نیچه مینویسد: «از تاریخ می آموزیم که ریشه هر قوم زمانی به بهترین وجه پایدار میماند که در آن بیشتر انسانها حسی زنده و مشترک بر پایهی برابری اصولی معمول و ناگفتنی یعنی در نتیجه «باوری مشترک» داشته باشند. در این حال است که رسم خوب و پسندیده ثبات می یابد و فرد می آموزد که تحت تأثیر جمع قرارگیرد، شخصیت به استحکام و پیوند میرسد و سرانجام به آن خو میگیرد. خطر این جامعهی متشکل از فردیتهای قوی و همسان اندک اندک آن تحمیق موروثی و روزافزونی است که همچون سایه در پی ثبات خویشتن است.
اما فردیتهای آزاد بسیار ناپیدا و در عین حال ضعیف از جنبهی اخلاقی هستند که پیشرفت معنوی در چنین جامعه ای به آنان بستگی دارد. آنان انسانهایی پیوسته در آزمودن امور جدید و گوناگون هستند. تعداد بی شماری از این گونه افراد به دلیل ضعفهای خود بیآنکه تأثیری قابل مشاهده برجا نهند، از بین میروند اما در کل اگر به خصوص پیروانی داشته باشند، احساس راحتی میکنند و هر از چندگاهی بر پیکر عناصر با ثبات این جامعه زخمی میزنند.
دقیقاً از همین نقطهی ضعیف و زخمی است که امری جدید را هم همچون بیماری تزریق میکنند، اما قدرت این جامعه باید چنان قوی باشد که این امر جدید را در خون خویش پذیرا شود و آن را همانندسازی کند. هر جا که قرار باشد پیشرفتی حاصل شود، باید حتماً سرشتهایی دگرگونه و ضعیف هم وجود داشته باشد. سرشتهای قوی آن گونه را حفظ میکنند و سرشتهای ضعیف به تکامل آن یاری میرسانند.
همین نکته در مورد هر انسانی صادق است. به ندرت دگرگونی، مثله کردن، حتى زحمت یا لطمه جسمی سودی ندارد. انسان بیمار برای مثال شاید در میان قومی جنگجو و ناآرام بیشتر بر آن شود که هستی خاص خود را حفظ و از این راه آرامتر و حکیمانه تر رفتار کند، یک چشم چشمی قوی تر خواهد داشت کور به درون خویش ژرفتر خواهد نگریست و در هر حال با دقت بیشتری گوش فرا خواهد داد از این رو به نظر من نبرد معروف بر سر هستی تنها نقطه نظری نیست که بر آن پایه پیشرفت یا تقویت انسان یا قومی را بتوان توجیه کرد بیشتر باید این کار از دو جنبه صورت گیرد یکی افزایش نیروی ثابت از طریق ارتباط جانها در باورها و حس مشترک و از دیگر سو باور به امکان دستیابی به هدفهای والاتر از این طریق که سرشتهای دگرگون شده در پی برخی از ضعفها و زخم ها نیرویی ثابت مییابند.
دقیقاً این سرشت ضعیف است که به عنوان سرشتی ظریف و لطیف تر تمامی پیشرفتها را ممکن می سازد. قومی که تکه تکه و ضعیف میشود در کل قوی و سالم است و قدرت دارد که عامل عفونت جدید را در وجود خویش بپذیرد و در جهت نفع خویش آن را بخشی از وجود خود کند. در مورد هر انسان وظیفهی تربیت آن است که او را چنان مستحکم و با اطمینان کند که کل وجودش هیچگاه از مسیر منحرف نشود. اما بعد باید مربی در وجودش زخمهایی پدید آورد یا زخمهایی را سرنوشت بر پیکرش وارد کند و آن هنگام که درد و نیاز به وجود می آید، بخشهای زخمی پیکرهی او امری جدید و ناب را خواهد پذیرفت، تمامی سرشت او آن را خواهد پذیرفت و بعدها به هنگام ثمررسانی این دگرگونی حس خواهد شد.
ماکیاولی در مورد دولت می گوید شکل حکومتها اهمیت کمی دارد، هر چند مردم نیمه فرهیخته شیوهی تفکر دیگری دارند. هدف بزرگ دولتمدار باید تداومی باشد که با ارزشمندتر دانستن خویش از آزادی بر تمامی امور برتری مییابد. تنها در این تداوم همراه با اطمینان و عظیم تکامل دایمی و آن پذیرش دگرگونی امکان پذیر است. شکی نیست که آن رفیق خطرناک، یعنی اقتدار نیز به دفاع از خویشتن در برابر آن خواهد پرداخت.»
منبع: کتاب «انسانی بسیار انسانی» اثر فردریش نیچه
انتهای پیام
نظر شما