شناسهٔ خبر: 67727013 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: فرارو | لینک خبر

تأملی جامعه‌شناختی بر سریال «در انتهای شب»؛ «ماهی»‌ها و «بهنام»‌هایی که تباه می‌شوند

خستگی با فرسودگی تفاوت دارد. خسته توان تحقق یک امر را ندارد. فرسوده اما امکانی برای تغییر ندارد. ماهی‌ها و بهنام‌ها درست اینجا ایستاده‌اند، فرسوده‌ و رنجور در هیاهویی از نشدن‌های تکراری که نامش را زندگی گذاشته‌اند. زندگی را به دنیایی باخته‌اند که زورش از آن‌ها بیشتر است... به‌خاطر تکرار خواست‌های حداقلی، دردهایشان سطحی شده و دیگر حتی از سخن گفتن از رنج‌هایشان طفره می‌روند. تحمیل زندگی کارمندی، کنار گذاشتن رؤیای هنری، فاصله گرفتن عاطفی از هم توانایی زندگی را ربوده است.

صاحب‌خبر -

محسن سلیمانی فاخر در عصر ایران نوشت: سریال «در انتهای شب» شبیه زندگی بسیاری از ما و داستان‌های ما، آدم‌های معمولی تحصیل‌کرده بی‌رانت است. داستان پایان گرفتن یک عشق روشن‌فکرانه، دانشگاهی و هنرمندمآب با تصویری از مشکلات و چالش‌های زندگی مشترک در دنیای مدرن. هدف از این نوشته برشمردن برخی عوامل عِلّی از بین رفتن طبقه متوسط شهری است.

فقر تجربه

«فقر تجربه»، تجربه‌ای وحشتناک است که منجر به اضمحلال زندگی می‌شود. فقر تجربه صفت کلی زندگی امروز ماست. فقرتجربه، ناشی از خستگی تجربه‌کردن‌های پراکنده و اجباری است، ناشی از فرط زیاده‌روی‌های فردی و اجتماعی است!

فقر دانش نیاز‌ها و انتظارات در زندگی زناشویی، فقر تجربه عملکرد درست، فقر توانایی گفتگو، فقر دانش حل مسئله؛ فقر توان سخن گفتن، فقر تجربه شناختن کلمات و نشانه‌ها و مفاهیم. درست مثل «ماهی»‌ها و «بهنام»‌هایی که تباه شده اند. زندگی بی جان آن‌ها که بیش از پیش هم بی جان‌تر می‌شود. همه چیز یخ زده است. رفتار‌ها هیستریک است. بیشتر «فیلم زندگی» را بازی می‌کنند تا زندگی! چرخه عبث روزمره گی از معنای روزمره گی هم تهی شده. رابطه عاطفی عاشقانه شان رفته رفته کم رنگ شده. هیچ میانجی زبانی میانشان نیست، گفتگو مرده است، زبان خسته است، سخنگو خسته است. سخن شنو خسته است، دیگر حتی تاب تحمل صدای یک قهوه ساپ هم نیست، این طبقه دیگر از صدای سرخ شدن همبرگر عاصی می‌شود، از صدای تیک تاک ساعت؛

متناسب نبودن دشواری ها، گویی امضای تمدن ماست، سخت کردن چیز‌های آسان اهرم جامعه ماست، گویی همه به هم مدیونند. سختی‌ها و ناملایمات طوری برخورد کرده که بقیه عمر را باید با چشم باز خوابید. «بهنام» شب‌ها بیدار است و خواب ندارد. شب جنسی در میان نیست. آنقدر ملاحظه و قناعت کرده اند و از خواسته‌ها کوتاه آمده اند که منجر شده وزن رویا‌ها با حجم شان تناسبی نداشته باشد. انگار از استثنا قاعده ساخته اند و باور کرده اند این سبک زندگی قاعده است. دایره خیال مثل میدان دید بسته و محدود شده؛ و تنها کلکسیونی از آرزو‌های برباد رفته دارند و با همه بلند بالایی‌ها دستشان به شاخسار رویا‌ها نمی‌رسد. نهایت آرزو‌ها داشتنِ مَرکبی ست که می‌تواند جانشین «رولت روسی» باشد و یک سقف بالای سر با حداقل استانداردها!

تغییر دستاورد‌ها

همه انسان‌های خلق شده در این سریال، خسته و دلزده اند. همه در وضعیت صبوری برای تحقق یک دستاوردند، یک شانس بزرگ، یک اقبال چشمگیر. «ماهی» با یک اختلاف سنی بالا دچار همان شیفتگی شاگرد نسبت به استاد شده؛ اما الان هیچ ردپایی از آن عشق باقی نمانده است. استاد دانشگاه دیروز، الان تنها هنرش نظارت بر تابلو‌های مغازه‌ها در کوچه‌های بافت کهنه شهر است، هنرمند که نشده، هیچ الان یک کارمند دون پایه شهری است که دغدغه ظاهری زندگی اش، رفت و آمد روزانه است. جهان همه‌ی ما و بهنام‌ها ماهیتی «کیاتیک» دارد. در همه مواضع زندگی آشوب است. نه جایگاه شغلی درست هست نه دلخوشی‌های کوچک، برای خیلی از آدم‌ها دیگر فرمول ازدواج تا پایان عمر، رابطه تا ابد، پیر شدن به پای یک نفر دیگر مطلوب و مقصود نیست.

دیگر بهترین جواب بدگویی، خشم، درد، سختی، خوبی، زندگی و شکست؛ سکوت، صـبر، تحـمل، توکل، تـشکر، قناعـت و امیدواری نیست. گویی صبوری و گذشت، در عصر مدرن با ماهیت انسان در تعارض است.

منطق «مقصر تویی»

آنچه این زوج را خسته ساخته منطق دوگانه خواستن و نخواستن است. بهنام در یک منطق تکراری گرفتار است و با کوچکترین تنشی به الگوی منطق «مقصر تویی» رجعت می‌کند، انگار زندگی آن‌ها در وضعیت اضطراری گردن نگیری اشتباهات است.

عشق‌هایی که به صورت هیجان‌های شدید، در حد شیدایی‌های بی حد و فَوَرانی شروع میشود، بصورت تجربه لحظه‌ای که انگار فقط در طول عمر یکبار قرار تجربه‌اش می‌شود. یک غرق شدگی در احساست اِروتیک، توام با روابط تنانه، عشق، احساسات آتشی، که در نهایت به یافتن مقصر ختم می‌شود. باج گیری آغاز می‌شود. چشم‌ها باز‌تر می‌شود و سختی‌ها نزدیک‌تر!

حتی فرزند با باج گیری عاطفی بزرگ می‌شود. برای فرار از تقصیر زوجین به شرطی‌های باج دهنده مبدل می‌شوند. در طول فیلم، بهنام بار‌ها به ماهی می‌گوید: «تصمیم‌های احساسی تو یه عمر گند زد به زندگی ما!»

بین واژه‌های خستگی و فرسودگی تفاوتی ظریف وجود دارد. آدم خسته دیگر توانی برای تحقق یک امر ندارد، فرسوده اما، دیگر هیچ امکانی برای تغییر ندارد. ماهی‌ها و بهنام‌ها درست اینجا ایستاده‌اند، فرسوده و رنجور در هیاهویی از نشدن‌های تکراری که نامش را زندگی گذاشته‌اند، آن‌ها زندگی را به دنیایی باخته اند که زورش از آن‌ها بیشتر است.

سختی‌ها، لزوماً آدمی را بهتر نخواهد کرد، گاهی همان آدم سابقی، تلخ و زمخت‌تر، خسته و فرسوده‌تر، فقط ادامه میدهی. تاریخ‌های مشترکی که از دل یک رابطه شکل می‌گیرد دیگر نمی‌تواند دردسر‌های دنیای بیرون را پشت خود پنهان کند. بهنام حتی بیماری فرزندش را اینگونه تشریح می‌کند: «دارا مریض نیست تو مریضی» و می‌شنود که «در زندگی با تو مریض شدم.»

منطق دوگانه‌های زندگی

منطق اجتماعی جامعه، گرفتار دوگانه هاست، مقدس/ نامقدس، درست/ نادرست؛ تصمیم دوگانه ادامه وطلاق. بودن‌ها گرفتار ذهنیت‌های دوگانه آدمهاست. امروز دیگر اینقدر با حسابگری و قناعت و آینده نگری زیست کرده اندکه هیچ دلبستگی به اصل منطق ندارند. احساس حقارت در زندگی بهنام مشهود است، از مراحل بازجویی نهاد امنیتی تا تعلیق در پُست اداری، خانه خریدن، انگار معضل زندگی شده. خانواده ایی، چون او از تلاش و پاک زیستن خسته است، چون این منطقِ دوگانه روابط، زندگی و ابعاد مختلف آن را مختل ساخته است. مستاجر بودن یا در عسرت خانه دار شدن، زندگی تمام شده را تحمل کردن یا جدایی، ساختن یا سوختن. ماهی و بهنام از این حدود و مرز‌های باید و نباید‌ها خسته اند، چون جهان امروز، جهان خودشان نیست. دوست دارند راحت زندگی کنند، خطا کنند، ولی انسان بودن خود را تجربه کنند. توانایی خرید وسایل مورد نظر، رفتن به سرکار با آژانس، داشتن وقت برای کتاب خواندن و یا نقاشی کردن. زیستن در دو گانه ها، به آن‌ها یک فروپاشی ذهنی را در کنار بحران‌های متعدد دیگر ارمغان داده است. بحران «داشتن زندگی آبرومند» فرسوده شان کرده و حالا در زندگی اجباری خود و عاری از شوق و تفریح، حیات خود را بر باد رفته می‌بینند.

زنده بودن خطایی بنیادین

اسفناک‌تر آنکه در ذهن «ثریا» -معشوقه دردمند بهنام- انگار زنده بودن اشتباهی هولناک و خطایی بنیادین است، انگار باید مانند زالویی که پرورش می‌دهد در ادامه زندگی به کسی بچسبد، برای خودش مونس و برای فرزندش پدر بیابد. گویی هر برهه‌ای از زندگی مالامال از حس فقدان است. اختلال زندگی، از خستگی خسته، از انتظار بی نتیجه خسته است. از مرتفع نشدن آرزو‌های ناکام کوچک زار است و تمام تحقیر‌هایی که در گذشته نکبت بارش شده، جزوی از تقدیرش می‌داند. به احساساتش چنگ می‌زند. می‌خواهد از چرک و باتلاقی که خودش آن در زندگی قبلی اش ساخته رها شود، اما شرایط، آن هم به او نمی‌دهد.

ثریا درگیر یک اکوسیستم مخرب بوده و هست، همسرش یک کنترلگر رابطه بوده، در رابطه با بهنام یک آینده روشن برای خود می‌شازد هدفی که خود را وارد یک مارپیچ وهم گونه و خیال آینده میکند، در ابر‌های رویا ناکام می‌شود. بهنام خودش در کنترل و مدیریت زندگی خویش در مانده است. هیچ کس به کسی نمی‌تواند یاری رساند، مرهم باشد، معشوقی کند و...

وضعیت طلاق عاطفی

وضعیت زندگی بهنام و ماهی قبل از طلاق ثبتی شان، طلاق عاطفی است، به اجبار کنار هم اند، در خیال خود در فکر گریز و فرارند. مرد از نظر همسرش، شخصیتی سر به هوا، بی‌فکر نسبت به آینده و بی‌توجه به زن و فرزند دارد، گویی متوجه احوالات همسر و فرزندش نیست که همه معلول نقد ساختاری است. همسرش به او می‌گوید: «زنتم حق داره مثل تو لذت ببره، فکرت همه جا بود جز پیش من.» جرقه‌های کوچک به سرعت آن‌ها را هل می‌دهد برای جدایی. ماهی دختر پرشوری که در زندگی مشترک خود به دلیل بی‌مهری و بی‌توجهی شوهر خودخواهش، طاقتش طاق شده. آدم‌ها همچون پدر ماهی، سهمی برای «عاطفه» در جدایی قایل نیستند، پدر علل جدایی را در خیانت، زدن و عقیم بودن جستجو می‌کند.

بدترین حالت در یک رابطه در جریان است، اینکه میدانی ادامه دادنش چیزی جز سقوط نیست، ولی در کمال نادانی و حفظ آبرو ادامه میدهی! حتی در مسیر سقوط، گاهی از خود متنفر می‌شوند، خودشان را سرزنش میکنند، اما باز هم ادامه می‌دهند! آنجا به پایان می‌رسند که دیگر عادت را کنار گذاشته و خسته شده‌اند از این ادامه دادن. خسته که شدند می‌ایستند به مسیری که طی کرده‌اند نگاه می‌کنند و می‌فهمندعمرشان به باد رفته و هیچ چیز جز آه و اشتباه و ناکامی نصیبشان نشده. اینکه شاید روزی خواهی فهمید تنهایی قدم زدن شرافتمندانه‌تر است.

آن‌ها به نقطه‌ای رسیده اند که روح شان دچار کهولت و بیماری است، تحمل سیاهی‌ها و رنج‌های پشت و درون اتاق خواب‌شان سال‌ها روی هم تَلَنبار شده، این دلیل بخشی از خسته شدن‌ها و نرسیدن‌هاست، اینکه شروع کردن هر تصمیم بزرگی در زندگی مثل خانه خریدن و حاشیه نشینی سخت ست، با قدرت و تردید شروع می‌شود با پشیمانی و سختی ازحرکت می‌ایستد.

در حین طلاق بهنام، «گل» را مهریه فرمالیته می‌داند، گلی که نماد حقوق عاطفی ست؛ گفته‌ای که نشان می‌دهد که حقوق عاطفی در زندگی تشریفاتی و آذین بخش است، بی توجهی به این حقوق، به نارضایتی جنسی نیز انجامیده است.

ماهی آنقدر از نبود عاطفه در زناشویی رنج برده که به پدر خشمگین خود می‌گوید «نمی‌خواستم مادرش باشم می‌خواستم زنش باشم». اما بعد از طلاق و بازگشت به خانه پدر، خود را در قفسی دیگر می‌بیند که جنس بی عاطفه گی، توهین، ناسزا و کنترلگری تغییر یافته است.

بهنام هم رنجور عاطفه است با بهانه یا بی بهانه: «بعد زایمان دارا شد همه چیزت؛ پسرت، کارت، هدفت، عشقت، گذشتت، آیندت» و ماهی پاسخ بهتری دارد «چون از تو محبت نمی‌دیدم».

سقوط طبقه متوسط

طبقه متوسطی، چون آنها، به طبقه فرودست سقوط کرده، اقساط زندگی آن‌ها را فلج کرده و در وضعیتی تراژیک گرفتارند. بخاطر همین زندگی حداقلی باید تمامی تحقیر‌ها و بی حرمتی‌ها را تحمل کنند. خود را به زندگی مشغول کرده اند که فراموش کنند، اما مغروق در استرس‌های روزانه، دلی گرفتار تعلقات زندگی دارند.

دوست دارند شرایط را کنترل و مدیریت کنند، می‌خواهند همه چیز را برای دیگران عادی جلوه دهند و بگویند ما در حال زندگی کردن هستیم، اما واقعیت ماجرا چیز دیگری است. از دور همه حسرت آن ازدواج عاشقانه را می‌خورند و خودشان در حسرت درک و آسایش اند.

سرگردان و رنجور کنار یکدیگرند، اما چون قادر به کمک کردن به همدیگر نیستند از گفتگوی عقلانی با یکدیگر امتناع می‌کنند تا مجبور به پذیرش مسئولیتی نشوند و بار وجود خود را سنگین‌تر نکنند. سخن گفتن را ترک گفته اند تا نشنوند، عاشقی را ترک گفته اند تا مسئولیت نپذیرند. بی انگیزه و ناتوان و خسته اند.

به واسطه گفتن‌های مکرر خواسته‌های حداقلی، دردهایشان سطحی شده است که دیگر حتی از سخن گفتن از رنج هایشان طفره می‌روند. تحمیل زندگی کارمندی، کنار گذاشتن رویای هنری، فاصله گرفتن عاطفی از هم، مصائب داشتن فرزند بیش فعال توانایی زندگی را ربوده است.

بهنام و ماهی در حال سقوط به طبقه‌ی پایین تری هستند. ریاضت و قناعت و قربانی کردن زندگی حال شان، هم نمی‌تواند شانیت جایگاه اجتماعی آنان را حفظ کند. گویی بهنام همین که با زنی مطلقه و ضعیف از نظر فکری و اقتصادی رابطه برقرار می‌کند از همین سقوط طبقاتی او نشات می‌گیرد. تلاش‌ها گویی در مقابل بی ثباتی و به هم ریختگی وضعیت اقتصادی بی ثمر است. جدال آن‌ها برای برای رسیدن به جایگاهی برتر نیست، بلکه تلاشی محتوم به شکست برای نگه داشتن آسایش روزمره در مواجهه با واقعیت دشوار اجتماعی است، در چنین موقعیتی «کتاب» حکم سرمایه مالی پیدا می‌کند و مرد می‌خواهد با فروش کتاب‌ها برای پرداخت بدهی و اقساط خانه چاره‌یابی کند.

نبود رابطه‌های ناب

«رابطه ناب» بین بهنام و ماهی وجود ندارد. رابطه‌ای با برابری جنسی و عاطفی. عواطف‌ها مسدود شده‌اند، آرمانگرا‌های دل مرده‌ای که دلشان می‌خواهد یکی مراقبشان باشد.

«رضا» همکلاسی گذشته ماهی، هم ناکام دیگری است، هر چند مال و منال و مکنتی دارد. او مترصد شکار است، به محض جدایی ماهی سر می‌رسد، دم از عشق گذشته می‌زند. سخن گفتن از عشقی که تمام شده، ماهی، اما بی حوصله است و تنها به دنبال اجرایی کردن یکی از آرزو‌های شغلی اش است که آنهم بی نتیجه می‌ماند.

بهنام مردی بی‌توجه و خودخواه که انگار از کُشتن دنیای همسرش ابایی نداشته. داعیه آن دارد که درد و رنجش به دلیل خطای دیگری است و حالا او را از پا در اورده است. آن سو ماهی که رفتار مادر گونه دارد، چه از‌تر و خشک کردن همسرش، چه راست و ریس کردن خرید خانه. او حقوق عاطفی خود را طلب می‌کند. از بی‌توجهی و بی‌مهری همسرش می‌رنجد. خطا‌ها و نادیده انگاری‌هایی که هر یک مدعی هستند آن‌ها را تحت تاثیر قرار داده و زندگی شان را تبدیل به یک زندگی پر از بحران ساخته است و حالا اندک انرژی باقی مانده را نیز بواسطه خشم از دست می‌دهند.

آدم‌های «در انتهای شب» تلخ و ناامیدند. به تماشای منفعل جهانند. زندگی ماشینی، تکاپو برای کار و به دست آوردن پول، نبود تفریح، مدار تکرار زندگی، تنهایی، تهی شدن رابطه درست با فرزند.

آدم‌های «مجمع‌الجزایر گولاگ»

در اجتماع «در انتهای شب» انگار همه در شب زیست می‌کنند، تا زبان باز می‌کنند که از خود سخن بگویند، روایت‌ها تکراری و تلخ و آه دار است، در روایت‌های جدی انگار هیچ کس خوشبخت نیست، از «حکیمه» همکار ماهی که در تجرد قطعی مانده و بیمار است تا پدر ماهی که تا دهان باز می‌کند از ناکامی است، از ثریا تا همسرش. زندگی ناملایم روزمره، آن‌ها را در مقابل بحران‌های اجتماعی ضعیف‌تر و ناتوان‌تر کرده است. انگار مانند شخصیت‌های رمان «مجمع‌الجزایر گولاگ» هستند، فیلم در واقع تلاشی دارد تا تصویری قابل درک از گستردگی سایه‌ی شر بر زندگی میلیون‌ها طبقه متوسط رو به سقوط را بازنمایی کند.

آدم‌هایی که در اوج نیاز و تنهایی، حتی نزدیکان را نیز از دست می‌دهند. تصمیمات عادی سازی شده‌ای که حساسیت‌ها را نسبت به یکدیگر از گرفته است. مخاطب این سریال هم فقط از لاک زدن و رقصیدن پسری با مادر بیمارش در آسایشگاه خردسند می‌شود و به شعف می‌آید.

عصر آدم‌های دموکرات منتقم

زوج در انتهای شب در اوج آگاهی فکری، از خشونت هم گریزان نیستند، انگار انتقام از دیگری گرفتن، بد نیست. ماهی، استاد بهنام را با تیغ می‌زند و اعتراف می‌کند از قصد زده است. طعنه و منت‌های استادی هنرمند و روشنفکر که از جنس تمنا‌های طبقه فرودست است، چرا که او هم درگیر رزومره گی‌ها و امرار معاش ست. گویی روح و روان آزرده را، خشونت آرام می‌کند. خشم برآمده از نقصان‌های مالی بنیاد خانواده را رباییده است.

دموکراسی در تجربه‌های زیسته انسانی نیز هست. دموکراسی یعنی تجربه صلح، عشق، مهربانی، دوست داشتن، گوش دادن، سخن گفتن، استدلال، کردن و بردن همه بیگانه‌ها به درون خود و تجربه کردن درونی همه آنانی که مانند ما نیستند و با ما متفاوتند.

دموکراسی یعنی زیستن تفاوت که در خانواده بهنام وجود ندارد. همه خشم ماهی خشم از دیده نشدنو نشیدن او ست، گویی انسانی زائد است. شوهر با زبان و رفتارش زن را می‌کُشد، خواهر خواهر را، پدر دختر را و خواهر (عمه ماهی) برادر را. پدر ماهی با سال‌ها زندگی، هنوز خانه‌ی مستقلی ندارد. خواهرش سربار اوست و او سربار وراث. در مقابل طلاق دخترش، پشتیبان و حامی نیست. گویی آنقدر تاوان زندگی داشته که در زمان سالخوردگی نای تاوان دادن دیگری ندارد.

او با دستان خود، با دهان خود، با کلمات خود، مرهمی که نیست، بلکه زخم است. انگار همه جدایی‌ها یک عامل دارد و آن خیانت است. هیچ کس مرحم دیگری نیست، تا بتوان در تجربه انسان بودن و عشق مانع از کشته شدن از طریق زبان و کنایه شویم.

استبداد روانی

بزرگ‌ترین استبداد، استبداد به روان انسان‌ها است. دوستی‌ها و زندگی‌ها و ازدواج‌ها تنها یک قرارداد است که با فسخ آن تعهد‌های اخلاقی نابود می‌شود. بهنام برای باز پس گیری حضانت پسرش در حال سناریو چینی و انگ زدن به همسر سابقش برای داشتن روابط نامشروع است. تبدیل شدن به هیولای انسانی در کسری از کوچک از زمان شکل می‌گیرد. استادشان می‌خواهد هدیه سال‌ها قبل را به دلیل ارزش یافتن پس بگیرد و شاگرد بدش نمی‌آید که او را ناکار کند. همه می‌خواهند در میانه منفعت و حقانیت، هیولا وار رفتار کنند. بهنام که زمانی در جراحت وارده به استادش او را از پیگیری قضایی منصرف می‌کند حالا از او می‌خواهد برای خواسته‌ی خود، همسرش را یک جانی معرفی کند. تقلیل زندگی یک استاد دانشگاه هنر به یک شاهد ازدواج و طلاق و جنایت، پایان رفاقت انگار پایان شرافت هم هست.

آدم‌های «در انتهای شب» خسته، معمولی، بدون دستاورد، در جهانی پر از آشوب، گاهی تلخ و سیاه، گاهی پر از هیجان مصنوعی. مایه افتخار کسی نیستند، آن‌ها با خرید خانه در حاشیه شهر «به هدف شان می‌رسند، نه به آرزوهاشان»، این اولین چیزی هست که باید در جهان مدرن یاد گرفت که از یک جایی به بعد، در زندگی، زمان چیزی نیست جز، انباشتی از «حجم»، زندگی هیچی جز غَلت خوردن در لایه‌های زمان نیست.

انگار «رنج امروز مساوی هست با رنج فردا». فرسودن به بهانه فردایی بهتر، همان فردای لامکان و لازمان را زایل می‌کند. فردایی که خارج از مفهوم واقعی ست، حتی معنی انتزاعی هم ندارد. زن پس از طلاق از یک سو آزادی محدود شده‌تر از سوی پدر دارد و از سوی دیگر با تنهایی و انزوا روبروست. او طلاق می‌گیرد، اما باز دلش پیش شوهرش است و به بهانه‌های متعدد به خانه اش می‌رود. به بهانه فرزندش می‌خواهد او معشوقه اش را رها کند، انگار «به فکور نبودن» ثریا حسودی می‌کند، به بی هنر و بی سواد بودن او رشک می‌ورزد و یادش رفته که بهنام دیگر مال او نیست. احساسات داشتن همسر سابقش او رامی ترساند و بهنام هر چند که رانندگی یاد می‌گیرد، اما مشکلات همچنان او را له می‌کند.

انسان امروز در تنهایی و رهایی انگار در تعارض است و نمی‌داند چه چیز‌ی او را به آسایش خواهد رساند. جامعه‌ای که وام ازدواج، دهک را بالا می‌برد، زیستن فرسودگی است.

دوستی تعریف می‌کرد چند روز قبل جوری دویدم تا به اتوبوس برسم که تا ۵ دقیقه نفس نفس می‌زدم، ولی در چهارراه بعد فهمیدم خط را اشتباه سوار شدم. گویی دویدن‌های خیلی از مردم طبقه متوسط همین گونه است؛ دویدن در مسیر اشتباه و نرسیدن.

نظر شما