سلطانی نوشت: یا رفیق… توی همهی یک سال و اندیِ گذشته، هیچوقت به اندازهی امروز یک جرعه نفسِ راحت از گلویم پایین نرفته بود… جای زخمهای روی تنمان میسوخت و استخوانمان ترک برداشته بود! قلبمان گاهی تند میزد و گاهی آرامتر از آنی که باید… گاهی یک چیزی مثلِ توپِ تنیس توی سَرَم این طرف و آن طرف میرفت و تب، مهمانِ ناخواندهی لحظههای ناخوشیمان بود! نه فقط من، نه فقط همسفرِ هشت سالهی زندگیام، نه فقط پدر و مادرهایمان، همه! هر کسی که سهمی از دلتنگی داشت، میدید، میسوخت، درد میکشید، تب میکرد و…
سخت است لبت به خنده وا شود ولی ترکهای دلت را کسی نبیند… همهی این روزها و همیشه و تا بوده، دستِ حضرتِ خدا روی شانهمان حس میشد و میشود؛ حالا هم… چند صباحی است که صحبت از طبیب در میان است… نشسته و دارد یکی یکی نسخه میپیچد برای دلمان؛ یکی یکی چیدنِ آجرهای تکهپارهی دیوارِ دلِ ما، صبرِ بسیار میخواهد و همتِ بلند و دلِ دریایی، اما به لطفِ خدا هرچه که باید باشد، هست… دل دادیم به دلِ تقدیر و قسمت، دستمان را گذاشتیم توی دستِ هم تا از نو بسازیم خانهای را که به مصلحتِ معمارِ هستی، محتاجِ مرمت بوده و چه مبارکسحری است در پیشگاه حضرتِ خورشید که امید به نورپاشیاش در لحظهلحظهی زندگیمان، دوای هر ناامیدی است…
جمعمان جمع است در این صحن و سرای پر از عطرِ بهشت؛ گمانم همهی کسانی که باید باشند هستند،
حتی پدر و مادری که دلشان اقیانوسِ محبت است:
دلمان قرص است به لطفِ حـ ـضرت محبوب، چشممان به دعاهای شما و شاکریم که همسفرِ کوچکمان هم این روزها شیرینتر میخندد… ما؛ حالا یک خانوادهی سه نفرهایم! خوش آمدی طبیبِ ما…
∎