شناسهٔ خبر: 61958718 - سرویس فرهنگی
نسخه قابل چاپ منبع: عصر ایران | لینک خبر

امروز با سیمین بهبهانی: من آن روز می گفتم که از مار می ترسم

صاحب‌خبر -

من آن روز می گفتم که: «از مار می ترسم.»

و تأکید می کردم که: «بسیار می ترسم!»

 

به بازی، طنابی را تن مار می کردی،

من آشفته می گفتم: «از این کار می ترسم!»

 

چون بر دوش می بستی دو مار دروغین را،

به فریاد، می گفتم که: «بردار، می ترسم!»

 

تو گفتی که: «ضحاکم!» -من از درد نالیدم

که جابر، جبون، جانی، جوانخوار! می ترسم!

 

گرفتند جان، ماران، تو را خنده وحشت شد،

گرفتی ز دامانم که: «مگذار، می ترسم!»

 

سر از یأس جنباندم نگاهم نشانی شد

ز درماندگی، یعنی: «به ناچار، می ترسم.»

 

پی پاس خود، زان پس، بسا مغز برکندی...

من از مار، اینک، نه! که از یار می ترسم!