سال 1397 وقتی برای اولین بار آقای رئیسی را از نزدیک دیدم، بهناگاه با مردی روبهرو شدم که انگار سالهاست با او کار کردهام و هیچ حس غربتی بین ما نیست. او تولیت آستان مقدس حضرت رضا(ع) را بر عهده داشت و من یک جوان ساده رسانهای بودم که آرام و قرار نداشتم. اساساً آدمهایی مثل من فقط آرام هستند که از خستگی خوابشان ببرد، اما تا بیدار هستیم باید یک کاری انجام دهیم و بهویژه برای امثال ما که عمرمان در بسیج و مسجد گذشته است، ایستادن معنی مردن میدهد. این خصلت باعث میشود خیلی جاها آدمهای بالادستی که سنی از خدا گرفتهاند، حوصله کار با ما را نداشته باشند و دائم ترمزمان را بهبهانه حفظ آرامش و مصلحت و قسعلیهذه بکشند. خودم به رفقا میگویم مثل ما مثل اسب جوانی است که مدام سودای سرعت و سبقت دارد اما یک سوار مسن بر آن نشسته است که هم کمرش درد میکند و هم لذتی در برندهشدن نمیبیند و به همین دلیل دائم دهنه آهنی و افسار ما را میکشد. اینها را نمیگویم که از خودم تعریف کنم، بلکه ماجرای این نوشته دقیقاً مربوط به فرد دیگری است بهنام شهید عزیز سیدابراهیم رئیسی.
بهار 1397 ناگهان با مردی مواجه شدم که وقتی میخواستیم او را ببینیم هیچ دورشو و کورشویی اطرافش نبود. ما میدانستیم که حتی نصفشب هم میشود رفت کنار ضریح مقدس حضرت رضا(ع) و بعد از نماز شب با او صحبت کرد. این را حتی کسانی که کمک مالی هم میخواستند، فهمیده بودند و نماز شب بالای سر حضرت بین همه آشناها مشهور شده بود. رئیسی دائم در حال کار بود و حتی جوانهایی مثل ما را خسته میکرد. گاهی بهخنده میگفتیم تولیت آنقدر در خدمتکردن سرعت دارد که در حوادث غیرمترقبه ما را زودتر از حادثه به محل اعزام میکند. آستان قدس رضوی یکپارچه کار بود و کار بود و کار و حتی در عرصه بینالملل هم ورود کرده بود و بهترینهای جهان در موضوعات مختلف مثل جشنواره گوهرشاد یا کنگره جراحان قلب را گرد مضجع شریف حضرت رضا(ع) جمع میکرد. کار با سیدابراهیم رئیسی شب و روز نداشت و گویی خدا او را رسانده بود تا به ما بگوید: «خیلی به خودتان غره نباشید، آدمهایی هستند که با اینکه مسنتر از شما هستند خیلی از شما جلوترند».
رئیسی مشورت میپذیرفت. رئیسی اهل باد و بروت نبود. اهل بگیر و ببند نبود. قابل دسترس بود. اهل مزاح و شوخی بود. اهل حرفزدن با جوانها و فقرا بود. رئیسی یک سوارکار زبردست و چالاک بود که زمین را هموار میکرد و اسب میتاخت و سوارکار تربیت میکرد. او البته بسیار پرتحمل و صبور بود.
یادم هست که روزی در سفر کربلا در ایام اربعین وقتی تنها شدیم، از یکی از همکاران گله کردم و گفتم که فلان حرف سخت را زده و فلان کار مهم را عمدی یا سهوی انجام نداده است. مدتی سکوت کرد و وقتی از هم جدا میشدیم، ایستاد و مرا صدا کرد و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم، الذين يبلغون رسالات الله و يخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا، فلانی ما صاحب داریم و او برای ما کفایت میکند، خسته نشو، نایست و دعا کن عاقبت بهخیر شویم!»
امروز که این یادداشت غمآلود را مینویسم، سیدابراهیم رئیسی از میان ما رفته و عاقبتش را با حضرت رضا(ع) معامله کرده است. او ماندگار شد، اما من همچنان به راه سخت پیشرو نگاه میکنم. بهقول شهیدآوینی، «پندار ما این است که ما ماندهایم و شهدا رفتهاند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا ماندهاند».
نظر شما