شناسهٔ خبر: 61366321 - سرویس سیاسی
نسخه قابل چاپ منبع: عصر ایران | لینک خبر

روشنفکران دینی در غربت غرب / آنها به ته خط رسیده اند؟

برخورداری از زیست‌جهان مدرن، شرط لازم برای تداوم هر گونه دینداریِ نوگرایانه در ایران آینده است. تحقق چنین زیست‌جهانی، با غور کردن بی‌پایان در آرای غزالی و مولوی و پمپاژ مداوم این آرا در ذهن مخاطبان جوان، ناممکن است. دیندارِ نوگرا، کسی است که جهان شخصی‌اش حقیقتا مدرن شده و به همین دلیل در غرب احساس غربت نمی‌کند.

صاحب‌خبر -

عصر ایران؛ هومان دوراندیش - چند سال قبل، یکی از دوستداران جریان روشنفکری دینی که در پاریس زندگی می‌کرد و با روشنفکران دینی مقیم یا میهمان این شهر خوشایند کم‌وبیش حشر و نشر داشت، در گفت‌وگویی در وصف یکی از روشنفکران دینی می‌گفت که این بزرگوار وقتی به پاریس می‌آید، تقریباً به هیچ جای و هیچ کجای پاریس علاقه‌ای نشان نمی‌دهد مگر به قهوه‌خانه‌های عربی.

یعنی این روشنفکر دینی محترم، نه به تماشای موزۀ لوور علاقه دارد، نه به حضور در میدان‌های باستیل و شارل دوگل، نه به قدم‌زدن در خیابان شیک و شاد شانزلیزه، نه دل دادن به رود دل‌انگیز سن، نه تفرج در محله مون پارناس با کافه‌های مشهورش، نه باغ لوکزامبورگ، نه گورستان پرلاشز، نه کلیسای نوتردام، نه کافه دولاپه، نه کافه فلور، نه طاق پیروزی (یا همان دروازۀ پاریس)، نه سالن‌های اپرا و تئاتر و کنسرت و نه رستوران‌ها و کافه‌هایی که میزهایشان در پیاده‌روها، شهر را به بوی زندگی آغشته‌اند. فقط قلیان کشیدن در کافه‌های عربی!

اگر روایت این راوی درست باشد، که دلیلی هم بر نادرستی‌اش ندارم، چراکه حقیقتاً دوستدار جریان روشنفکری دینی است و این توصیف انتقادی‌اش نیز از سر محبت بود نه خصومت، تقریباً می‌توان گفت وقتی دو روشنفکر دینی در پاریس به هم می‌رسند، ابتدا مفصلا از صدر و ذیل نظام جمهوری اسلامی انتقاد می‌کنند، سپس کمی مشغول ذکر خیر آیت‌الله منتظری می‌شوند و سپس‌تر سرگرم بحث‌هایی از این دست می‌شوند که آیا پدیدۀ وحی در حجاز 1400 سال قبل، رویا بود یا رویا نبود و اگر رویا بود، نظر مولوی و محی‌الدین عربی در این باب چه بود؟!

در واقع اشتغال بیش از حد به سیاست و دیانت، اصلاً به روشنفکران دینی مجال نمی‌دهد که پاریس و لندن و تورنتو و نیویورک و سایر شهرهای مهم جهان مدرن را درک کنند. بی‌ربط بودن علائق روشنفکران دینی به حال‌وهوای پاریس، در خاطرات مرحوم ابراهیم یزدی هم به خوبی دیده می‌شود. یزدی درباره نسبتش با شهر پاریس نوشته است:

 «پاریس برای آنها که دلی پاریسی دارند خوب است و اگر کسی چنان دلی داشته باشد، می‌تواند در پاریس حالی هم پیدا کند. اما برای ما که به جهان دیگری تعلق داشتیم و در وادی دیگری سیر و سلوک می‌کردیم ، با حال دل ما، ماندن در پاریس فایده ای ندارد، باید آن را به پاریسی‌ها واگذاشت و رفت.»

 خود راوی مذکور هم، با اینکه سال‌ها بود که در پاریس زندگی می‌کرد، اما معمولاً در کنج خانه‌اش نشسته بود و مشغول خواندن مولانا و عطار و شنیدن سخنرانی‌های روشنفکران دینی بود. پاریس برایش تقریباً خلاصه می‌شد در خیابان‌های شیکی که طی می‌کند تا به فروشگاه برسد و مایحتاج ماهانه‌اش را بخرد و دوباره مدتی طولانی، در خانه‌اش بنشیند و مولوی بخواند و سروش بشنود.

 در بین روشنفکران دینی، تنها کسی که با پاریس ارتباط عمیقی برقرار کرد و و روح این شهر را کم‌وبیش شناخت، دکتر علی شریعتی بود. شریعتی، به گواهی نوشته‌هایش، پاریس را فهمیده بود. در یکی از نامه‌هایش به احسان – فرزندش – نوشته است وقتی وارد پاریس شدم، رفتم در یکی از محله‌هایی اتاق کرایه کردم، که دانشجویان جهان‌سومی را به آن‌‌ محله‌ها راه نمی‌دادند. استدلالش هم این بود که باید پاریس و فرهنگ فرانسوی را بشناسم و از نزدیک لمس کنم.

در کتاب کویر نوشته است که از خانۀ‌ کوچکش تا خانۀ پیکاسو و (شاید هم) سارتر، راه چندانی نیست. برایش حتی دیدن پنجرۀ خانۀ پیکاسو جذابیت داشت.

 شریعتی همچنین موسیقی کلاسیک را می‌شناخت و این شناخت برآمده از فروتنی و البته علاقه‌اش به موسیقی بود. در «کویر» نوشته است که فلانی دستم را گرفت و مرا با دنیای موسیقی کلاسیک آشنا کرد و گوشه‌وکنار این جهان زیبا را به من نشان داد.

شریعتی در نوشته‌های خصوصی‌اش، که اکنون عمومی شده، آورده است پس از موسیقی عرفانی هند، موسیقی کلاسیک غربی را عاشقانه دوست دارد و در ستایش از باخ و بتهوون قلم زده و قطعات باخ را نجواهای عاشقانه یک موحد راستین با خالق این جهان دانسته است.

 شاید بگویید اگر روشنفکران دینی کنونی، با وجود سال‌ها اقامت در پاریس، نکتۀ نیکویی درباره این شهر عشق به ما نیاموخته‌اند، دال بر این نیست که آن‌ها از درک و فرهنگ لازم برای شناخت پاریس و هنر پاریسی بی‌بهره‌اند. اما رأس و رئیس روشنفکران دینی، یعنی عبدالکریم سروش، نکتۀ دقیقی دربارۀ نسبت جهان و زبان هر انسانی گفته است که دست کم غالباً درست است.

 آن نکته این است که اگر چیزی در جهان کسی باشد، آن چیز بر زبان او هم جاری می‌شود. راویِ مذکور تعریف می‌کرد وقتی آن روشنفکر دینی میهمانش است، به هیچ نوع موسیقی‌ای هیچ علاقه‌ای نشان نمی‌دهد. نه کلاسیک، نه پاپ و نه حتی سنتی خودمان. روشنفکری که نه بتهوون و باخ را می‌شناسد نه ادیت پیاف و سلن دیون را، چگونه می‌تواند از پاریس و کلاً از زندگی در شهرهای مدرن و پیشرفتۀ جهان غرب لذت ببرد؟

چنین روشنفکرانی، شاید در این دانشگاه یا آن سمینار درباره اسلام و اسلام‌شناسی تدریس و سخنرانی کنند، ولی اصولاً با "شهر" در معنای مدرن کلمه، آشنایی چندانی ندارند. شهر برای آن‌ها، چیزی بیشتر از یک سری خیابان و مغازه نیست که در مسیر خانه تا دانشگاه، به چشمشان می‌آید.

 مولوی‌خوانی در خانه، اسلام‌شناسی در دانشگاه، و مابین خانه و دانشگاه، چند خیابان و فروشگاه! به همین دلیل است که در میان این همه روشنفکر دینی، که تقریبا از سال 88 به این سو اجباراً ساکن شهرهای غربی شده‌اند، تقریبا هیچ یک از آن‌ها حتی یک یادداشت کوتاه دربارۀ زیست‌جهان عینی‌اش در پاریس و لندن و نیویورک و تورنتو و ... ننوشته است.

 هر چه گفته‌اند، سیاسی و دینی و عرفانی و "اخلاقی" بوده. هنر هم برایشان در شعر حافظ و مولانا و یکی دو شاعر دیگر خلاصه شده و احتمالاً اگر صد سال دیگر هم در غرب زندگی کنند، برخلاف شریعتی و شاملو و فروغ فرخزاد، به سالن‌های تئاتر و اپرا و کنسرت‌های موسیقی کلاسیک و موسیقی مدرن غربی نخواهند رفت.

 اینکه این ویژگی یا بهتر است بگوییم این نقصان از کجا نشأت می‌گیرد، سؤالی قابل تأمل است. آبشخورش آیا این است که اکثر روشنفکران دینی، نظراً دینداران مدرنی هستند و عملاً دیندارانی سنتی‌؟ یا اینکه در روشنفکری آن‌ها خللی جدی است که نمی‌توانند با شهر و هنر مدرن ارتباط عمیقی برقرار کنند؟

 هر چه هست، از این حیث فرق چندانی بین روشنفکران دینی و روحانیان وجود ندارد. هر دو گروه، ظاهراً نگرانند مبادا به فضاهای غیر دینی جهان غرب آلوده شوند. اما روحانیان ادعای روشنفکری ندارند و افتخار نمی‌کنند که غرب را درک کرده‌اند. و چگونه می‌شود غرب را درک کرد وقتی که گوش و چشم آدمی پنبه و بسته است به روی شهر و هنر غربی؟

 سال‌ها پیش نویسنده‌ای جوان و زیرک، با نگاهی عمیق به این نکتۀ دقیق اشاره کرد که «روشنفکران دینی، عقلشان جلوتر از وجودشان است.»

 این پیشرفت عقلی و عقب‌ماندگی وجودی را باید حجتی آشکار "در تأثیر تربیت" دانست. به همین سبب، روشنفکر دینی در دفاع از لیبرالیسم صفحه‌ها سیاه می‌کند، ولی خودش لیبرال نیست. در دفاع از مدرنیته و مدرنیسم قلم می‌زند، ولی سبک زندگی‌اش مدرن نیست.

جریان روشنفکری دینی، احتمالا به آخر خط رسیده است. برخی این جریان را شکست‌خورده می‌دانند اما اگر هدف روشنفکران دینیِ لیبرال را ایجاد ذهنیت "لیبرال‌دموکراتیک" در دینداران تحصیلکردۀ جامعۀ ایران بدانیم، آن‌ها موفق‌ بوده‌اند. ولی اگر هدف این جریان را تحقق "لیبرال‌دموکراسی" در "جامعه‌ای دینی" بدانیم، روشنفکری دینی شکست خورده است.

هر چند که دو نکته را نباید از یاد برد. نخست اینکه، شکست روشنفکری دینی به معنای پیروزی سایر جریان‌های فکری در ایران پس از انقلاب نیست. سایر جریان‌های فکری اساسا در حدی از اهمیت و تاثیرگذاری نبوده‌اند که بررسی کامیابی یا ناکامی‌شان ضرورت داشته باشد. نکتۀ دوم، که منطقا ربطی به نکتۀ اول ندارد ولی ذکرش ضروری است، این است که "روشنفکریِ دینی لیبرال" در ایران پس از انقلاب، با محوریت عبدالکریم سروش، نظرا و نسبتا لیبرال بود نه عملا و مطلقا.

  بنابراین ضمن تقدیر از خدمات نظری روشنفکران دینی‌ای که وجودشان عقب‌تر از عقلشان بود و نتوانستند عملا مدرن و لیبرال باشند، باید گفت که برخورداری از زیست‌جهان مدرن، شرط لازم برای تداوم هر گونه دینداریِ نوگرایانه در ایران آینده است. تحقق چنین زیست‌جهانی، با غور کردن بی‌پایان در آرای غزالی و مولوی و پمپاژ مداوم این آرا در ذهن مخاطبان جوان، ناممکن است. دیندارِ نوگرا، کسی است که جهان شخصی‌اش حقیقتا مدرن شده و به همین دلیل در غرب احساس غربت نمی‌کند و به صرف اینکه از تهران به تورنتو نقل مکان کرده، لیبرالیسم و تجددش ذره‌ذره ذوب نمی‌شود.