شناسهٔ خبر: 66938018 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: شهدای ایران | لینک خبر

بیماری امام چگونه تشخیص داده شد؟/روایت مرحوم حاج احمدآقا از این رویداد

تشخیص ها داده شد و قرار و مدار عمل جراحی گذاشته شد. امام باید به بیمارستان می رفتند. شبی که فردا صبحش قرار بود جراحی کنند به سمت من آمدند و... .

صاحب‌خبر -

شهدای ایران: اوایل سال 68 بود که امام خمینی (س) به لحاظ جهاز هاضمه دچار مشکل شدند. تیم پزشکی همیشه حواسشان به مشکل قلبی امام بود و این بار مساله جدیدی پیش آمده بود. مرحوم حاج احمد آقا خمینی به بیان آن روزها و تشخیص بیماری امام پرداخته است:

در مورد کسالت حضرت امام، از این نشیب و فرازها، همیشه وجود‌ ‌داشت. امام در نجف هم گاهی از ناحیه قلب ناراحتی داشتند، اما با مختصر‌ ‌مداوایی مرتفع می شد. به ایران که آمدیم کار زیاد و نامناسب بودن محیط کار‌ ‌و زندگی خصوصا در قم، موجب تشدید ناراحتی ایشان شد. ایشان در قم در‌ ‌یک اتاق کوچک، روزی چند ملاقات عمومی داشتند و هوای اتاق به خاطر‌ ‌دستگاه های فیلمبرداری خیلی گرم بود، آن هم در قم که هوا خودش به طور‌ ‌طبیعی گرم است. ‌

‌‌از همان سال 58 دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند‌ ‌و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام‌ ‌بد شد، دوستان را از تهران خواستیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید‌ ‌باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنه ای و اعضای دیگر شورای‌ ‌انقلاب بودند که به قم آمدند. مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به‌ ‌تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم‌ ‌هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر‌ ‌شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند.‌ ‌خلاصه از این نگرانی ها قبلاً هم داشتیم، سالی یکدفعه، دوسالی یکدفعه، ایشان‌ ‌ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که‌ ‌دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون‌ ‌می دیدیم که دشمنان امام خوشحال می شوند و دوستان امام متاثّر می گردند و‌ ‌چنین چیزی صحیح نیست. عشق مردم به امام خیلی زیاد بود. از اول هم‌ خیلی ها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دو ماه دیگر می روند و بعد از امام‌ ‌هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را می گفتند، اما دیدیم که‌ ‌اینطور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند. تا مرتبه آخر که امام‌ ‌در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند. دکترها جلسه‌ ‌کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند.‌ ‌ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمی آمد، انجام دادیم. دستگاهی را در‌ ‌جیب امام می گذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل می کردیم، ما هم‌ ‌خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مساله ای‌ ‌پیش بیاید، احساس می شد و روی صفحه تلویزیون مشاهده می کردند و سریعا‌ ‌اقدام می کردیم. مثلاً اگر داشتند راه می رفتند سریع می رفتیم می گفتیم، شما‌ ‌الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون می رفتم. این‌ ‌جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامی ها، دور خوردیم.‌ ‌ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر می کردیم که امام از‌ ‌دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند. مساله اخیر مربوط به جهاز‌ ‌هاضمه ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد‌ ‌دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند. آقای دکتر زالی امام را معاینه‌ ‌کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام‌‌ شد،‌ ‌آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. من به او نگاه کردم،‌ ‌دیدم که همینطور دارد یک حرف هایی می زند احساس کردم، قصّه ای است که‌ ‌اینها نمی خواهند به صراحت به من بگویند. گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه‌ ‌شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها‌ ‌گفتم که: خوب، من که نمی شود از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را‌ ‌به من بگویید. ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی‌ ‌امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص‌ ‌آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشته اند. الآن هم‌ ‌ماندیم که چه بکنیم. عقیده آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر‌ ‌معتقدند که نباید عمل کنیم.» من گفتم، اصلاً چه هست؟ گفتند: احتمالاً‌ ‌سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟ گفتند: آقای دکتر زالی گفته:‌ ‌«برای من قطعی است، امّا حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که‌ ‌شاید نباشد.» حالِ من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را‌ ‌عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند‌ ‌که اگر قضیه ای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد،‌ ‌انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیا هم آن موقع‌ ‌ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود. من هم از آقایان روسای سه‌ ‌قوّه آن موقع یعنی حضرت آیت الله خامنه ای و آقای هاشمی و آیت اللّه ‌ ‌موسوی اردبیلی و جناب نخست وزیر ـ آقای موسوی ـ دعوت کردم و‌ ‌جریان را به آنها گفتم. همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در‌ ‌این زمینه کار می کردند، جمع کردیم.‌

 


ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم‌ ‌با هم صحبت کردند، یک جلسه مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را‌ ‌پرسیدیم. گفتند که: «از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل‌ ‌کنند.» البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع‌ ‌نمی توانستیم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل‌ ‌نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدّت دیگری‌ زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ‌ ‌نینداخته باشد، ممکن است تا 5 سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر‌ ‌به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و‌ ‌طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. امّا اگر عمل نکنیم، بستگی دارد‌ ‌این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع‌ ‌احتمال زنده ماندن خیلی کم است. ‌

 


با روسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجددا جلسه تشکیل دادیم. در‌ ‌آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم‌ ‌نداریم، آنچه که شما فکر می کنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید.‌ ‌حتّی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما‌ ‌به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها به عنوان یک مریض با امام‌ ‌برخورد کنید که در این صورت بهتر می توانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما‌ ‌شک نداریم که باید وظیفه پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم:‌ ‌یاعلی.‌

در اینجا لازم است من از همه دکترها به ویژه آقای دکتر عارفی تشکر‌ ‌کنم، زیرا آنها واقعا دین بزرگی به گردن من و همه ما دارند. آنها در طول این‌ ‌یازده سال، تلاش بسیار زیادی کردند، واقعا از اینها ممنون هستم. ان شاءاللّه ‌خداوند به اینها اجر دهد و الاّ ما در مقابل خدمات و تلاش شبانه روزی همه‌ ‌دکترها، کاری از دستمان ساخته نیست. یعنی واقعا نمی توانیم تشکر کنیم.‌

‌‌دکترها گفتند که: ما به این نتیجه رسیدیم که یکی دو نفر دیگر از دکترها‌ ‌هم بیایند و بعد آزمایش ها را بدهیم نمونه برداری کنند. این کار چند روز طول‌ ‌کشید. دکترها طی جلساتی که بعضا 7 ساعت، 8 ساعت طول می کشید و من‌ ‌هم در آنها شرکت داشتم، به این نتیجه رسیدند که باید روی حضرت امام‌ ‌عمل جرّاحی صورت بگیرد. به امام هم نگفتیم که نوع بیماری چیست. مانده‌ ‌بودیم که چطور به حضرت امام بگوییم، می خواهیم شما را عمل کنیم. آقای‌ ‌دکتر عارفی و دکترهایی که در اینجا سابقه حضور داشتند، می دانستند که وقتی‌ ‌بروند به امام بگویند، امام زیاد پافشاری نمی کنند و فورا قبول می کنند. چون‌ ‌قبلاً هم امام را دیده بودند که چطوری است! مثلاً در هر زمینه ای که به امام‌ ‌می گفتند، امام فورا می گفتند: بسم اللّه . مثل اینکه می گفتند: باید خون بگیریم،‌ ‌یا اینکه آقا شما باید نشسته نماز بخوانید. کلاً مریض خوبی بودند. خلاصه‌ ‌دکترها همه جمع شدند، آمدند خدمت امام. آقای دکتر عارفی گفتند: آقا شما‌ ‌یک کسالتی در معده دارید که ما به این نتیجه رسیده ایم که باید شما را عمل‌ ‌کنیم. امام به سینه مبارکشان اشاره کرده و گفتند: یعنی اینجا را باز کنید؟ گفتند:‌ ‌بله. گفتند: بسیار خوب، هر طور صلاح می دانید. و بعد از جا برخاستند و‌ ‌خداحافظی کردند و رفتند. من به دکترها نگاه کردم، دیدم بعضی ها آنقدر‌ ‌متاثرند که نمی توانند از اتاق بیرون بروند. بعضی ها هم در حیاط یا راهرو گریه‌ ‌می کردند؛ آنها فکر نمی کردند امام بدون اینکه جمله ای بگوید یا حرفی بزند،‌ ‌به این سادگی به عمل رضایت دهد. خلاصه، قرار شد فرداشب عمل صورت‌ ‌بگیرد. من دیگر تحمل اینکه بروم پیش امام و بنشینم با ایشان حرف بزنم را‌ ‌نداشتم. می رفتم اگر کاری بود، انجام می دادم و می آمدم.‌

یادم هست حضرت امام، آن موقع کارهای سیاسی داشتند که انجام‌ ‌می دادند. آخرین حکمی که ایشان دادند؛ هفت، هشت ساعت قبل از عمل‌ ‌بود. حکم راجع به یک موضوع قضایی بود که به آقای موسوی اردبیلی‌ ‌دادند و آقای رئیسی و آقای نیری را مامور پی گیری موضوعی کردند. بعد‌ ‌امام گفته بودند خانم ها بیایند پیش من کارشان دارم، که خانمها [همسر و‌ ‌دختران و نوه های امام] رفته بودند، حضرت امام آنها را نصیحت کرده بودند‌ ‌و گفته بودند که: بالاخره همه ما می میریم و سفارش کرده بودند که اگر اتّفاقی‌ ‌افتاد، خودتان را حفظ کنید. سعی کنید ضجّه نکنید و آرام باشید. سفارش‌ ‌مادر را کرده بودند. گفته بودند: مرگ حقّ است، همه می میرند. من هم دیر یا‌ ‌زود می میرم. امیدوارم شماها من را حلال کنید و ممکن است من شما را‌ ‌رنجانده باشم. آنها خیلی ناراحت شده بودند و جوّ عاطفی شدیدی آنجا به‌ ‌وجود آمده بود. من در آن جلسه شرکت نکردم، چون اصلاً تحمّل نداشتم.‌ ‌من دم در بیمارستان ایستادم، دیدم امام آمدند.‌

 


در این مدت در جماران درمانگاه کوچکی درست کرده بودیم که اگر‌ ‌برای امام اتفاقی افتاد، به مداوای ایشان بپردازیم. علّت اقدام به این کار هم‌ ‌مختلف بود، از جمله مساله جنگ و مجروحین جنگی و ضرورت رسیدگی‌ ‌بیمارستان ها به آنها، مساله حفاظت از حضرت امام در بیمارستان که قطعا برای‌ ‌دیگران محدودیت هایی را ایجاد می کرد و نیز مسائل امنیتی و ... . ‌

‌‌شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام‌ ‌به طرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به‌ ‌محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونه من را بوسیدند و به من گفتند:‌ ‌خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد.‌ ‌صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و‌ ‌عمل را تماشا می کردیم. جریان عمل به وسیله تلویزیون در اتاق های دیگر پخش‌ ‌می شد. خانم ها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند‌ ‌قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود‌ ‌فقط من بدانم. حالا من می رفتم در خانه، پیش اعضای خانواده، خواهرم یک‌ ‌سوال می کند، مادرم سوال می کند، می آیند، می روند، خاله ها هستند. خلاصه‌ ‌همه و همه سوال می کنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که‌ ‌چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جوّ شایعه بلافاصله زیاد‌ ‌می شد. آن وقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه‌ ‌را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معده آقا‌ ‌هست و با عمل جرّاحی خوب می شود.‌

 


بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا‌ ‌تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم‌ ‌جلوی دهن آقا به فاصله یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: الله اکبر، اللّه ‌ ‌اکبر...‌

 


بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اوّل هم همانطور که در آن‌ ‌اطلاعیه ها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم‌ ‌یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام‌ ‌کنیم، چون این مرتبه با مرتبه های قبلی فرق می کند و بعضی ها می گفتند، نه، ما‌ ‌چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم.‌ ‌بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم‌ ‌که قصّه اینجوری است.

 


*برشی از کتاب فصل صبر

منبع:جماران

نظر شما