شناسهٔ خبر: 67241897 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: جهان نیوز | لینک خبر

شهیدی که کسی راضی به بسیجی شدنش نبود

وسط ابرها ایستاده و با نگاهی زنده تر از هر زنده‌ای، به روبرو خیره شده. یک جمله هم با دستخط خودش هست؛" نه دنیا آنقدر زیباست و نه مرگ آنقدر تلخ که بخواهیم شرافت خود را از دست بدهیم."

صاحب‌خبر -
توی این کوچه فقط یک خانه هست با دیوارهای سنگی سفید و یک درب کوچک که جلویش چند گلدان بزرگ کاج چیده شده.جلوتر می روم خودش است؛ آنجا روی دیوار وسط ابرها ایستاده و با نگاهی زنده تر از هر زنده ای، به روبرو خیره شده. یک جمله هم با دستخط خودش زیر عکس هست؛" نه دنیا آنقدر زیباست و نه مرگ آنقدر تلخ که بخواهیم شرافت خود را از دست بدهیم."پدر پیرش با قد خمیده تا وسط پله ها به استقبالمان می آید. وارد که می‌شویم از کنار درب ورودی تا آشپزخانه و پذیرایی، توی قاب های مختلف نشسته و با لبخندش یک عمر زندگی؛ از لحظه تولدش در سال ۷۲ تا ۷ فروردین ۱۴۰۳، وقتی در اثر حمله هوایی رژیم صهیونیستی به دیرالزور سوریه شهید شد، همه را و روزهای بدون خودش را هر لحظه برای پدر و مادر یاد آوری می‌کند. اصلا این خانه بوی شهادت می‌دهد. عطر شهادتی از جنس شهید بهروز واحدی. اولین شهید مدافع حرم ۱۴۰۳ که ۱۵ رمضان روز میلاد امام حسن مجتبی(ع)؛ شهید شد و سه روز بعد  روی شانه‌های داغدار کرجی‌ها در آغوش امامزاده حسن(ع) آرام گرفت.

داغ تازه
پدر فارسی را لای لهجه غلیظ آذری می پیچد و همان اول تا اسم بهروز می آید، مثل ابر بهار از چشم هایش خون میچکد، به اندازه داغ یک فرزند. تا می گویم خاطراتش، می گوید: چی بگم خواهر . بهروز دیگه راه خودشو ادامه داد رفت. ما موندیم و داغش که هر لحظه تازه‌تر میشه.- بهروز بچگی ها خیلی شر و شیطان بود. اما نمی دانم چه شد که در جوانی یک دفعه ۱۸۰ درجه برگشت. برای رفتن به بسیج با مادرش همیشه درگیر بود. یادم هست یک شب که برف می‌آمد ۱۲ شب از بسیج برگشت. حاج خانم در را برایش باز نمی کرد و می‌گفت که هرجا رفتی برگرد همانجا. آخر با وساطت من در را باز کرد و بهروز آمد خانه.

مومن بود و خوش اخلاق. همیشه دنبال کمک به مردم بود.‌ به آنها که دستشان به دهنشان نمی رسید، کمک می کرد. شب و روز به دنبال سپاه و بسیج بود. هر اسلحه ای که جدید می‌آمد، می خواست از زیر و بم آن سر در بیاورد. عاشق اهل بیت(ع) بود و دست و پا می زد که برای دفاع از سوریه برود. اولین بار لابلای اتباع، با لشکر فاطمیون به عراق، لبنان و سوریه رفت. آخر فهمیدند که ایرانی است‌ و در نهایت وارد نیروهای سپاه قدس شد.

شانزدهمین بار بود که رفت‌ و ۳۸ ماه جبهه داشت. زبان عربی را خوب یاد گرفته بود
از مخالفت تا شهادتمن اصلا راضی نبودم به سوریه برود. دائم با رفتنش مخالفت می کردم.

آخرین بار انگار یکی به من می گفت که شهید می‌شود. می‌گفتم که پسرجان! آخر این ۳ نفر را به امید کی رها می‌کنی و می‌روی؟! تو زن و دو تا بچه داری که یکی هنوز به دنیا نیامده و آن یکی هم هنوز تولد یکسالگی‌اش نشده، آخر کجا می‌روی؟! برای همین بود که آخرین بار نیامد با من خداحافظی کند. همیشه می‌آمد طبقه پایین، از زیر قرآن ردش
می‌کردم و آب می ریختم پشت سرش. این بار نیامد، نمی‌دانم شاید از من قهر کرده بود.

حالا هر جا می روم، عکس هایش را در کوچه و خیابان و مسجد می‌بینم، مثل شمع آب می‌شوم. دیوار بغضش را که تا حالا سرپا نگه داشته بود، بالاخره فرو می‌ریزد و اشک‌های پدر جاری می‌شود. درست می‌گوید؛ از سر خیابان فردوسی در کرج،کنار پایگاه بسیج شهید صدوقی که بهروز واحدی بیشتر از ۶ سال از عمرش را آنجا صرف کرده، حداقل ۳ تا بنر بزرگ از عکس های بهروز هست. همین دفعه آخر با دوستش رفته بود فرودگاه که برود سوریه. در فرودگاه ساک را رد کرده بود اما گذرنامه‌اش تاریخ نداشت، نتوانست برود، برگشت.گذر نامه را درست کرد و دو روز بعد آوردند دم در خانه. بالاخره ۶ اسفند پارسال برای آخرین بار رفت سوریه. روز ۷ فروردین ساعت ۶ صبح شهادتش اعلام شده بود و ما از همه جا بی‌خبر بودیم.

ساعت یک و نیم ۲ ظهر دخترم آمد گفت که بابا از بسیج آمدند می‌گویند بهروز زخمی شده.

چیزی از شهادت به من نگفتند. حاج خانم رفت پایین، گفت که دو تا مرد مشکوک دم در ایستادند. همین که رفتم، گفتند:" آقای واحدی تسلیت میگم بهروز شهید شده." من مثل یک تکه یخ شدم و دیگر نتوانستم حرف بزنم.
 
روزهای بدون بهروز مادر کنار من ساکت نشسته. نمی دانم  مرور این خاطرات با دلش چه می‌کند؟!  نمی دانم این چند دقیقه، چندبار، لحظه ای که بهروز را به دنیا آورد، لحظه ای که اولین کلمه را گفت و اولین قدم را برداشت، لحظه ای که جلویش ایستاد و توی سرما پشت در نگهش داشت تا بسیج نرود را به یاد آورد؟! آه از لحظه شنیدن خبر شهادت بهروز. آه از روزهای بدون بهروز. آه از آن لحظه ای که دکترِ مادر، سراغ خوشگل پسرش را گرفت.

خوشگل پسر کجاست که این بار همراهی‌ات نکرده؟ ... شهید شد. فارسی گفتن برایش سخت است.  هر طور شده خودش را جمع و جور می کند و می گوید:می‌دانستم آخرش همین است که اصلا دوست نداشتم بسیج برود. ۷-۸ سالش بود که مسجد می رفت و نماز می‌خواند. آخرین بار که برای خداحافظی آمد، خواهرش بغلش کرد و به گریه افتاد، بهروز هم گریه کرد. رفت توی پله‌ها دوباره برگشت. گفتم؛ چرا برگشتی؟! گفت: "مامان اومدم دستتو ببوسم" .دستم را بوسید و رفت. می‌رفت و برمی گشت و نگاهم می‌کرد. می‌دانستم این خداحافظی با همیشه فرق دارد.بهروز برای همیشه رفت. خوابش را هم ندیده ام. اما دختر برادرم خواب دیده بود که بهروز دوتا  سینی بزرگ آورده و گذاشته روی زمین.   یک چادر هم گذاشته توی سینی و گفته که این را بده به مامانم.  فردایش تهران دعوت شدیم و یک چادر به من هدیه دادند.به گفته مادر، بهروز خودش هم می دانست شهید می‌شود. بعد از تولد یکسالگی دخترش زهرا،  خواهرهایش را بر می دارد که یک دوری باهم بزنند. می‌بردشان امامزاده حسن(ع) کرج، همانجا که روی دست هزاران نفر تشییع شد و در جوارش به دست خاک سپرده شد. اعتراض خواهرها درآمد که؛ آخه بهروز چرا امروز ما رو آوردی اینجا؟ توی قبرستون؟- همینجا جای منه.
 
پدر کلام را دست می گیرد و می‌گوید: خودش  خواب دیده بود که شهید می‌شود. دو تا سنگ از حرم حضرت زینب(ع) در سوریه آورده بود که ‌من بی خبر بودم. آنشب که بهروز شهید شد،  دوستش یکی از سنگ‌ها را برایم  آورد گفت که وصیت کرده داخل قبرش بگذارید.روی زخممان نمک نپاشید! پدر است دیگر. کمرش خم شده از داغ پسر. مشکلات هم تحمل داغ را سخت تر کرده. مریض شده و به سختی روی پا می ایستد. - بچه من از دست رفت. زخم ما تا قیامت هست. درمانی هم ندارد. فقط کاش روی زخممان نمک نپاشند. درد زیاد است.  روزی که بهروز  شهید شد، داشتم مهمان ها را دم در بدرقه می کردم. خانمی می‌گفت که "شهید چیه بخاطر پول رفته دیگه." آخر چرا با این حرف‌ها روی زخم ما نمک می‌پاشید؟ مشکل یکی دوتا نیست.بعد از شهادت بهروز، مسوولان دسته دسته می آیند برای دیدن ما. از وزیر کشور گرفته تا نماینده جدید مجلس، اما هیچ کدام حتی یک بار هم نپرسیدند که چه مشکلی دارید؟! بهروز مستاجر است. ماهی ۱۲ میلیون حقوق می گیرد و ۶ میلیون اجاره خانه می دهد. نشد تا حالا یک مسوول بپرسد خانواده‌اش در چه حال است؟ بچه ای که هنوز به دنیا نیامده، پدرش شهید شده، تکلیفش چیست؟ حالا این زن با دو تا بچه باید ماهی ۶ میلیون کرایه بدهد. خانه ماهم نمی آید. شاید دوست ندارد، نمی توانم که مجبورش کنم.
 
دیدار با رهبر؛ تقاضای پدر شهید همه فقط می‌آیند. عکس و فیلم هایشان را می‌گیرند و می روند. اما نه ما را و نه حرفمان را تحویل نمی گیرند. هیچ ‌کس به حرفمان گوش نمی دهد. بهروز از دستمان رفت، تمام شد. تکلیف زن و بچه‌اش چه می شود؟! من انتظار ندارم کسی به ما چیزی بدهد. اما توقع دارم اگر مسوولین می آیند حداقل از حال زن و بچه اش بپرسند. از وضعیتشان. اما هیچ کس تا حالا نپرسیده. من هیچ تقاضایی ندارم جز اینکه رهبر را ببینم. شما همین حرف من را به گوش مسوولان برسانید. شاید رهبر را ببینم، دردهایم را بگویم و کمی آرام شوم.

برچسب‌ها:

نظر شما