شناسهٔ خبر: 67275052 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: روزنامه شرق | لینک خبر

فرجام کار ارجاسب(1)

مهدی افشار

اسفندیار براى گشودن رویین‌دژ و پیروزى بر ارجاسب و آزاد گردانیدن خواهرانش که در بند چینیان بودند، از هفت خان مى‌گذرد و به سرزمین چینیان گام مى‌گذارد و پس از وارسى دژ براى راهیابى، آن را دست‌نایافتنى مى‌یابد، به همین روى در جامه بازارگانان به دژ وارد مى‌شود و به نزد ارجاسب با پیشکشى مى‌رود. در این میان دو خواهر اسفندیار که از آمدن یک بازارگان ایرانى آگاهى یافته‌اند، بى‌آنکه بدانند با برادر خویش روباروى خواهند شد، به امید رهایى نزد بازارگان مى‌روند و هماى، یکى از دو خواهر، برادر خویش را بازمى‌شناسد. اسفندیار، خواهران خویش را مى‌گوید‌ خویشتندارى کرده، سخنى نگویند تا آنان را از یوغ بندگى و بردگى آزاد گرداند. سپس نزد ارجاسب رفته، از او مى‌خواهد بر بام کاخ بزمى بر‌پا دارد. ارجاسب که از دریافت پیشکشى‌هاى گران‌بها‌ بى‌خویش گشته بود، با شادمانى درخواست اسفندیار را مى‌پذیرد و شاهزاده ایرانى بر بام مى‌رود و آتشى سترگ بر‌پا مى‌دارد و پشوتن، برادر خویش را براى تاختن به دژ فرامى‌خواند.

صاحب‌خبر -

اسفندیار براى گشودن رویین‌دژ و پیروزى بر ارجاسب و آزاد گردانیدن خواهرانش که در بند چینیان بودند، از هفت خان مى‌گذرد و به سرزمین چینیان گام مى‌گذارد و پس از وارسى دژ براى راهیابى، آن را دست‌نایافتنى مى‌یابد، به همین روى در جامه بازارگانان به دژ وارد مى‌شود و به نزد ارجاسب با پیشکشى مى‌رود. در این میان دو خواهر اسفندیار که از آمدن یک بازارگان ایرانى آگاهى یافته‌اند، بى‌آنکه بدانند با برادر خویش روباروى خواهند شد، به امید رهایى نزد بازارگان مى‌روند و هماى، یکى از دو خواهر، برادر خویش را بازمى‌شناسد. اسفندیار، خواهران خویش را مى‌گوید‌ خویشتندارى کرده، سخنى نگویند تا آنان را از یوغ بندگى و بردگى آزاد گرداند. سپس نزد ارجاسب رفته، از او مى‌خواهد بر بام کاخ بزمى بر‌پا دارد. ارجاسب که از دریافت پیشکشى‌هاى گران‌بها‌ بى‌خویش گشته بود، با شادمانى درخواست اسفندیار را مى‌پذیرد و شاهزاده ایرانى بر بام مى‌رود و آتشى سترگ بر‌پا مى‌دارد و پشوتن، برادر خویش را براى تاختن به دژ فرامى‌خواند.

شب آمد یکى آتشى برفروخت/ که تفتش همى آسمان را بسوخت

چو از دیده‌گه دیده‌بان بنگرید/ به شب آتش و روز پُر‌دود دید

دیده‌بان خود را به پشوتن رساند و آنچه را از آتش و دود دیده بود، بازگفت. به فرمان پشوتن در ناى‌ها دمیدند و از هامون سپاه به سوى دژ روانه شد، آن‌چنان که از گرد برخاسته از زمین چهره خورشید سیاه شد؛ سپاهى که زره‌پوش بود و در جگرهاى‌شان خون مى‌جوشید.

در این هنگام دژنشینان آگاه شدند سپاهى خروشان به سوى آنان شتاب گرفته و در سراسر دژ تنها نام اسفندیار بر زبان‌ها جارى بود. ارجاسب بى‌درنگ خفتان جنگ پوشید و به فرزند خود، کهرم شیرگیر فرمان داد سپاه از دژ بیرون آورد و ترخان را نیز گفت سپاه خویش را آماده روبارویى کند و برود ببیند این تازندگان چه کسانى هستند. ترخان شتابان با مترجمى برفت و در برابر خویش سپاهى را دید که پیشاپیش آن، درفشى در جنبش است که پلنگى سیه بر آن نشسته است و در دل سپاه، پشوتن را دید که به پیش مى‌تازد و چون نیک‌تر بنگریست، در دست پشوتن گرز و در زیر ران او اسب اسفندیار را بدید و چون دو سپاه روباروى یکدیگر شدند، به فرمان پشوتن بال‌هاى چپ و راست سپاه ایران آرایش گرفت. نوش‌آذر شمشیرزن، فرزند دلاور اسفندیار، به پیشاروى سپاه تاختن گرفت و جنگجویى را از چینیان فراخواند؛ به نبرد. ترخان چون جوانى نوش‌آذر بدید، به پیشواز او شتافت و پرسیدش: «تو جوان‌تر از آنى که در برابر من ایستادگى کنى، فرزند که هستى که چون خون تو بریزم بدانم، چه کسى زار خواهد گریست؟».

نوش‌آذر با پوزخندى گفت: «من فرزند همان رزم‌سازى هستم که از بیم او در دژ پناه گرفته‌اید، من فرزند اسفندیار رویین‌تن هستم».

آن‌گاه تیغ از میان برکشید و پیش از آنکه ترخان به خود آید، با زخمى کمرگاه ترخان را به دو نیمه کرد. دل کهرم از درد پر‌بیم شد. نوش‌آذر سپس به دل سپاه دشمن زد و دیگر براى او کوچک و بزرگ یکى بود. کهرم ناگزیر سپاه برگرفت تا در دژ پناه گیرد و چون به دژ رسید، پدر خویش ارجاسب را گفت از ایران سپاهى بزرگ آمده که فرماندهى آن را پشوتن، برادر اسفندیار داراست و چون درفش اسفندیار با پلنگى سیاه در پیشاپیش سپاه جاى دارد، بى‌گمان اسفندیار نیز در این سپاه است. ارجاسب با آگاهى از این گزارش سخت نگران و آزرده شد و سپاه کهرم را به روبارویى نوش‌آذر و اسفندیار فرستاد.

غمى شد دل ارجاسب را زان سخن/ که نو شد دگرباره کین کهن

به ترکان همه گفت بیرون شوید/ ز دژ یکسره سوى هامون شوید

اکنون در دژ تنها اندکى از سپاهیان به‌ جاى مانده بودند.

 

نظر شما