شفقنا- دکتر محمدرضا جوادی یگانه ، جامعه شناس مستقل و استاد دانشگاه در نوشتاری با عنوان«پوستین وارونه بر تن قیام حسینی» این گونه آورده است:
بازخوانی عاشورا از منظر خطبه منا
مقدمه
اگر فقط نامی از امام حسین (ع) در تاریخ مانده بود، اما هیچ اطلاعی از جزییات قیام او در دسترس نبود مگر خطبهای که دو سال قبل عاشورا در مراسم حج در منا ایراد کرده بود، آنگاه میشد همه علل و روندهای کلی حادثه کربلا را بازسازی کرد. خطبه منا، توضیح کربلا از زبان امام حسین است. و تاسفبار اینکه در باره عاشورا همه چیز گفته میشود الا اصل ماجرا. چون تکلیف را دشوار میکند.
خلاصه خطبه (با اندکی جابجایی در فصول) چنین است که امام حسین وضعیت عالم اسلام را اینگونه توصیف میکند: سنت رسول خدا خوار شده و ناتوانان و فقرا (کورها و کرها و زمینگیرها) در بلاد اسلامی به حال خود رها شدهاند. مقصر کیست؟ مشخص است که معاویه است، اما چرا سلطان جور هنوز بر سریر قدرت است؟ چون آنها که سرشناس و محترم هستند و نفوذ اجتماعی دارند (صحابه و تابعین در آن زمان) بخاطر ترس یا حفظ منافع خود سکوت کردهاند. امام به آنها خطاب میکند که شما در برابر نادیده گرفتن شدن حدود الهی یا تضییع حقوق مردم ضعیف سکوت کردید، اما از حق خودتان نگذشتید. مزد سکوت خود را هم گرفتید. به دلیل همین سکوت هم هست که ملعونید همانگونه که علمای بنیاسرائیل مورد غضب الهی واقع شدند. و من که حسینم و بالاترین شخصیت عالم اسلام هستم (و این بالاترینبودن را با شواهد متعدد در ابتدای خطبه نشان میدهد)، بیشترین وظیفه را هم دارم. و به پا خواهم خواست، نه برای منفعت و قدرت. هدف من، تنها، بازگرداندن جامعه به سنت پیامبر (ص) است. شما هم به تکلیف خود عمل کنید.
اصلیترین پیام عاشورا، همین بعد سیاسی آن است: یعنی آنها مصاحب و همنشین سلاطین جور هستند، شرکای اصلی ظلم حکام جور هستند، بخاطر آنکه از حقوق الهی و حقوق مردم درمانده و گرفتار یادی نمیکنند تا از این همنشینی منفعتی ببرند. طرفه آنکه همین خطبا و وعاظ که مخاطبان اصلی هشدار حسین هستند؛ از قضا همانها هم هستند با بیان حماسی و تراژیک حادثه عاشورا، و با نقد و لعن کوفیان، ناخواسته و ناخودآگاه، خود را هم نقد کردهاند و با این نقد و خودزنی، تشفی خاطری هم پیدا کردهاند.
اما شیعه در همه این قرون تلاش کرده تا عاشورا فراموش نشود، همه هیآت و مواکب و مراثی و مناسک و مراسم برای آن است که پیام اصلی عاشورا با صدای بلند بیان شود، همان که اتفاقا، بیشتر اوقات، نادیده گرفته شده است. لذاست که مقدمات و وسایل، همه در خدمت اصل هستند و نباید مقدمات را بجای اصل پیام گرفت.
مساله امام حسین، مساله همیشه تاریخ است، اما نه آنچنان که روایت میشود. بر اساس خطبه منا و رفتار امام حسین در قیام کربلا، الف) مخاطب حسین (ع)، سرشناسان و متنفذین هستند نه مردم عادی، بلکه کسانی که به درگاه قدرت راه دارند؛ ب) مساله اصلی حسین (َع) هم تعطیلی حدود الهی و فقر محرومان است، توسط حاکمان، یعنی مساله مشخصا سیاسی است؛ و ج) رفتار مطلوب حسینی هم نقد سلطان است نه نقد مردم کوچه و بازار. اما شیعه صفوی، از پیش از صفویه، هر سه را تغییر داد، تا «تنها» به مناسک عزا بپردازد و لذاست که بر قیام حسینی، پوستین وارونه پوشانده شده، که داخلش گرم نمیکند و بیرونش اسباب تمسخر است (لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا).
البته همه میتوانند از خوان عاشورا بهره بگیرند که دریاست و کم نخواهد شد. مردم کوچه و بازار هم میتوانند. اما، آنها که عامل فاجعه کربلا بودند و آنها مخاطب اصلی حسین بوده، مردم کوچه و بازار نبودند، مردم که دسترسی به حکام جور ندارند، کسی برایشان صف باز نمیکنند و جلوی مجلس نمینشانندشان. مخاطب اصلی، توسط خود مخاطب اصلی حذف شده! یعنی آنها که مینویسند و میگریانند و خطبه میخوانند، همانها باید در کنار بیان حماسه کربلا، به آنچه حسین گفته، عمل کنند و رفتار حکام جور را تقبیح کنند یا لااقل با آن همراهی نکنند. اما همانها، آنقدر بلند روضه میخوانند که صدای خطبه منا شنیده نشود. مداح صفویمآب در حضور حکام جور، مردم را برای حسین میگریاند و همزمان برای طول عمر پادشاه دعا میکرد! و باب تفسیرهای عرفانی و غیرسیاسی و انواع مراثی از حادثه کربلا باب شد تا مساله اقتصاد سیاسی حکومت معاویه فراموش شود، که چه بر سر مردم ناتوان و زمینگیر آورده است. (من بخشی از این مطلب را در مقاله «تغییرات ساختاری در آثار ادبی عاشورا، از حماسه تا تراژدی و تا مصیبت» نشان دادهام.)
خطبه امام حسین در منا
حادثه کربلا ابعاد متعددی دارد، که در باره هر یک از ابعاد آن میتوان مفصل سخن گفت. اما بُعد کمتردیدهشده آن، به گمانم مهمترین بعد آن است. مقاتل، نوعا آغاز قیام حسینابنعلی (ع) را از مرگ معاویه در رجب سال ۶۰ هجری میدانند و پایان آن را بازگشت اسرا به مدینه. اما دقیقتر که ببینیم، ماجرا از دوسه سال پیش از مرگ معاویه آغاز شده بود، همان زمان که معاویه سالخورده بیعت گرفتن برای یزید را آغاز کرده بود، خلاف عهدی که با حسن بن علی (ع) بسته بود.
حسین (ع) در مراسم حج سال ۵۸ (یا ۵۷) هجری، همه بزرگان عالم اسلام را در منا جمع کرد، دویست نفر از صحابه که پیامبر را درک کرده بودند و پانصد نفر از تابعین. و خطبهای برای آنها خواند که این خطبه کلید فهم قیام اوست. این خطبه سه بخش دارد، بخش اول برشمردن امتیازاتی است که خاندان پیامبر (ص) دارند و اصحاب حل و عقد با چشمپوشی از آنها، حکومت را پس از پیامبر به دیگران دادند. بخش دوم وظایفی است مخاطبان، یعنی بزرگان عالم اسلام دارند و انجام ندادهاند، و بخش سوم، وظیفهای است که حسین (ع) که برعهده خود میبیند، پس از مرگ معاویه. در ابتدای خطبه هم دغدغه کلی خود را ذکر میکند که نگرانی او از این است که حق کهنه و مندرس شود: «فانی اتخوّف ان یدرُس هذا الامر و یذهب الحق و یُغلب». من در ادامه، مهمترین مطالب بخش دوم و سوم را به نقل از تحف العقول (ترجمه محمدباقر کمرهای، ۱۳۷۶: ۲۴۰-۲۴۳) میآورم.
در بخش دوم، ابتدا سرنوشت علمای یهود را به یاد آنها میآورد که طبق آیات قران، آنها لعن شدند چون ستم حاکمان بنیاسرائیل را میدیدند، ولی آنها را نهی از منکر نمیکردند، به طمع اموالی که داشتند و از ترس اینکه در محذور واقع شوند و زیان ببینند. و توضیح میدهد که امر به معروف و نهی از منکری که خدا از علمای بنیاسرائیل و بزرگان عالم اسلام انتظار داشت و دارد، چیست: «امر به معروف و نهی از منکر، دعوت به اسلام است به همراه رد مظالم، و مخالفت با ظالم، و قسمت کردن بیتالمال و غنائم، و گرفتن زکات از جای خودش و صرف آن در مورد خود» )«ذلک ان الامر بالمعروف و النهي عن المنکر دعاء الي الاسلام مع ردّ المظالم و مخالفة الظالم و قسمة الفیء و الغنائم، و اخذ الصدقات من مواضعها، و وضعها في حقها»).
سپس جایگاه و اعتبار صحابه و تابعین چنین توصیف میکند: «شما افراد توانمندی هستید، به علم و خیرخواهی شهرت دارید و بوسیله خدا در دل مردم مهابتی دارید. افراد بلندمرتبه از شما حساب میبرند و افراد طبقات پایین شما را گرامی میدارند و آنها که همرده شما هستند، شما را بر خود ترجیح میدهند. شما در راهها به هیبت پادشاهان و ارجمندی بزرگان گام برمیدارید» («ثم انتم ايتها العصابة، بالعلم مشهورة، و بالخير مذکورة، و بالنصيحة معروفة، و بالله في انفس الناس مهابة. يهابکم الشريف، و يکرمکم الضعيف، و يؤثرکم من لا فضل لکم عليه، و لا يد لکم عنده، تشفعون في الحوائج اذا امتنعت من طلّابها، و تمشون في الطريق بهيئة الملوک و کرامة الاکابر»). با اینهمه اعتبار و سرشناسی، بنا بود که «برای حق خدا قیام کنید»، اما نکردید.
امام آنها را مورد عتاب قرار میدهد که مقصر وضع موجود شما هستید: «شما آنچه میپنداشتید حقتان است، گرفتید. اما حق ضعفا را ندیده گرفتید. نه مالتان را خرج کردید نه جانتان را به خطر انداختید و نه بخاطر خدا با گروه و عشیرهای درافتادید» («فاما حق الضعفاء فضيّعتم، و اما حقکم بزعمکم فطلبتم. فلا مالا بذلتموه، و لا نفسا خاطرتم بها للذي خلقها و لا عشيرة عاديتموها في ذات الله»).
شما بزرگان و سرشناسان، میبینید که «عهدهای الهی توسط سلاطین نقض میشود و هراسان نمیشوید، اما اگر حاکمان وعدههایی که به پدرانتان دادهاند انجام ندهند، سر و صدا میکنید. میبیند که تعهد رسول خدا خوار و بیمقدار شده، کورها و لالها و زمینگیرها در همه شهرها بیسرپرست ماندهاند و کسی توجهی به آنها ندارد» («و قد ترون عهود الله منقوضة فلا تفزعون، و انتم لبعض ذمم ابائکم تفزعون، و ذمة رسول الله محقورة، و العمي و البکم و الزمّن في المدائن مهملة، لا ترحمون»).
مقصر کیست؟ مقصر اصلی شما هستید، شما که «به اندازه مقام خود و در خور مسئولیت خود کاری نمیکنید. و به کسی که امر و نهی میکند و وظیفه خود را انجام میدهد هم، خضوع ندارید. شما با مسامحه و سازش با ظالمان، خود را آسوده میدارید. خدا به شما فرمان داده بود که هم به تنهایی و هم در معیت دیگر سرشناسان، نهی از منکر کنید، ولی شما از آن غفلت ورزیدید. مصیبت شما از همه مردم بیشتر است زیرا نتوانستید منزلت علما را حفظ کنید. ای کاش تلاش میکردید» («و لا في منزلتکم تعملون، و لا من عمل فيها تعنون، و بالادهان و المصانعة عند الظلمة تأمنون. کل ذلک ممّا امرکم الله به من النهي و التناهي و انتم عنه غافلون، و انتم اعظم الناس مصيبة لما غلبتم عليه من منازل العلماء، لو کنتم تسعون»).
و در فراز آخر بخش دوم، امام میگوید این وضعیت به این دلیل است که شما دانشمندان و علما باید مجاری امور میبودید، ولی بخاطر تفرقه میان شما، این مقام از شما گرفته شده است. شما خودتان، ظلمه را مسلط کردید و حکومت را به آنها واگذار کردید. و نتیجه این کار شما این شده که: «ناتوانان را زیردست آنها کردهاید و اکنون… ناتوانان محتاج یک لقمه نان و مغلوب هستند …و در هر شهری خطیبی سخنور بر منبر منصوب است و همه کشور اسلامی زیر پای آنهاست و دستشان در همه جا باز است و مردم همه در اختیار آنهایند… و زمین در تصرف مردی دغل و ستمکار است، یا زکاهبگیر نابکار، و یا حاکم بر مومنان که با آنها مهربان نیست و ترحمی ندارد».
امام حسین در بخش سوم خطبه، هدف خود را از قیام آتی ذکر میکند که «خدایا تو میدانی که عمل و گفتار ما، برای کسب قدرت نیست، و به طمع متاع دنیا هم نیست. بلکه برای این است که دین تو را برپا ببینیم (برگردانیم) و در بلادت اصلاح کنیم. و بندههای ستمرسیدهات را آسودهخاطر کنیم و به واجب و سنت و احکام تو عمل شود» («اللهم انک تعلم انه لم يکن ما کان منّا تنافسا في سلطان، و لا التماسا من فضول الحطام، ولکن لنري (لنردّ) المعالم من دينک و نظهر الاصلاح في بلادک، و يأمن المظلومون من عبادک، و يعمل بفرائضک و سننک و احکامک»).
مساله خواص
شناخت مخاطبان حسین (ع) در این خطبه، منظور او را روشن میکند. آن هفتصد نفر، مردم معمولی و عوام نبودند، خواص بودند. در زمانی که نیم قرن از رحلت پیامبر (ص) میگذشت، تعداد صحابی، یعنی آنها که محضر پیامبر را درک کرده بودند و حدیث از او نقل کرده بودند، زیاد نبود و نزد مردم شرافت داشتند. اما تابعین چطور؟ به تعبیری نسل پس از صحابه، تابعین بودند که در زمان امام حسین میشدند تمام مردم آن دوران. اما منظور از تابعین، لااقل تابعینی که مورد خطاب امام حسین قرار گرفتند، آنها بودند که همنشین صحابه بودند و از آنها حدیث و معارف دینی نقل میکردند و به این طریق، حامل علوم صحابه و مبلغ دین بودند. یعنی آنها که عالم دینی بودند و به علم و خیرخواهی مشهور بودند.
اما آنها، عالم دینی صرف نبودند، بلکه به سبب درک صحبت پیامبر (ص) یا همنشینی با صحابه او، از حسن شهرت هم برخوردار بودند و نزد مردم مورد احترام بودند. خواص، متنفّذ و سرشناس هستند و به دلیل همین شهرت است که به مجلس سلاطین راه دارند و در جلوی مجلس هم مینشانندشان. همراهی سرآمدان و نخبگان و سرشناسان با حکومتها و حضورشان در مراسم آنان، به افرایش مشروعیت و مقبولیت حکومتها میانجامد. متنفذین جامعه، هم سرمایه نمادین دارند و هم سرمایه اجتماعی و از طریق همین شهرت و اعتبار است که میتوانند به سرمایه اقتصادی و سیاسی دست بیابند.
سرمایه نمادین و شهرت، از طریق استفاده بیشتر خواهد شد. یعنی حضور هر چه بیشتر در مجالس رسمی حاکمان، بر شهرت فرد میافزاید، خاصه به این دلیل که افراد سرشناس، بیشتر در بالای مجلس و صفوف اول جماعت مینشینند، و هم حاکم آنها را میبیند و هم مردم آنها را میبینند. حضورشان به حاکم مشروعیت میدهد و حکومت را نزد مردم مقبولتر میکند. و آنها میتوانند به سرعت، نتیجه این حضور را تبدیل به سرمایه اقتصادی و سیاسی کنند، یعنی سریعتر از دیگران، به خواستههای خود برسند. این موضوع همان است که امام حسین در خطبه منا بیان کرده است. یعنی اگر وعدههایی که به خواص داده شده محقق نشود، صدایشان به اعتراض بلند می شود و حق خود را مطالبه میکند. تا اینجایش مشکلی نیست، هر کسی در جستجوی نفع خود است. مشکل آنجاست که برای کسب منفعت بیشتر یا از دست ندادن جایگاه و منفعت خود، در زمانه حکومت جور، ناچار هستند که چشم خود را بر تضییع احکام الهی و پایمال شدن حق مردم ناتوان، ببندند و ساکت شوند. در مقابل این ظلم آشکار، نه جانشان را به خطر میاندازند نه مالشان را و نه با دیگران درگیر میشوند.
سکوت و همراهی خواص بود که به حکومت معاویه در تبدیل خلافت به سلطنت و نقض علنی احکام علنی و تبعیض طبقاتی پشتگرمی داد. مهم نیست که خواص خودشان، چقدر از این وضعیت ناراضی بودند یا در جمع کوچک خودشان تا چه حد آن را خطرناک میدیدند و حتی از آن انتقاد میکردند، مهم این بود که جلوی معاویه، نه تنها سکوت کردند، بلکه همراهی هم کردند.
البته نیازی نبود که جان خود را به خطر بیندازند و حق را در مجلس معاویه بگویند، میتوانستند فقط در آن مجالس شرکت نکنند. در آن صورت چه میشد؟ منافع ناشی از شهرت، قطع میشد. امام حسین در منا بر همین منافع و تاثیر آن بر سکوت و همراهی آنها در مظالم معاویه انگشت گذاشت، و نشانشان داد که چرا مانند علمای بنیاسرائیل مورد لعن الهی هستند، چون شکمهایشان از چنین مالی پر شده بود، مال حرامی که باعث میشد تا سخن حق را نشوند. مطلب آخری را صبح عاشورا گفت.
حسین (ع) میدانست نتیجه این مداهنه و مصانعه، سازشکاری است؛ و سست شدن پا هنگام دیدن خطا، آن وقت که باید برخیزد و لااقل مجلس را ترک کند. در مجلس ظلم، سکوت میکند و سری هم به نشانه تایید تکان میدهد، اما بیرون مجلس و در خلوت، منتقد است. معاویه همان حضور و همراهی را میخواست و میدانست که غرغرهای بیرونی، پشیزی ارزش ندارد و به اعتراضی منجر نخواهد شد.
آنان که سکوت کردند و آنان که ساکت نماندند
در قیام حسینی، نمونههایی که حقانیت گفته امام حسین و پیشبینی دقیق او در باره تاثیر همراهی سرآمدان با حکومت اموی را نشان میدهد، بسیار است، که به برخی از آنها اشاره میشود.
ابن زیاد که وارد کوفه شد، با ارعاب و تطمیعِ اشراف و بزرگان کوفه و همراه کردن آنها با خود بود که توانست مردم را از کنار مسلم دور کند. سلیمان بن صرد خزاعی می گوید حسین را اشراف کوفه و شجاعان عرب کشتند. اشراف کوفه بودند که در هنگام قیام مسلم، از برج های چهار طرف دارالاماره، مردم را از لشگر شام که در راه است (و نبود)، و از قطع مقرری حکومت، و از فرستادن جنگجویان خاطی کوفی به مناطق جنگی شام، و از کیفر سخت امیر ترساندند.
تنها کوفه پیش از شهادت حسین نبود که بزرگان شریک خون حسین شوند، بلکه حضور بزرگان عالم اسلام، که احتمالا خطبه منای حسین را هم شنیده بودند، در مجالس یزید و ابنزیاد پس از شهادت حسین ابن علی و اعتراض خفیف آنها، باعث شد که بزرگترین فاجعه جهان اسلام، به سقوط حکومت اموی منجر نشود. البته همان اعتراضهای خفیف هم شجاعت میخواست و لذاست که تعداد اعتراضها آنچنان اندک است که در تاریخ ثبت شده است.
تکاعتراضها بود، ولی در مقابل وسعت فاجعه هیچ مینماید. یحیی بن حکم (برادر مروان حکم) در مجلس یزید به او اعتراض میکند که آنها که در کربلا کشته شدند بیشتر با بنیامیه قرابت داشتند تا ابن زیاد که نسبی پست و فرومایه دارد. یزید بر سینه او کوفت که «ساکت شو، مادرت بمیرد».
اعتراض شدیدتر هم بود؛ ابو برزه اسلمی. آیا در مجلس یزید از صحابه و تابعین، کسی بجز ابو بَرَزَه اسلمی، صحابی رسول خدا، نبود که وقتی یزید به سر مقدس امام حسین جسارت کرد، به یاد او بیاورد که چرا جسارت میکنی و من خودم شاهد بودم که پیامبر ثنایای حسنین را میبوسید، و یزید خشمناک دستور بدهد که او را از مجلس بیرون کنند؟
یا آنگاه که یزید شادمان و کفرآلود، اشعار ابن زَبَعری را میخواند که انتقام بدر را گرفتیم و «لعبت هاشم بالملک، فلا/ خبر جاء و لا وحی نزل» گفت، کسی نبود که عربی بفهمد و بداند که اینها رسما اعلام کفر است و خروج از دین؟ میفهمیدند ولی میدانستند که کمترین سرنوشتشان، خشمی است که بر ابو برزه رفت. و این فقط خشم ناگهانی نیست که فروکش کند و از یاد برود، از دست دادن همه امتیازاتَ متصل به «نزدیکترین جا به منبر و محراب نشینی» است. ساکت شدند، همانگونه که حسین پیشبینی کرده بود و تنها زینب کبری و امام سجاد (ع) بود که خطبه خواندند و پاسخ یزید را دادند در مجلس و در مسجد.
سهل بن سعد ساعدی، آخرین صحابی رسول خدا، که هنگام سفر به بیتالمقدس، به شام رسیده بود و برایش غریب بود که مردم شام جشن گرفتهاند، آن اندازه معرفت داشت که به نزد سکینه دختر امام حسین رفت و از او پرسید چه کاری میتواند برایش بکند و به درخواست سکینه، چهارصد دینار طلا به حامل راس امام داد تا مردم با تماشای سر بریده امام حسین از مشاهده اهل بیتش، غافل شوند. اما خواسته حسین بالاتر بود. حسین، صبح عاشورا نام او را برده بود به همراه جابراین عبدالله انصاری و ابوسعید خدری و زید ابن ارقم و انس ابن مالک و آنها را به شهادت طلبیده بود، و از سپاه کوفه خواسته بود که از این صحابه رسول خدا بپرسند آیا جمله «من و برادرم سید جوانان اهل بهشتیم»، را پیامبر در حق ما گفته است یا خیر. آنها را این شهادت را کجا باید میدادند؟ در مجلس یزید در شام، نه کنار کاروان اسرا و به خود آنها؛ یعنی سهل بن سعد ساعدی همان کاری را باید میکرد که چند روز بعد امام سجاد کرد، آنگاه که خطیب منصوب یزید از علی و آل علی بد گفت، بالای منبر رفت و آنقدر «انا انا» گفت و مناقب اهل بیت را یادآوری کرد که صدای گریه مردم بلند شد و یزید از وقوع فتنه و انقلاب مردم ترسید («خشی یزید ان تکون فتنه، فامر الموذن بالاذان»). اما جز همان یک لحظه کوتاه ،خبری از سهل بن سعد نیست، آیا کاروان اسرا را همانجا رها کرد و به سفر خود ادامه داد؟ یا در مجلس یزید بود ولی سکوت کرده بود؟ در هر دو حالت، آنجا که باید شهادت میداد، نبود و نداد.
اما انس بن مالک و زید بن ارقم آنجا که باید شهادت میدادند، دادند. وقتی که ابن زیاد مجلس فتح گذاشت و به سر بریده حسین بن علی توهین کرد، انس بن مالک گریست و گفت که حسین شبیهترین فرد به پیامبر است. و زید بن ارقم که کنار ابن زیاد نشسته بود، گریهکنان به ابن زیاد گفت که شلاق را از این دو لب بردار که من بارها دیده بودم که پیامبر بر این لبان بوسه میزد. ابن زیاد به او تشر زد که «آیا اکنون که فتح الهی نصیب ما شده، گریه میکنی؟ اگر پیر و خرفت نبودی و عقلت زایل نشده بود، گردنت را میزدم». اما زید بن ارقم، از پیش او برخاست و به مردم گفت که از این پس، بنده اشرار شدید، چون به ذلت و خواری رضایت دادید. و سپس شهادتی را که باید میداد، کامل کرد و حدیث دیگری هم از پیامبر خواند که حسنین را بر شانههای خود مینشاند و میگفت که خدایا این دو ودیعه را به تو میسپارم. و خطاب به ابن زیاد گفت که تو با امانت رسول خدا چه کردی؟
انس و زید شهادت دادند، اما دیگران چه؟ از آن هفتصد نفر هیچ خبری نیست. و اگر اعتراض میکردند یا در مجلس ابنزیاد و یزید حاضر نمیشدند، وضعیت اینگونه نمیشد. اعتراضی در حد انس بن مالک و زید بن ارقم هم شجاعت زیادی میخواست در ارعاب تامی که ابن زیاد ایجاد کرده بود. کلمهای بالاتر از آن به مرگ منتهی میشد، همان که عبدالله بن عفیف ازدی در مجلس ابن زیاد گفت و فرستاده قیصر روم در مجلس یزید و هر دو به شهادت رسیدند.
عبدالله بن عفیف ازدی، از بزرگان شیعه بود که یک چشمش در جنگ جمل و چشم دیگرش در جنگ صفین نابینا شده بود. وقتی ابن زیاد در مسجد کوفه، در حضور مردمان، به منبر رفت و حسین و پدرش را کذاب خواند و خدا را بر این فتح شکر کرد، عبدالله نگذاشت ابن زیاد کلام دیگری بگوید و برخاست و گفت که «کذاب، تو هستی و پدرت و آنکه تو را منصوب کرده و پدرش. این چه حرفی است که بر منبر مسلمانان میگویی ای دشمن خدا؟!» («ان الکذّاب انت و ابوک، و من استعملک و ابوه») این سخن شجاعانه البته با سکوت دیگران همراه شد، و بزرگان قبیله ازد، تنها کاری که کردند، او را از دست ماموران ابن زیاد رهانیدند و به خانهاش رساندند، و در نهایت هم ماموران ابن زیاد او را دستگیر کردند در حالی که تنها دخترش به او کمک میکرد و ابن زیاد دستور قتلش را داد.
انتظار این اندازه شجاعت، نه در حد عبدالله بن عفیف، بلکه در حد انس و زید هم زیاد بود، از این جماعت. اما مخاطبان حسین (ع)، علما و مشاهیر عالم اسلام، لااقل میتوانستند در مجلس ابن زیاد نباشند وقتی که گفت «یوم به یوم بدر»، و میتوانستند در مجلس یزید نباشند آنگاه که خواند «و عدلناه ببدر فاعتدل» و میتوانستند در نماز جماعت یزید نباشند آنگاه که خطیب منصوب یزید، بالای منبر از علی و خاندانش بدگویی میکرد.
نرفتن سهلتر است از بلند شدن. ولی جز یکی دو موردی که اشاره کردم جایی ندیدم کسی بلند شده باشد به اعتراض، یا اعتراضی کرده باشد که بیرونش کنند. اما خواص، ماجرا را که میدانستند، میتوانستند نروند. ولی همان منفعت، هم آنها را به مجلس و مسجد کشاند و هم ساکتشان کرد. اگر نمیرفتند و اگر رفتنشان را به رخ حاکم و مردم نمیکشیدند، منافع خود را از دست میدادند. ولی همین طلب منافع و مال حرام برآمده از سکوت در مقابل ظلم معاویه و یزید بود که باعث شد تا نگذارند صدای حسین در روز عاشورا شنیده شود. و مگر حرام چیست؟ مالی که بواسطه سکوت و همراهی با ظالم به دست آمده است.
انتظارِ اینکه مردم عادی بتوانند آن اندازهای شجاعت داشته باشند که اصحاب امام حسین داشتند، انتظار زیادی است، اما انتظارِ از خواص که آن اندازه طمع نداشته باشند که چشم بر حق ببندند، انتظار زیادی نیست. فقط کافی است به مجلس سلاطین جور نمیرفتند تا حضورشان و سکوتشان به مثابه تایید نباشد. میشود با مردم کوفه همدلی کرد که ارعاب ابن زیاد آن اندازه بود که بیش از این نتوانستند در راه حق استقامت کنند، ولی هیچ کس حق را به خواص نمیدهد که طلب منافع آنها را به مشارکت در خون حسین کشاند.
امام حسین به آنها که توان همراهی او را نداشتند، میگفت که بروید تا شاهد کشته شدن من نباشید. از هرثمه بن ابی مسلم، مجاهد جنگ صفین نقل شده که در کربلا به دیدار امام رفت و نماز صبح را با او خواند و امام از او پرسید که «با مایی یا بر ما؟» و هرثمه گفت نه با تو نه بر تو. زن و فرزندانم در کوفه هستند و نگران آنها هستم. اینجا بود که امام به او گفت لااقل اینجا نباش؛ برو. «به جایی برو که کشتن ما را نبینی و صدای ما را نشنوی. که اگر کسی دادخواهی ما را بشنود و به فریاد ما نرسد، خدا او را به رو در آتش جهنم خواهد انداخت» («فامض حیثُ لاتری لنا مقتلا و لاتسمع لنا صوتا»). از این روست که هر که در کوفه بود و در شام بود و اعتراضی نکرد، شریک قتل حسین (ع)است و آنها بودند که حسین نفرینشان کرد.
مخاطب اصلی امام حسین، چه در منا و چه در کربلا، بزرگان قوماند، حسین (ع) از پیران میخواهد که شهادت بدهند و سکوت نکنند، و به یاد بزرگان و سران سپاه کوفه میآورد که خودشان برایش نامه نوشتند بیا که وقت ثمر دادن کوفه است. چه کسانی؟ شبث بن ربعی، حجار بن ابجر، قیس بن اشعث و زید بن حارث؛ همانها که اکنون صف اول لشگر عمر سعد ایستاده بودند که سهم بیشتری از نتیجه جنگ ببرند. و انکار کردند که خودشان به حسین نامه دادهاند. و وقتی که همهمه کردند تا مردمان صدای حسین را نشنوند، به آنها خطاب کرد که «من شما را به راه راست میخوانم ولی نافرمانی میکنید، چون شکمهایتان از حرام پر شده و بر دلهایتان مهر غفلت خورده است» («فقد مُلِئَت بُطونُكُم مِن الحَرامِ و طُبِعَ على قُلوبِكُم»). حسین آنها را و لشگر کوفه را نفرین کرد که: «خدایا باران را از آنها دریغ کن و بر آنها قحطی بفرست و غلام ثقیف را بر آنها مسلط کن، که ما را دروغگو شمردند و دست از یاری ما برداشتند.» آنگاه خود را به خدا سپرد و مهیای جنگ شد.
و انگشتشمار بودند آنها که نفرین حسین در آن روز، دلشان را لرزاند و سپاه ابن زیاد را ترک کردند. مسروق بن وائل حَضرَمی، شاهد بود که صبح عاشورا، امام حسین، عبدالله بن حَوزَه تمیمی را که او را به بشارت به دوزخ داده بود، نفرین کرد که خدایا او را به سمت دوزخ بکشان («حُزهُ الی النار») و مسروق دید که ابن حوزه پایش در رکاب اسب گیر کرد و اسب او را به سمت هر سنگ و بوتهای میکشاند تا در خندق پر از آتش انداخت و سوخت. مسروق میگوید «آمده بودم که شاید بتوانم سر حسین را ببرم و جایگاهی نزد ابنزیاد پیدا کنم. اما وقتی دیدم چه بر سر ابنحوزه آمد متوجه شدم که این خانواده نزد خدا حرمت و منزلت دارند. و لذا جنگ را ترک کردم که در آتش نباشم.»
همانزمان، در کوفه بودند بسیاری از شیعیان، که از همراهی با لشگر ابنزیاد سرپیچی کرده بودند و چهار هزار نفر آنها در زندان کوفه بودند؛ و بودند بسیاری از مردم کوفه که در مسیر کوفه تا نخیله و نخیله تا کربلا، فرار کرده بودند و پشت پا به همه امتیازات خود زده بودند. از شصت هزار مقاتلی که در آن زمان در کوفه بود، تنها سی هزار نفر در کربلا حاضر بودند و بقیه یا در زندان بودند یا گریخته بودند.
پس راههایی جز بودن در صف اول سپاه عمر سعد در کربلا و بودن در صف اول مجلس یزید و مجلس ابن زیاد پیش پای بزرگان عالم اسلام بود. اما خواص نه فقط سکوت کردند که همراهی هم کردند، و ذرهذره آنقدر در شقاوت غرق شدند که حسین را به قتل صبر کشتند، و عمر سعد در حالی دستور تمام کردن کار حسین (ع) را داد که اشک از پهنای صورتش روان بود («دُمُوعُه تسیلُ علی لِحیَته»).
آنان که همراه شدند
حسین (ع) شیعیان کوفه را نفرین نکرد و من در مقاله «بررسی نقش و سهم شیعیان کوفی در فاجعه کربلا» نشان دادهام که شیعیان کوفه در سپاه عمر سعد در کربلا حضور نداشتند؛ یا در زندان بودند یا فرار کرده بودند.
امام حسین، تنها، و فرادا، قیام کرد، کسی را با دستور و اجبار، وادار به ماندن نکرد، کشتی نسوزاند و راه بازگشت را خراب نکرد، حتی شب عاشورا هم ابتدا از اصحاب خود تقدیر کرد که: «من اصحابی بهتر و صالحتر از شما نمیشناسم، خدا به شما دعای خیر بدهد»، سپس به آنها گفت «از تاریکی شب استفاده کنید و بروید، اینها ارادهای جز من ندارند، بروید و هر کدام دست یکی از مردان اهل بیت مرا هم بگیرید و ببرید» («و لیَاخُذ کل رجل منکم رجل بیَد رجل من اهل بیتی، و تفرقوا فی سواد هذا الیل»). برای هر کس هم عذر موجهی برای نماندن پیدا کرد. به فرزندان عقیل گفت که مصیبت مسلم برای شما بس است، من شما را اذن دادم، هر جا که میخواهید بروید. به بشیر بن عمرو حضرمی هم گفت فرزندت در سرحد ری اسیر کفار شده، تو را از بیعت خود حلال نمودم، برو و فرزندت را از اسیری برهان. و وقتی او حاضر به تنها گذاشتن امام نشد، امام پنج جامه بُرد یمانی به او داد که به فرزند دیگرت بده که او به وسیله آنها برادر خود را از اسیری نجات دهد. نام پسر دیگر بشیر، جزو شهدای کربلا نیست، لذا احتمالا کربلا را ترک کرده که برادرش را نجات دهد و کسی هم او را نفرین نمیکند.
مورد کمتر شنیدهشده، داستان ضحاک بن عبدالله مشرقی است.ضحاک میگوید من و مالک بن نضر در کربلا، به نزد حسین (ع) رفتیم و به او خبر دادیم که همه مردم تصمیم به جنگ با او گرفتهاند. و حسین بعد اینکه میگوید من توکلم به خداست، از آن دو میخواهد که بمانند و یاریاش کنند. مالک بن نضر میگوید من، هم عیالوارم و هم مقروض و رفت. اما ضحاک گفت که من هم مانند مالک، هم عیالوارم و هم مقروض، اما حاضرم تا زمانی در رکاب شما بجنگم که سربازانی داشته باشید و جنگیدن من برای شما فایده داشته باشد و حضرت تقاضای او را میپذیرد. عصر عاشورا وقتی کسی از یاران حسین نمانده بود جز سوید بن عمرو و بشیر بن عمر حضرمی، ضحاک به نزد امام میرود و شرطش را یادآور میشود. امام نه نفرینش میکند و نه از او گلایه میکند، تنها نگران است که چگونه میخواهد از مهلکه بگریزد: «درست میگویی، اما چگونه میتوانی از اینجا خود را نجات بدهی؟ اگر میتوانی بروی، از طرف من آزاد هستی» («صدقت و کیف لک بالنجاه. ان قدرت علی ذلک فانت فی حلّ»). ضحاک که اسب خود را میان خیمهها بسته بود که سپاه عمر سعد آن را پی نکند، سوار بر اسب شد و توانست بگریزد و جان خود را نجات دهد. حسین آن روز چند بار از او تقدیر کرده بود: «دستت شل مباد، خداوند به تو جزای خیر بدهد» («لا تشلل، لا یقطع اللّه یدك، جزاك اللّه خیرا عن اهل بیت نبیك»). هر چند ضحاک همه عمر پشیمان بود که حسین را ترک کرده، ولی حسین او را نفرین نکرد و میان این دو فرق بسیار است.
حسین، «تنها» قیام کرد. اما قیام کرد. او بزرگترین خطر امت اسلام را معاویه (و به تبع آن، یزید) میدانست و در پاسخ نامهای به معاویه نوشت که «من هیچ فتنه اى را، بزرگتر از فرمانروایى تو بر این امّت نمى شناسم» («فلا اعلم فتنه علی امه، اعظم من ولایتک علیها»). تبدیل خلافت به سلطنت، چرخشی بود که اسلام را از اسلام تهی میکرد و وقتی مروان حکم از او خواست با یزید بیعت کند، استرجاع کرد و گفت که باید با اسلامی که حاکمی مانند یزید بر آن حکومت کند خداحافظی کرد («و علی الاسلام السلام، اذ قَد بُلیَت الامه براع مثل یزید»). اما کسی را مجبور به همراهی با خود نکرد. به دیگران پیشنهاد میداد، و راه را به آنها نشان میٔداد. اما کسی را مجبور نکرد. بیعت خود را از همه برداشت، اما بیعت خدا را از هیچ کس برنداشت. به دیگران نشان داد که تکلیف شما هم همین کاری است که من می کنم. شهدای کربلا «کنار» حسین جنگیدند تا شهید شدند، نه به اجبار او. خودشان به میدان میرفتند نه به دستور او. و لذا حسین خود به تنهایی، ایستاد، بیعت نکرد و عوارض بیعت نکردن را پذیرفت. دنبال مامنی در زمین بود، اگر مکه نشد، شنزارها و شکاف کوهها («رمّال و شعوب الجبال»). اما نکته مهم، بیعت نکردن او بود، به هر قیمتی، حتی اگر هیچ ملجا و ماوایی در زمین نداشته باشد.
در وصیتنامه خود به محمد حنفیه هم، زمانی که قصد خروج از مدینه را داشت صراحتا فرمود که «من تنها برای اصلاح در امت جدم خروج کردم… هر کس پذیرفت راه خدا را پذیرفته»، اما اگر مردم حرف او را نپذیرفتند چه؟ اگر نپذیرفتند، «من صبر خواهم کرد» («و من رد علی هذا، اصبر حتی یقضی الله بینی و بین القوم بالحق»). صبر میکنم، به کوه و بیابان پناه میبرم، اما بیعت نمیکنم،
و آنان که نیامدند
مخاطب تاریخی حسین (ع)، فقط بزرگان کوفه نبودند که دعوتش کردند و بعد به جنگ او برخاستند، و تنها آنها که در مجلس یزید و ابن زیاد حاضر بودند هم نبودند. بلکه همه بزرگان عالم اسلام در مکه و مدینه هم بودند، که ساکت ماندند، و تنها به حسین هشدار دادند. و مگر حسین نمیدانست سرنوشت این کار چیست؟ توصیه عقلای قوم! در مدینه و مکه و در مسیر کوفه، همه یک محتوای ثابت دارد: «هر چند حق با توست، اما انتهای این مسیر مرگ است، به عراق نرو». البته که حسین هم کوفیان را میشناخت.
در مدینه، مسوّر بن مخرمه، ابوبکر بن عبدالرحمن، برادرانش محمد بن حنفیه و عمر بن علی بن ابیطالب، ام سلمه همسر پیامبر (ص)، جابر بن عبدالله انصاری، و ام هانی عمه امام در همان یکی دو روزی که اجبار به بیعت با یزید مطرح شده بود، به امام توصیه کردند وعده عراقیان را باور نکند. در مسیر مکه عبدالله بن مطیع عدوی، و در شهر مکه هم، عبدالله بن عمر، عبدالله بن عباس، عمرو بن عبدالرحمان مخزومی، عمره بنت عبدالرحمن، واقدی و زراره از جمله کسانی بودند که به او نصیحت کردند به عراق نرود. در مسیر حرکت حسین از مکه به کوفه، فرزدق در منزل صِفاح به او گفت که قلوب مردم با توست و شمشیرهایشان علیه تو؛ و بشر بن غالب اسدی، عبدالله بن مطیع عَدوی، ابو هِرّه اَزدی، و عمرو بن لوذان از بزرگان بنی عکرمه هم به او توصیه کردند برگردد.
قیام حسین، در حالی که همه سکوت کردهاند، نادرستی کار ساکتین را بیشتر آشکار میکند و آنها ترجیح میدادند حسین هم مانند آنها ناراضی ولی ساکت باشد. عبدالله بن عباس در مکه به او گفت «با ما به مکه برگرد، و اگر نخواستی بیعت کنی، در خانه خود بنشین و بیعت نکن». اما حسین پاسخ داد که اینها مرا رها نخواهند کرد. دوگانه حسین مشخص بود، همان که به بنیهاشم در زمان خروج از مدینه نوشت: «هر کس از شما با من باشد شهید خواهد شد، و هر کس نباشد به پیروزی دست نخواهد یافت، والسلام».(«من لحق بی منکم اِستُشهد، و من تخلّف لم یبلُغ الفتح، والسلام»).
هر چند هیچیک از این عقلا!، نقدی به حسین (ع) نکردند، فقط دلسوزانه توصیه میکردند که به عراقیان اعتماد نکن، اما در همان حال، هیچ کس هم با حسین همراه نشد. لشگر کوچک حسین تا به کربلا رسید، فقط شامل خاندانش بود. پانصد نفری هم که از مکه با هوس کشور، همراه او آمده بودند، وقتی در منزل زباله خبر شهادت مسلم رسید، همه پراکنده شدند. فقط کوفه پای حسین ماند و چهار نفر از اهالی بصره (یزید بن ثبیط بصری و دو پسرش، و سیف بن مالک عبدی). باز هم کوفه!
منبع: روزنامه شرق