتک زدن. پیش از شروع کتک، به جلالی گفتم این‌مجید دوست دارد یک لگد که می‌زند، ما شش متر پرت شویم. خودت را پرت نکنی! آن‌روز، فوتبال بازی و بدنمان عرق کرده بود. می‌خواستم خودمان را بشوریم و رفتیم دوتا قوطی آب روی سرمان ریختیم. یونس آمد و فهمید ما دو قوطی استفاده کرده‌ایم. ۲۰ دقیقه به آمار کلی داشتیم. هر روز دو نوبت آمار می‌گرفتند. آن‌لحظه ۲۰ دقیقه به آمار عصر مانده بود. یونس آمد و فحش داد. این‌یونس همان بود که فقط به دوستان خودش صابون و امکانات می‌داد.

یک‌طاقچه زیر پنجره داشتیم که سیمانی بود و یک‌لبه از سیمانش کنده شده بود. یونس به اصفهانی‌ها فحش می‌داد و می‌گفت «شما اصفهانی‌ها لبه طاقچه را شکسته‌اید. اصلاً شما باعث شدید ما اسیر بشویم!»

* خودش در کربلای ۴ اسیر شده بود؟

نمی‌دانم. ارتشی بود. فکر کنم در کردستان و در کربلای ۶ اسیر شده بود. از قبل نقشه داشتیم او را بزنیم ولی آن‌روز نمی‌خواستیم او را بزنیم یا گوشش را ببریم. با آن اتفاق و فحش‌هایی که داد، گفتیم دیگر با کسی هماهنگ نمی‌کنیم. در فرصت مناسب که کسی دنبالمان نبود، او را گرفتیم و حسابی زدیم. درب و داغان شد. چون تیغ نبود، خواستیم خفه‌اش کنیم. گوشه حمام یک‌حوضچه بود که سر شیرش را برای زدن یونس در نظر گرفته بودیم. سرش را گذاشته بودم روی شیر و فشار می‌دادم. یکی از بچه‌ها به اسم جلالی با من بود که گفت داری خفه‌اش می‌کنی. گفتم خب می‌خواهیم همین کار را کنیم دیگر! گفت لااقل گوشش را بِپُکان! قرار شد گوشش را ببریم نه این که بکشیمش!

* داد و بیداد نمی‌کرد که آی مرا کشتند وای مرا کشتند؟

نه. درِ دهانش را محکم گرفته بودیم. در را هم بسته بودیم. بچه‌ها هم بیرون سر و صدا می‌کردند. آخرش یک‌نگهبان فهمید و آمد ما را انداخت بیرون. مجید یک نگهبان عراقی بود. او بود که عادت داشت سیلی بزند تا زمین بخوریم. ما را در بیرون نگه داشت و شروع کرد به کتک زدن. پیش از شروع کتک، به جلالی گفتم این‌مجید دوست دارد یک لگد که می‌زند، ما شش متر پرت شویم. خودت را پرت نکنی! گفت نه من خودم را پرت می‌کنم! از این‌طرف، هرچه می‌زد، من خودم را پرت نمی‌کردم. اما جلالی خودش را پرت می‌کرد توی چمن‌ها و علف‌ها بین خیار چنبرها و وسط غلت‌زدن‌هایش روی زمین، فکش می‌جنبید. با همین‌روش، دوتا خیار خورد.

* عراقی‌ها نمی‌فهمیدند؟

آخرش یکی‌شان فهمید. پرسید چرا خیار را خوردی؟ او هم گفت من پرت شدم خیار رفت توی دهنم.

* پس ماجرای کتک‌زدن و زمین نخوردن شما مربوط به این قصه بود!

بله.

* صحنه مبادله شما و اسرای همراهتان هم جالب بوده است. از آن‌طرف (ایران) به این‌سو، اسرای عراقی با کت و شلوار و شما...

سیاه‌سوخته مثل نی قلیان. این‌ها تپلی و ترگل ورگل از روبروی ما عبور می‌کردند و نفری یک‌ساک هم دستشان بود. ما هم که قیافه‌های استخوانی‌مان شبیه معتادها بود، حداکثر یک پلاستیک دستمان بود.

*‌از یک‌شهید دیگر هم یاد کنیم؛ علی‌اکبر قاسمی که اولین‌شهید اردوگاهتان بوده است.

اهل همدان بود و ۵ بچه داشت. خیلی روحیه‌اش خراب شده و مشکل روحی روانی پیدا کرده بود. وقتی می‌خواست حرف بزند با انگشت حروف را می‌نوشت.

غروب یک‌روز حالت عجیبی پیدا کرده بود. گفتم «سلجوقی نگاه کن انگار قاسمی دارد اشهدش را می‌خواند.» ناگهان دیدیم خیز گرفت و چند متر دوید و سرش را کوبید به دیوار دستشویی آسایشگاه. سرش قشنگ شکاف خورد. بچه‌ها بلند شدند و او را گرفتند. اسم نگهبان شیفت، قیس بود که آمد پشت در و گفت: ولش کنید بگذارید بزند! قاسمی دوباره خواست سرش را بزند به دیوار که اَحد یکی از بچه‌های بوشهر او را گرفت‌ * روی دیوار؟

نه. روی هوا. به بچه‌ها گیر می‌داد و می‌گفت فلانی غذای مرا خورده یا چه کرده است! طوری شد که غروب یک‌روز حالت عجیبی پیدا کرده بود. گفتم «سلجوقی نگاه کن انگار قاسمی دارد اشهدش را می‌خواند.» ناگهان دیدیم خیز گرفت و چند متر دوید و سرش را کوبید به دیوار دستشویی آسایشگاه. سرش قشنگ شکاف خورد. بچه‌ها بلند شدند و او را گرفتند. اسم نگهبان شیفت، قیس بود که آمد پشت در و گفت: ولش کنید بگذارید بزند! قاسمی دوباره خواست سرش را بزند به دیوار که اَحد یکی از بچه‌های بوشهر او را گرفت‌. عراقی‌ها آمدند او را بردند. دو ساعت بعد گفتند دو نفر بیایند قاسمی را بیاوردندش داخل. وقتی آوردندش، گفت ببینید چه به سرم آورده‌اند! یک سوزن به من زده‌اند. نگهبان عراقی هم مرتب می‌آمد پشت پنجره و می‌پرسید «موت؟ موت؟» (مرد؟) دوسه ساعت بعدش شهید شد.

* یعنی آمپول زدند که بمیرد؟

بله. تمام استخوان‌هایش را هم خرد کرده بودند. فریاد زده بود مرگ بر اسراییل! مرگ بر آمریکا! مرگ بر صدام! خیلی کتکش زدند. تمام دنده‌هایش خرد شده بود. بعد هم نمی‌دانم سوزن هوا یا چه بود به او تزریق کردند.

* این‌که سرش را به دیوار کوبید برای این بود که خودکشی کند و خلاص شود؟

بله. مشکل روحی روانی پیدا کرده بود. نمی‌فهمید چه‌کار می‌کند. وقتی سرش را کوبید، همان‌جایی که باز شد، اول برای چندثانیه سفید بود. بعد ناگهان خون فواره زد. از این‌جای سر خیلی خون می‌آید.

* خب برسیم به آن‌ماجرای دعای مستجاب! شما چنددعا داشتید که پیش امام رضا (ع) مطرح‌شان کردید و ظاهراً هرسه هم مستجاب شدند.

جبهه بودیم و بچه‌ها تازه از مرخصی آمده بودند. گفتند دو نفر از گردان یونس بروند مشهد. به این‌ترتیب رفتم مشهد و گفتم «یا امام رضا اگر می‌خواهی لطفی به ما کنی، ما طوری بشویم که چهارپنج سال از خانواده دور شویم که پدرم قدرم را بداند و ببینم در نبودم برایم چه می‌کند. خدا شاهد است موقع این‌دعا اصلاً مساله اسارت در ذهنم نبود. بعد دعا کردم اگر هم شهادت نصیبمان نمی‌شود و مجروح می‌شویم، یک‌طوری بشویم که در ظاهرمان پیدا نباشد. در نتیجه چهار سال اسیر و مفقود شدم و عیب و مجروحیتم هم در سرم است. چون سرم را موج گرفت که به ظاهر پیدا نیست. یک‌بار یکی پرسید «چرا برای تو زده‌اند جانبازی ۵۰ درصد؟» خود شما هم شاهد بودید پشت تلفن سه بار فامیلت را گفتی و من متوجه نشدم.

* بله.

تشخیص نمی‌دهم. خیلی وقت‌ها در اداره‌ها کارم گره می‌خورد و سخت می‌شود. به‌ویژه وقتی که کرونا بود و ماسک می‌زدیم. برای فهمیدن حرف دیگران، باید لب‌خوانی کنم. خیلی‌چیزها را نمی‌فهمیدم و به ضررم تمام می‌شد. بارها این حرف را شنیدم که «شما گاگولی عمو!؟» می‌گفتم بابا به خدا کلمه را تشخیص نمی‌دهم.

* پس دعاها کاملاً مستجاب شد.

چون خودم این‌طور خواستم هیچ‌وقت نمی‌توانم گله کنم.

* یک‌صحنه دیگر هم در خاطرات شما هست که یادآور حوادث عاشوراست؛ آن‌لحظاتی که بعثی‌ها به آسایشگاهتان در اردوگاه ریختند و اسرا را به قصد کشت می‌زدند. ظاهراً آن‌لحظات یاد عصر عاشورا بوده‌اید!

یک‌توطئه بود یا نه نمی‌دانم! یک‌نفر خبر برده بود که آشپزها می‌خواهند چاقوها و کاردها را بیاورند آسایشگاه و باقی اسرا هم پشت قاشق‌هایشان را تیز کرده‌اند. قاشق‌ها واقعاً تیز شده بودند ولی منظوری نداشتیم. قاشق‌های روحی بودند و هرکسی هم ته قاشقش را به شکلی درمی‌آورد که علامت داشته باشد. این‌کار را هم با سیمان‌های کف آسایشگاه می‌کردند. اگر چهارتا تیر و تخته به ما می‌دادند مدل هواپیما تحویل می‌دادیم. یعنی این‌قدر بی‌کار بودیم. مشغله ما آن‌جا سرما و گشنگی بود.

پنجاه‌شصت عراقی با کابل و میل‌گرد و لوله و چوب و سیم‌خاردار ریخته بودند روی سرمان و می‌زدند. چند نگهبان بچه‌ها را می‌دواندند و این‌ها هم کتک‌شان می‌زدند. حتی یکی‌شان نبشی آورده بود و می‌زد توی پای بچه‌ها. بعد از آن‌که کارشان تمام شد، هر طرف را نگاه می‌کردی، یکی از بچه‌ها افتاده بود. واقعاً احساس کردم عصر عاشوراست که اسب‌ها را روی بدن امام حسین و یارانش می‌تازاندند سر تیز قاشق‌ها باعث شده بود خبر ببرند این‌ها می‌خواهند شورش کنند. این شد که آمدند. یکی از بچه‌ها جلوی من نشسته بود به اسم مسعود مقامی. یک افسر بعثی بود با لقب «علی‌پلنگ» یا «علی آمریکایی». خیلی وحشتی و ترسناک بود. دست سنگینی هم داشت. او آمد و چنان با کابل به مسعود زد که مسعود بی‌اختیار از جا بلند شد. از هر اردوگاه ده‌پانزده نفر را می‌بردند بیرون و می‌زدند.

پنجاه‌شصت عراقی با کابل و میل‌گرد و لوله و چوب و سیم‌خاردار ریخته بودند روی سرمان و می‌زدند. چند نگهبان بچه‌ها را می‌دواندند و این‌ها هم کتک‌شان می‌زدند. حتی یکی‌شان نبشی آورده بود و می‌زد توی پای بچه‌ها. بعد از آن‌که کارشان تمام شد، هر طرف را نگاه می‌کردی، یکی از بچه‌ها افتاده بود. واقعاً احساس کردم عصر عاشوراست که اسب‌ها را روی بدن امام حسین و یارانش می‌تازاندند.

* آقای علیزاده وقتی رفتید جبهه، چندسالتان بود؟

متولد ۱۳۴۷ بودم. آخرهای سال ۶۳ رفتم جبهه. چهارم دی‌ماه اسیر شدم. پنجِ ششِ هزار و سیصدوشصت و نه هم آزاد شدم؛ کمی کمتر از چهارسال. دو سال و خرده‌ای هم بسیجی و در جبهه بودم.

وقتی رفتم جبهه دستم در گچ بود. آقام دستم را شکسته بود.

* در طول حضور در جبهه، حاج‌حسین خرازی را هم دیدید؟

بله. فرمانده لشکر بود و گاهگداری او را می‌دیدیم. سرکشی و گاهی از آموزش‌ها بازدید می‌کرد. مثل یک‌بچه بسیجی و یک‌آدم عادی بود.

* برخورد مستقیم هم با او داشتید؟

دوبار رفتم از آن طرف آب بیاورمش. در طول مسیر پرسید فامیلی‌ات چیست؟ بچه کجایی؟ شب عملیات کربلای ۴ هم پرسید مسئول گروه پیشتاز کیست؟ مسئول تدارکات گردان یونس آقای مهرعلیان گفت علیزاده! گفت علیزاده کیست؟ من را نشانش دادند. گفت آقای علیزاده به این بچه‌ها شام داده‌اند؟ گفتم بله آقای مهرعلیان کنسرو داده‌اند. برگشت به مهرعلیان گفت برای چه کنسرو داده‌ای؟ گفت همین را در تدارکات لشکر داشتیم. خرازی گفت: این‌ها باید پسته و عسل بخورند. بناست ۵ کیلومتر شنا کنند. بعد گفت تو همان علیزاده نیستی که در کربلای ۳ هواپیما را زدی؟ گفتم بله خودم هستم. گفت «مواظب این بچه‌ها باش! بروید چند شیشه عسل بگیرید و بخورید و پسته که جان داشته باشید!»

* پسته و عسل برای این‌که باید ۵ کیلومتر پا می‌زدید.

بله. گفتم حَج آقا همه‌چیز خورده‌ایم. برای این‌که خیالت راحت شود نگاه کن! این‌جا [داخل لباس غواصی] را پر پسته کرده بودم. ولی در نهایت وقت نشد و پسته‌ها را نخوردم. همه‌اش را عراقی‌ها برداشتند.

نظر شما